أَمْ حَسِبْتَ أَنَّ أَصْحابَ الْکَهْفِ وَ الرَّقِیمِ کانُوا مِنْ آیاتِنا عَجَباً «9»
در اوّل سوره اسرى مذکور شد که یهود، قریش را سه سؤال تعلیم نمودند که از حضرت رسالت صلّى اللّه علیه و آله و سلّم بپرسند، از جمله شرح حال صحاف کهف بود: آیه شریفه نازل شد:
أَمْ حَسِبْتَ أَنَّ أَصْحابَ الْکَهْفِ وَ الرَّقِیمِ: نه چنان است که مىگویند، آیا مىپندارى تو آنکه اصحاب کهف و رقیم. کانُوا مِنْ آیاتِنا عَجَباً: بودند از دلائل قدرت ما چیزى شگفت؟ یعنى قصه ایشان نسبت به آیات قدرت ما که در آفرینش آسمان و زمین ظاهر است، چندان عجیب و غریب نیست. مراد به «کهف» غارى است «جیرام» نام، واقع در کوه بنافلوس از حوالى شهرافسوس «1» که پایتخت دقیانوس بوده. و در معنى «رقیم» مفسران را اختلاف است: نزد ابن عباس اسم وادى است که کوه بنافلوس در آنجا واقع است. نزد حسن اسم کوهى است که غار در آن بود. نزد سدّى اسم قریهاى است که اصحاب کهف از آنجا بیرون آمدند.
شرح حال اصحاب رقیم: نعمان بن بشیر به حدیث مرفوع از حضرت رسالت صلّى اللّه علیه و آله روایت نموده که: اصحاب رقیم سه نفر بودند، به جهت حوائج از شهر بیرون آمدند. باران ایشان را گرفت، به غارى پناه بردند. چون داخل غار شدند، سنگ بزرگى به در غار افتاد و راه خروج مسدود شد. مضطرب و ملجأ، و از جان خود مأیوس گشته، گفتند: هیچکس حال ما را مطلع نیست، و بر فرض اطلاع بر رفع سنگ قادر نیست، پس طریقى براى خلاصى، جز اخلاص و تضرع به درگاه بارى نیست؛ هر یک عمل صالح خود را شفیع آوریم تا نجات یابیم.
اولى گفت: بار خدایا، تو مىدانى که من روزى مزدورانى داشتم. مردى ظهر آمد، گفتم: تو نیز کار کن، شام، همه را مزد دادم. یکى گفت: او نصف روز آمده، مزد من و او را مساوى دهى؟ گفتم: تو را با مال من چه کار؟ مزد خود گیر، در خشم شد، مزد نگرفته رفت. مزد او را گوسالهاى خریدم و در میان رمه نگهداشتم، نتایج بسیار پیدا کرد. بعد از مدت زیاد، مردى آمد ضعیف و نحیف، گفت: مرا بر تو حقى باشد، من آن مزدورم که مزد خود را گذاشتم. او را شناخته به صحرا بردم. گفتم: گله گاو خاصه تو، و دیگران حقى ندارند.
گفت: مرا استهزا کنى؟ گفتم: سبحان اللّه، قصّه را نقل و رمه را به او دادم.
خدایا، اگر این کار براى رضاى تو و هیچ غرضى نداشتم ما را خلاص فرما، فورا ثلث سنگ جدا شد.
دومى گفت: خدایا سال قحطى بود. زنى جمیله نزد من آمد گندم بخرد.
گفتم: مراد من حاصل کن تا گندم دهم و الّا برو. زن رفت، از گرسنگى باز آمد و گندم طلبید، همان را گفتم برگشت. مرتبه سوم از شدت اضطرار گفت: اىمرد بر من و اولادم رحم کن که هلاک مىشویم. من همان را گفتم، باز امتناع نمود. مرتبه چهارم ناچار راضى شد، به خانه بردم، خواستم با او مقاربت کنم، مىلرزید، پرسیدم، گفت: از خدا مىترسم. با خود گفتم اى نفس ظالم، او در حال ضرورت مىترسد، تو در حال نعمت از خدا نترسى و از عذاب اندیشه نکنى؟ پس او را رها و زیاده از آنچه مىخواست به او دادم. خدایا اگر این کار محض رضاى تو نمودم ما را از این تنگنا نجات ده، فورا ثلث دیگر سنگ جدا و غار روشن شد.
سومى گفت: خدایا پدر و مادر پیرى داشتم و صاحب گوسفند بودم. شام قدرى شیر براى ایشان آوردم، خوابیده بودند، آنها را بیدار نکرده بر بالین آنها نشستم و گله را رها گذاشتم با خوف تلف، تا صبح طالع ایشان را بیدار و به آنها خورانیدم. خدایا اگر این کار به رضاى تو نمودم ما را خلاص فرما. سنگ به تمامى برطرف، و ایشان از غار بیرون آمدند «1».
قضیه اصحاب کهف: در تفسیر برهان «2»- دیلمى به اسناد خود از ابن عباس:
زمان خلافت عمر بن خطاب، جمعى از احبار یهود آمدند، پرسیدند: تو خلیفه پیغمبرى؟ گفت: بلى. گفتند: سؤالاتى داریم، اگر جواب دهى مسلمان شویم و الّا بدانیم که اسلام باطل و حضرت محمد (صلّى اللّه علیه و آله) پیغمبر نباشد. عمر گفت: هر چه خواهید پرسید. چون سؤالات را نمودند، عمر سر به زیر انداخته، بعد بلند نمود، عرض کرد: یا على، نیست جواب آنها مگر نزد تو.
حضرت فرمود: بپرسید به شرط آنکه مسلمان شوید. یکى یکى را سؤال، و حضرت جواب فرمود فورا. دو نفر آنها مسلمان شد، سومى گفت: یک سؤال دارم، خبر ده ما را از جمعى که سیصد و نه سال مردند، بعد خدا آنها را زنده فرمود. حضرت شروع به سوره کهف نمود. یهودى گفت: ما خیلى قرائت آن را شنیدهایم، خبر ده ما را از عدد آنها و اسم هر یک و اسم سگ و ملک و شهر ایشان.حضرت فرمود: حدیث فرمود مرا حبیب من رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله: در زمین روم شهرى بود اقسوس نام داشت. پادشاه آن مردى صالح بود که مرد.
اختلاف کلمه میان آنها پیدا، دقیوس (دقیانوس) سلطان فارس با صد هزار مرد، مملکت اقسوس را متصرف شد. قصرى ساخت یک فرسخ در یک فرسخ؛ مجلسى در آن قصر به هزار ذراع، و عرض آن شیشه، و چهار هزار استوانه طلا در آن قرار داد با هزار قندیل طلا با زنجیرها، و در شرق و غرب مجلس هشتاد سوراخ به طورى که سیر آفتاب در آن مجلس واقع مىشد. تختى از طلا با چهار پایه نقره مرصّع، طرف راست تخت هشتاد کرسى مرصّع به زبرجد سبز محل بطارق «1»، و طرف چپ هشتاد کرسى مرصع به یاقوت، مکان هر اقله «2» بالاى تخت تاج او.
یهودى گفت: تاج از چه بود؟
حضرت حوقله بر زبان جارى فرمود. تاجش از طلاى مشبّک، هفت رکن به هر رکنى لؤلؤ سفید، در شب مىدرخشید. شش نفر از اولاد علما وزراء او بودند، سه دست راست: تملیخا، مکسلینا و محسمینا. سه دست چپ: مرطوس، کینطوس، و ساربیوس. در تمام امور با اینها مشورت مىنمود.
روزى دقیانوس با این هیئت جلوس داشت. سه غلام وارد، به دست یکى جامى طلا مملو از مشک، و دیگرى جامى شیشه از گلاب، دیگرى مرغ سفید منقار قرمز. یک مرتبه مرغ صدا برآورد و پرواز نموده، در جام مشک غلطان، تمام را به پرهاى خود گرفت، و همچنین در جام گلاب، و صدائى نمود، بر تاج شاه نشست. دقیانوس را تجبر و سرکشى فرا، و ادعاى خدائى کرده، قوم را به خود دعوت، هر که اطاعت مىنمود جبهاى مىداد، و هر که مخالفت مىنمود مىکشت.
تملیخا با خود فکر کرد که: اگر دقیانوس خدا بودى، او را غذا و آب و بول و خواب نبودى. روزى که موعود او و آن پنج نفر رفقا در خانه او جمع بودند، پس از صرف غذا گفت: اى برادران، مرا مهمّى واقع که مانع غذا و آب و خواب منشده، فکر مىکنم در این آسمان مرفوع بدون دعائم، و مزین به کواکب، و جریان نیرین و همچنین زمین بساطى گسترده و ایضا وقتى در شکم مادر بودم که مرا تغذیه و تربیت نمود، البته اینها دال است بر اینکه صانع و مدبر، غیر دقیانوس باشد.
جوانان پاى او را بوسیده گفتند ما به فرمان توئیم. تملیخا درخت خرماى خود را سه درهم فروخته، شش نفرى سوار اسب و از شهر خارج شدند. سه میل راه رفتند. تملیخا گفت: ملک دنیا زائل، پائین بیائید و به پاى خود راه روید. پس هفت فرسخ رفتند به حدى که خون از پاهاى آنها مىچکید. چوپانى پیش آمد، شیر و آب از او خواستند، گفت: هر چه بخواهید دارم، لکن روى شما را ملوکانه مىبینم. گفتند: دروغ بر ما حلال نیست، قضیه را گفتند، چوپان گفت: من هم با شما شدم، مهلت دهید تا گوسفندان را به صاحبانش رد کنم، رفت و برگشت، سگ هم پیروى نمود.
یهودى پرسید: رنگ و اسم آن را.
حضرت فرمود: رنگش ابلق، مایل به سیاهى، و اسمش قطمیر. چون روانه شدند، بعضى گفتند: مىترسیم بواسطه سگ امر ما آشکار شود به سنگ، او را دور نمودند، ناگاه به نطق آمد که: اشهد ان لا اله الّا اللّه وحده لا شریک له، مرا واگذارید، حارس شماریم از دشمن. پس سگ را به گردنهاى خود حمل، و رفتند تا به کوه و غار «وصید» رسیدند. دامنه آن آب جارى، و درختان میوهدار، قدرى تناول و استراحت شب فرا رسید، در غار داخل شدن
[ نظرات / امتیازها ]
آغاز ماجرای اصحاب کهف: در آیات گذشته ترسیمی از زندگی این جهان، و چگونگی این میدان آزمایش انسانها و مسیر زندگی آنان، از نظر گذشت، از آنجا که قرآن مسائل کلی حساس را غالبا در ضمن مثال و یا مثالها و یا نمونههایی از تاریخ گذشته مجسّم میسازد، در اینجا نیز نخست به بیان داستان اصحاب کهف پرداخته و از آنها به عنوان یک «الگو» و «اسوه» یاد میکند.
گروهی از جوانان باهوش و با ایمان که در یک زندگی پر زرق و برق در میان انواع ناز و نعمت به سر میبردند، برای حفظ عقیده خود و مبارزه با طاغوت عصر خویش به همه اینها پشت پا زدند، و به غاری از کوه که از همه چیز تهی بود پناه بردند، و از این راه استقامت و پایمردی خود را در راه ایمان نشان دادند.
نخست میگوید: «آیا گمان کردی اصحاب کهف و رقیم از آیات عجیب ما بودند»؟! (أَمْ حَسِبْتَ أَنَّ أَصْحابَ الْکَهْفِ وَ الرَّقِیمِ کانُوا مِنْ آیاتِنا عَجَباً).
ما آیات عجیبتری در آسمان و زمین داریم که هر یک از آنها نمونهای است از عظمت و بزرگی آفرینش، و همچنین در این کتاب بزرگ آسمانی تو آیات عجیب فراوان است، و مسلما داستان اصحاب کهف از آنها شگفتانگیزتر نیست.
[ نظرات / امتیازها ]