ایوب پیغمبر نسب شریفش بدین طریق بحضرت ابراهیم خلیل میرسد و آنحضرت از اهالی روم و فرزند امرص بن رازح بن روم بن عیصی بن اسحق بن ابراهیم میباشد مادرش از فرزند زادگان لوط است در شهر حابیه که میان رمله و دمشق واقع شده متولد کردید و خدایتعالی او را برگزید و به پیغمبری مبعوث فرمود و ایوب با مکنت و ثروتمندترین اهل زمان خود بود و تمام سواد شام و حلب و سهل تعلق بحضرتش داشت و حتی گویند دارای پانصد گاو نر و با هر جفت گاوی بنده و مملوکی بود و کار میکرد و هر کدام از آنها اهل و عیال و فرزندان داشتند و گاوهای ماده و گوسفند و شتر بسیار داشت و خداوند انواع مال و ثروت و نعمت دنیا را به او عطا فرموده بود عیالش دختر افرائیم بن یوسف از زیباترین های عصر زمان خود بود از آن مجلله چهارده فرزند هفت پسر و هفت دختر بوجود آمد و جنابش مردی بود با جمال نیکو منظر خوش خوی و پرهیز کار و با خیر و مهربان و مال خود را از مردم و یتیمان و بینوایان و درماندگان دریغ نداشت و در این زمان حتی شیطان در کار او عاجز و حیران بود هر چه خواست او را وسوسه کند و به ترفندی عبادتش را تباه گرداند نتوانست در آنوقت از زمین به آسمان ممنوع شده بود چون عبادات ایوب را بالا بردند, شیطان بر آنحضرت حسد برد گفت خدایا امروز تو را در روی زمین بنده نیست عابد و شاکر تر از ایوب همانا این شکر و عبادت وی برای خاطر آنست که مال و ثروت و فرزندان و تجملات بسیاری به او عطا فرمودی گمان من آنست چنانچه در مورد امتحان و آزمایش قرار بگیرد و این مال و ثروت و فرزندان او را بگیری صبر نکند و کفران و ناسپاسی بجا آورد, پروردگار فرمود: چنین نیست که تو پنداشتی ایوب در هر حال که باشد از سراء و ضراء شکر و سپاس ما بجا آورد و شدت سختی در او تأثیر نکند, در آنحال شیطان گفت خدایا مرا مسلط کن بر مال و فرزندان او, فرمود مسلط کردم, شیطان بتعجیل آمد تمام ثروت و فرزندان او را تباه و هلاک نمود و آنحضرت در شکر و سپاس پروردگار بیفزود و عرض کرد خدایا برهنه و تهی از مادر متولد شدم و برهنه هم بسوی تو میآیم الهی تو مال و فرزند بمن عطا فرمودی خودت بگرفتی راضی هستم به رضای تو حقتعالی,
توضیح : پــروردگار به شیطان فرمود: نگفتم رفاه و شدت در حال ایوب تأثیری ندارد و لغزشی در شکر و سپاس او پیش نیاید, شیطان گفت خدایا ایوب میداند دنیائیکه از او گرفته ای بزودی برمیگردانی و لذا مایملک خود را داد تا نفس خویش را حفظ نماید چه سیره مردم آنستکه مال و فرزند را فدای خود کنند و گرنه چنین است مرا بر تن و جان او مسلط گردان, فرمود: تسلط دادم تو را بر بدنش جز بر دل و زبان و دیدگانش, شیطان از ترس آنکه مبادا رحمت پروردگار بر او سبقت یابد بسرعت خود را بنزدیک ایوب رسانید و بادی در بینی او دمید فوراً حرارت بر مزاجش غلبه نمود تب کرد و بیمار شد.
جمعی از مفسرین عامه احادیثی در موضوع بیماری ایوب نقل نمودند که بکلی مجعول و کذبست و اینگونه مطالب به ساحت قدس پیغمبران روا نباشد مثلا گویند هفت سال حضرتش را در کنایس بنی اسرائیل انداخته بودند کرم در اندامش افتاده و بدنش عفونت پیدا کرده بود و کسی نمیتوانست از آنمکان عبور نماید اینگونه سخنان نقض غرض بعثت پیغمبران باشد و آنها نباید دارای امراض مسریه بوده تا مردم از ایشان نفرت کنند.
ابن بابویه از حضرت صادق ع روایت کرده فرمود: حضرت ایوب مبتلا شد به بلایا و امراض نه بکیفر معصیت و جزای گناهی, چون پیغمبران معصوم باشند و گناه کبیره و صغیره از آنها سر نزند و امراض ایشان نه بطریقی است که رایحه کریهه داشته و یا خون و جراحت از بدنشان خارج بشود و کرم داشته باشد و یا منظر آنان قبیح کرد و یا مردم از مشاهده آنها وحشت کنند و مردم از جهت فقر و ناتوانائی ایوب از او رو برگردان بودند و نمیدانستند که فقر و احتیاج او نزد پروردگار صلاح و مصلحت بزرگی دارد و در این باب پیغمبر اکرم صلى الله علیه و سلم فرمودند: خداوند پیغمبران و اولیاء و مقربان خود ر ا مبتلا می نماید به ابتلاءتی تا مردم در باره ایشان غلو نکنند و آنها را با خدا شریک قرار ندهند و دیگر آنکه امراض و ابتلائات بر مردم سهل و آسان گردد و مردمان ضعیف را بخاطر ضعف و ناتوانائی آنها اهانت ننمایند و فقیر و مریض را بجهة فقر و مرضش آزرده خاطر نکنند و تا بدانند خداوند قادر است هر که را بخواهد مریض و یا تندرست و سالم قرار میدهد و هر آنکه را بخواهد غنی یا فقیر مینماید این ابتلائات سبب عبرت و پند بعضی از مردم شود و باعث شقاوت و سعادت طایفه دیگر گردد و در تمام این حالات پروردگار حکیم و توانا با عدالت رفتار نموده و در افعال و قضا صلاح و مصلحت حال بندگان را ملحوظ داشته و باید به او توکل نمود و خلاصه در تمام مدت پیغمبری ایوب با آن همه تبلیغات بجز سه نفر بیشتر به او ایمان نیاوردند یکی بنام بفن از اهل یمن بود و دو نفر دیگر از اهل حابیه بودند یکی بنام بلد و دیگری موسوم بصافه این دو نفر روزی باحوال پرسی ایوب آمدند او را رنجور و بیمار یافتند بیکدیگر گفتند ایوب گناهی کرده است که خداوند بر او رحمت نمیکند آن جوان یمنی به ایشان مخاصمه کرد و گفت مگر نمیدانید که ایوب پیغمبر خداست و خدایتعالی دوستان خود را امتحان و آزمایش میکند و آنها را بیمار و مریض میکند پروردگار ایوب را بهر دو حال امتحان کرده به محنت و نعمت و در هر دو حال او را شاکر یافت و در محنت صابر شما از این سخنیکه گفتید توبه کنید, ایشان گفتند راست و نیکو گفتی ایوب از این سخنان آن دو نفر دلتنگ و ملول شد و آن جوان آنها را ملامت کرد, ایوب گفت مرا میگوئید گناه کرده ام و این رنجوری عقوبت آنست خدایا تو میدانی که من هیچ شب روا نداشتم از طعام سیر شوم و هرگز پیراهنی نپوشیدم در حالیکه برهنه را مشاهده کنم و اول او را پوشیده و سیر کردم در حال جبرئیل نازل شد و خبر داد مدت محنت بسر آمد دعا کن تا خدا تو را شفا دهد آنحضرت دعا کرد و گفت (ربانی مسنی الضر وانت ارحم الراحمین) و در مدت بیماری او از اقطار زمین بیماران و صاحبان امراض و بلایا را نزد داود میاوردند دعا میکرد خداوند در اثر دعای آنحضرت آنها را شفا میداد به او گفتند چرا برای خودت دعا نمیکنی میفرمود: من از خداوند شرم دارم هشتاد سال در نعمت و عافیت او بودم اکنون چند روزی که مرا مبتلا کرده از او عافیت طلب نمائیم تا چندانکه در نعمت و عافیت بودم در محنت باشم دعا نکنم جز آنکه خودش امر بفرماید ایوب چنان مریض بود که هر وقت بقضای حاجت میخواست برود اهل او دستش را میگرفت و بجا می نشانید آنگاه او را رها میکرد چون فارغ میشد صدا میکرد میامد دست او را میگرفت و بجای خودش برمیگردانید خویشان و دوستان همه او را رها کردند مکررحمة عیال آنحضرت که او را خدمت مینمود طعام و غذا برایش حاضر میکرد و می آورد و ایوب هر چند رنجش سخت تر میشد شکرش افزون تر میگردید و ساعتی از ذکر خدا غافل نبود و شیطان با مشاهده ایوب فریاد و استغاثه نمود اصحاب خود را دورش جمع کرد و گفت من در کار ایوب عاجزم هر چه محنت او سخت تر میشود سپاسش بیشتر گردد مرا چارۀ بیاموزید که درباره او چه حیله بکار برم ایشان گفتند ما اتباع و پیروی تو هستیم و چاره از تو میاموزیم انواع مکر و حیله که به آن دانشمندان و عالمان را از راه بدر میبری و پدر همه خلایق را که آدم است از راه بدر بردی و بر او ظفر یافتی بکار ببر گفت از جهة زن آدم را از راه خارج و فریب دادم گفتند ایوب را هم باید از راه عیال او بر دست بگیری, گفت این رای نیکوئی است که شما دادید پس از آن آمد و رحمة را یافت که برای ایوب طعام میساخت به او گفت ای بنده خدا شوهرت کجا است جواب داد فلان مکان بیمار و رنجور افتاده مدتی است که بیماری بر او مستولی شده است و هیچ اثر بهبودی در او مشاهده نمیشود چون رحمه را ناتوان یافت طمع کرد که او را فریب دهد گفت وا عجبا یاد نداری زمانیکه مال و جمال و فرزند و کسی به ثروت او نمیرسید همه از بین رفتند و هر چند روز که پیش میآید کار او بد تر و سخت تر میگردد و از این حالات یاد او میداد تا رحمه را بگریه انداخت سپس گفت من دوای او دانم اگر نصیحت مرا بشنود گفت آن چیست؟ شیطان گفت گوسفندی از من بستاند و بنام من قربانی کند تا خدا او را عافیت دهد و شفا بخشد که این دارو مجربست و رحمه گوسفندی از شیطان بگرفت و بنزد ایوب آورد گفت ای پیغمبر خدا تا چندرنج و محنت میکشی طبیبی آمد و مرا چیزی بیاموخت و نصیحتی کرد و آن داستان را بیان نمود و گفت این گوسفند بنام او قربانی کن که شفای درد تو است, ایوب به او گفت ای بیخرد میدانی آن که بود او دشمن خدا ابلیس بود میخواست تا من برای او قربانی کنم او ترا بر جزع داشت روز کار گذشته را بتو تذکر داد تو قبول کردی و اندیشه نمودی که ما را آن اموال داد گفت خدا عطا فرمود ایوب گفت خداوند هم عوض میدهد و هم تواند داد, روز دیگر شیطان بصورت مرد نیکو و با هیبت وزیر پادشاهان بر اسب نیکوئی سوار شده پیش رحمه آمد و به او گفت حال شوهرت ایوب چگونه است؟ رحمه جواب داد بغایت رنجور است, شیطان گفت مرا می شناسی پاسخ داد نه گفت من خدای زمینم و هر چه هست از بیماری ایوب و رنج و تلف مال و فرزندان او همه را من کردم چه تو مرا رها کرده و بر عبادت خدای آسمان اقبال و توجه نموده اگر تو مرا یکبار سجده کنی من آنهمه رنجها از او بردارم و مال و فرزندان او را رد کنم رحمه جوابداد تا من به ایوب نگویم هیچ کاری انجام ندهم, شیطان گفت اگر مراسجده نمیکنی پس به ایوب بگو هنگام طعام خوردن بسم الله و در آخر الحمد لله نگوید تا من از او خشنود شوم و او را شفا دهم و مال فرزندانش را به او بدهم,
رحمه به ایوب خبر داد بهر چه شیطان گفته بود ایوب بر او خشم کرد گفت امروز با دشمن خدا شیطان مناظره و گفتگو کرده ای و برسخنان محال او گوش داده ای والله اگر خدا مراشفا دهد تو را صد چوب بزنم از نزد من بیرون رو و او را براند چون رحمه رفت ایوب تنها بماند و نزد او هیچ طعام و غذا و مونسی نبود صورت بر زمین نهاد و چند مرتبه گفت (رب الى مسنى الضروانت ارحم الراحمین) صدائی شنید که: ای ایوب سر از سجده بردار پروردگار دعای تو را اجابت کرد پای بر زمین بزن آن حضرت پا بر زمین زد چشمه پدیدار شد در آن غسل کرد هیچ رنجی بر اندام او باقی نماند پای دیگر بزمین زد چشمه دیگری نمودار گردید از آن آشامید رنج درونی او را خداوند زایل گردانید و جمال و جوانی به او داد و بعد جبرئیل نازل شد حله ای از بهشت آورد و بر او پوشانید ابری بر آمد و بر او ملخ زرین بیارید او آنها را بدست جمع مینمود خطاب رسید: ای ایوب من تو را غنی کردم عرض کرد بلی اى سید و مولاى من و لکن این برکت و کرامت تست از اینجهة حریص در جمع آن هستم و هر ملک و ثروتی که برای او بود خداوند مضاعف با و مرحمت فرمود و از جا برخاست و بر بلندی نشست و او با جمال تر از اهل روزگار خود و قوی تر از ایشان بود و چون عیال او رحمه از نزدش برفت ساعتی در فکر فرو رفت و بخود گفت اگر چه ایوب مرا دور کرد از خود و براند شرط انصاف نباشد من او را رها کنم در جهان کسی ندارد که پذیرائی از او نماید خوبست بروم و بنگرم حالش چگونه میباشد آمد هر چه در آنمکان تفحص کرد نیافت ایوب را مردی مشاهده کرد که بر بلندی نشسته شرم داشت از او سؤال را کند, ایوب او را دید گفت ای زن چه میجوئی؟ گفت این مرد بیمار را که اینجا بود طلب میکنم!, ایوب گفت پیش آی تا او را بتو نشان دهم پیش رفت گفت با آن مرد چه قرابتی داری؟ رحمه جواب داد شوهر من است گفت اگر او را به بینی می شناسی؟ گفت چطور نمی شناسم ایوب فرمود: آن مرد به که شباهت دارد؟ رحمه عرض کرد پیش از آنکه بیمار شود شباهت تام بشما داشت, ایوب گفت شوهر تو من هستم پروردگار نقمت را بنعمت مبدل گردانید آنگاه دست در گردن یکدیگر انداختند از هم جدا نشدند سپس خداوند مال و فرزندان آنها را به ایشان برگردانید ولی ایوب درغم فرو رفت و بیاد آورد که سوگند خورده رحمه را صد چوب بزند وحی رسید (و خذ بیدک ضغنا فاضرب به ولا تحنث) ای ایوب دسته از شاخ درختان بگیر و در هم بند و یکبار به او بزن تا سوگندت راست شود همچنان کرد.
[ بستن توضیحات ]