فَلَمّٰا جَنَّ عَلَیْهِ اَللَّیْلُ رَأىٰ کَوْکَباً، قٰالَ : هٰذٰا رَبِّی فَلَمّٰا أَفَلَ ، قٰالَ : لاٰ أُحِبُّ اَلْآفِلِینَ
پس چون شب نمودار شد، ستاره درخشانى دید گفت: این پروردگار من است امّا چون آن ستاره غروب کرد گفت: من چیزى که غروب کرده و نابود مى شود را به خدایى نخواهم گرفت
در انسان اندیشه ها و پندارهاى بى منتهایى است که در هنگام آزمایش، درونش را مى نمایاند همچون ابلیس که طینت زشت خود را در هنگام اجرا نکردن فرمان خداوند بظهور رساند بنابراین انسانهایى که برخوردار از یک بینش عارفانه بوده، از اندیشه هاى توهّمى و خیالى رسته و به حقیقت خواهند رسید و چون ابراهیم خلیل (ع) از پرستش موهومى نجات پیدا کرده است ظنّ نیکو بر بر اِخوان صفا گر چه آید ظاهر از ایشان جفا آن خیال و وهم بد چون شد پدید صد هزاران یار را از هم برید مشفقى گر کرد جور و امتحان عقل باید کاو نباشد بد گمان عالم وهم و خیال و طبع و بیم هست ره رو را یکى سدّ عظیم نقشهاى این خیال نقش بند چون خلیلى را که کُه بُد شد گزند گفت هٰذا رَبّى ابراهیم راد چون که اندر عالم وهم افتاد ذکر کوکب را چنین تأویل گفت آن کسى کاو گوهر تنزیل سُفت عالم وهم و خیال و چشم بند آن چنان کُه را ز جاى خویش کَند تا که هٰذا رَبّى آمد قال او خربط و خر را چه باشد حال او غرق گشته عقلهاى چون خیال در بحار وَهْم و گرداب خیال کوهها را هست زاین طوفان قصوح کو امانى جز که در کشتىّ نوح زین خیال رهزن راه یقین گشت هفتاد و دو ملّت زاهل دین مرد ایقان رَست از وهم و خیال موى ابرو را نمى گوید هلال وآن که نورِ عُمّرش نبود سَنَد موى ابروى کژى، راهش زند صد هزاران کشتىِ با هَوْل و سَهم تخته تخته گشته در دریاى وهم کمترین فرعونِ چُستِ فیلسوف ماهِ او در برجِ وَهْمى در خُسوف کس نداند روسپى زن کیست آن وآن که داند، نیستش بر خود گمان چون تو را وهمِ تو دارد خیره سر از چه گردى گِردِ وَهْمِ آن دگر؟ عاجزم من از منىِّ خویشتن چه نشستى پُر مَنى، تو پیشِ من ؟ بى من و مایى همى جویم به جان تا شوم من گوىِ آن خوش صَوْلجان هرکه بى من شد، همه مَنْها خود اوست دوستِ جمله شد، چو خود را نیست دوست آینۀ بى نقش شد، یابد بَها زآن که شد حاکىِّ جملۀ نقشها
[ نظرات / امتیازها ]
عامّۀ علما برآنند که:ابراهیم در روزگار نمرود بن کنعان زاد و از میان مولد ابراهیم و طوفان نوح هزار سال بود و دویست و شصت و سه سال؛و از مولد او تا بخلق آدم سه هزار سال بود و سیصد و سى و هفت سال،و نمرود از فرزندان سام بن نوح بود به چهار پشت با نوح مى رسد و پدر او کنعان بود،چهار کس پادشاه همۀ زمین بودند دو کافر بودند یکى نمرود و دویم بخت نصّر و دو مؤمن یکى سلیمان و دویم ذو القرنین، اوّلین کسى که تاج بر سر نهاد و جبّارى کرد نمرود بود،او خلق را با عبادت خود خواند و او را کاهنان و منجّمان گفتند:درین سال فرزندى در وجود آید که دین اهل زمین بگرداند و ملک تو بر دست او بشود و هلاک تو بر دست او باشد
سدى گفت:نمرود شبى در خواب دید که:ستارۀ برآمد و چندان نور از وى بتافت که روشنائى آفتاب را غلبه کرد و روشنى ماه را؛تا هیچ کدام را نور نماند،او بترسید و از خواب درآمد معبّران و کاهنان را بخواند و تعبیر این خواب از ایشان بپرسید ایشان گفتند:این خواب دلیل مى کند بر آنکه در زمین تو امسال فرزندى بزاید که ملک تو بر دست او بشود و هلاک تو و خانۀ تو بدست او باشد نمرود بفرمود: تا هر کودکى که آن سال بزاد بکشتند،و بفرمود:تا زنان آبستن را موکّل برگماشتند تا چون بزادند کودکان را بکشتند،و بفرمود:تا مردان را از زنان جدا کردند و موکّلان بر ایشان گماشتند تا هیچ رها نکردند که مردان با زنان خود خلوت سازند
محمد بن اسحاق گفت:مادر ابراهیم در این وقت بالغه نبود و بمقام آن نرسیده بود که او را فرزند باشد پدر ابراهیم با او مواقعه کرد او بار گرفت:و کسى را به وى وهمى و گمانى و تهمتى و شهرتى نبود براى صغر سنّش،تا ابراهیم را بزاد
سدى گفت که:نمرود درین وقت که این سخن بشنید از شهر بیرون آمد و لشکرگاه بزد بفرمود:تا مردمان همه از شهر بیرون آمدند و کس را نگذاشت که با شهر رود پدر ابراهیم از جملۀ مقرّبان نمرود بود و بمحلّ اعتماد بود روزى نمرود را حاجتى افتاد بشهر بر هیچ کس اعتماد نداشت پدر ابراهیم را بخواند و بفرمود که:بشهر رود و آن کار باتمام رساند بشرط آنکه با خانه نشود و با اهل خویش مواقعه نکند،او گفت:ایمن باش که این معنى نباشد،پدر ابراهیم بشهر رفت و آن کار بکرد آنگه با خود گفت: بروم و نگاهى کنم تا احوال خانه چونست و برگردم،چون به خانه آمد مادر ابراهیم را بدید خود را نگاه نداشت با وى مواقعه کرد و او به ابراهیم بار گرفت و پوشیده مى داشت چون وقت وضع بود مادر ابراهیم در شب بصحرا آمد بار بنهاد و ابراهیم را در خرقه اى پیچید و در شکاف کوهى نهاد و سنگى در پیش او بنهاد و بیامد و پدر ابراهیم را خبر داد آن جماعت نمرود را گفتند:آن مولود دوش از مادر بزاد مادر ابراهیم در شبانروزى یک بار بیامدى و او را شیر دادى و بازگشتى و ابراهیم را خداى تعالى در غار مى پرورد تا یک ماه را چون یک ساله شد و یک ساله چون ده ساله بود،چون پنج سال برآمد ابراهیم بر شکل مردى شد پدرش را مادرش خبر داد بیامد او را بدید و شادمانه شد روایت است که:هروقت که مادرش وى را بدیدى او را یافتى که انگشتان خود را مى مکید مادرش گفت:از این انگشتان چه مى مکد برفت و انگشتان او بمکید در یکى آب بود و در یکى شیر،و در یکى خرما،و در یکى روغن گاو؛تا آنگاه که ببالید و بزرگ شد،روزى مادر را گفت:اى مادر من ربّى،خداى من کیست ؟ گفت:من،گفت:خداى تو کیست ؟ گفت:پدرت،گفت:خداى پدرم کیست ؟ گفت:ندانم؛پدرت داند،بیامد و پدرش را گفت:پدر بیامد و فرزند را بدید ابراهیم از وى سؤال کرد او گفت:خداى تو مادر تست،و خداى مادرت منم،گفت:خداى تو کیست ؟ گفت:نمرود،گفت:نمرود کیست ؟ گفت:نمرود پادشاهى است،گفت:همچون ماست ؟ گفت:بلى،گفت:پس خداى او کیست ؟ گفت:خاموش،باش آنگه او را از غار بیرون آوردند بآخر روز که آفتاب فروشده گاو و گوسفند و شتر دید روى بشهر نهاده،پدر را گفت:این چیست ؟ گفت:این گاو و گوسفند و اشتر است،گفت:لا بدّ این را چاره نیست از آنکه این را خالقى و آفریدگارى و روزى دهندۀ باشد و این روزى دهنده و آفریننده آنست که چندین سال در این غار از انگشتان مرا روزى داد،درین بودند که شب در آمد و ستارگان پیدا شدند و او بر نگرید آسمان دید و ستارگان و پیش از آن ندیده بود ستارۀ بزرگ و روشن دید گفتند:زهره بود،و گفتند:مشترى بود،گفت:[هذا ربّى]این خداى من است،بعضى از مفسّران گفته اند که:این سخن آنگاه گفت که:در میان مردمان آمد و با مردمان اختلاط کرد بعضى مردمان را دید که:ستاره مى پرستیدند و او بر سبیل فرض و تقدیر گفت که:این خداى من است و اگر خداى بود حرکت و زوال و غیبت برو روا نبود،چون نگاه کرد این ستاره فروشد بدانست که آنچه حضور و غیبت بر وى روا باشد خدائى را نشاید؛چه آن علامت حدوث بود و محدث را محدثى باید،گفت: [لاٰ أُحِبُّ اَلْآفِلِینَ ] دوست ندارم فروشوندگان را و غایب شوندگان را
گفته اند: ابراهیم این سخن در زمان مهلت نظر گفت و آنگه که خدا را نشناخت و نظر نکرده بود براى آنکه ممکن نیست که توان گفت که:خداى تعالى ابراهیم را عارف آفرید به خود؛یا علم ضرورى در وى آفرید؛لابدّ که اکتساب علم کرده باشد بنظر؛ و حالت ناظران مجوّز آن حالت باشد؛ چنانکه یکى از ما نظر کند در حدوث اجسام تقدیر کند که قدیم است و گوید که:هب انّها قدیمة،تا بنگرد که به چه ادا خواهد کردن نظر او؛چون نظر در قدمش ادا بفساد کند از آن رجوع کند بدلیل و بداند که چون قدیم نباشد لابدّ محدث بود
[ نظرات / امتیازها ]
فَلَمّٰا جَنَّ عَلَیْهِ اَللَّیْلُ رَأىٰ کَوْکَباً قٰالَ هٰذٰا رَبِّی قوم ابراهیم ستارگان را مى پرستیدند، نه خدا را ازاین رو او خواست، آنان را به تدریج به سوى حق هدایت کند و با کمال مدارا و نرمى به منطق عقل و فطرت متوجهشان سازد لذا منتظر شد تا شب فرارسید و تاریکى زمین را فراگرفت و یکى از ستارگان مورد پرستش آنان را دید او از باب اینکه وانمود کند که با آنان هم عقیده است، گفت: این پروردگار من است آنها نیز به ابراهیم اطمینان پیدا کردند [که او به خداى آنها ایمان آورده است]
وقتى آن ستاره غروب کرد و در پشت افق پنهان شد، اندیشۀ آنها را بیدار و نظر ایشان را بدین نکته جلب کرد که خدا نباید دستخوش تغییر و دگرگونى شود و نباید چیزى پنهانش سازد
[ نظرات / امتیازها ]