● کلیاتی درباره داستان حضرت آدم (علیه السلام) در سوره اعراف
این آیه در ابتداى داستانى است که در پانزده آیه مورد بحث بیان شده، و تفصیل اجمالى است که در آیه قبلى ذکر شده بود. البته در این بین اشاره به علل و جهاتى که باعث شد خداوند انسان را در زمین تمکین دهد نیز مىکند، و به همین جهت کلام را به «لام» قسم آغاز نموده و فرمود: «و لقد ...» و نیز به همین جهت داستان امر به سجده آدم و داستان بهشت را به صورت یک داستان ذکر کرده و فاصلهاى در میان آنها نگذاشت تا کلام جمع و جور شده و به ضمیمه آیات بعدیش با اجمالى که در آیه «وَ لَقَدْ مَکَّنَّاکُمْ ...» بود منطبق شود.
[ نظرات / امتیازها ]
منبع : ترجمه المیزان، ج8، ص: 22 و 23 |
قالب : تفسیری |
موضوع اصلی : داستان حضرت آدم (علیهالسلام) |
گوینده : علامه طباطبایی |
نظری ثبت نشده است.
نظر شما ثبت شد و بعد از تائید داوران بر روی سایت قرار می گیرد.
● سجده ملائکه بر نوع بشر
به ضمیمه آیات بعدیش با اجمالى که در آیه «وَ لَقَدْ مَکَّنَّاکُمْ ...» بود منطبق شود.
خطابى که در جمله «وَ لَقَدْ خَلَقْناکُمْ ...» است خطاب به عموم آدمیان و خطابى است امتنانى، هم چنان که در آیه قبلى هم گفتیم که لحن کلام لحن منت نهادن است، زیرا مضمون، همان مضمون است و تنها تفاوت بین آن دو اجمال آن و تفصیل این است.
بنا بر این، اینکه مىبینیم از خطاب عمومى: «وَ لَقَدْ خَلَقْناکُمْ» به خطاب خصوصى «ثُمَّ قُلْنا لِلْمَلائِکَةِ اسْجُدُوا لِآدَمَ» منتقل شد براى بیان دو حقیقت است:
حقیقت اول اینکه سجده ملائکه براى جمیع بنى آدم و در حقیقت خضوع براى عالم بشریت بوده، و اگر حضرت آدم (علیه السّلام) قبلهگاه سجده ملائکه شده از جهت خصوصیت شخصیش نبوده، بلکه از این باب بوده که آدم (علیه السّلام) نمونه کامل انسانیت بوده، و در حقیقت از طرف تمام افراد انسان به منزله نماینده بوده است، هم چنان که خانه کعبه از جهت اینکه حکایت از مقام ربوبى پروردگار مىکند قبلهگاه مردم قرار گرفته است.
حقیقت دوم اینکه خلقت آدم در حقیقت خلقت جمیع بنى نوع بشر بوده. آیه «وَ بَدَأَ خَلْقَ الْإِنْسانِ مِنْ طِینٍ ثُمَّ جَعَلَ نَسْلَهُ مِنْ سُلالَةٍ مِنْ ماءٍ مَهِینٍ» (سجده/8) و آیه «هُوَ الَّذِی خَلَقَکُمْ مِنْ تُرابٍ ثُمَّ مِنْ نُطْفَةٍ ثُمَّ مِنْ عَلَقَةٍ» (مومن/67) نیز دلالت بر این حقیقت دارند، چون از ظاهر آن دو استفاده مىشود که منظور از خلق کردن از خاک همان جریان خلقت آدم (علیه السّلام) است. گفتار ابلیس هم که در ضمن داستان گفت: «لَئِنْ أَخَّرْتَنِ إِلى یَوْمِ الْقِیامَةِ لَأَحْتَنِکَنَّ ذُرِّیَّتَهُ إِلَّا قَلِیلًا ...» (اسراء/62) و همچنین آیه «وَ إِذْ أَخَذَ رَبُّکَ مِنْ بَنِی آدَمَ مِنْ ظُهُورِهِمْ ذُرِّیَّتَهُمْ وَ أَشْهَدَهُمْ عَلى أَنْفُسِهِمْ ...» (اعراف/172) به بیانى که خواهد آمد اشعار به این معنا دارد.
[ برای مشاهده توضیحات کلیک کنید. ]توضیح : حقیقت اول از چند جاى داستان آدم و ابلیس استفاده مىشود:
اول: از قضیه خلافتى که آیات 30- 33 سوره بقره متعرض آن است، چون از این آیات بر مىآید که مامور شدن ملائکه به سجده متفرع بر خلافت مزبور بوده، و خلافت مزبور بطورى که ما استفاده کردیم و در تفسیر آن آیات بیان نمودیم مختص به آدم (علیه السّلام) نبوده، بلکه در همه افراد بشر جارى است. پس سجده ملائکه سجده بر جمیع افراد انسان است.
دوم: از آنجا که ابلیس گفت: «فَبِما أَغْوَیْتَنِی لَأَقْعُدَنَّ لَهُمْ صِراطَکَ الْمُسْتَقِیمَ ثُمَّ لَآتِیَنَّهُمْ مِنْ بَیْنِ أَیْدِیهِمْ وَ مِنْ خَلْفِهِمْ»، چون قبل از این آیه ذکرى از بنى آدم به میان نیامده بود، و ابلیس ابتداء و بدون اینکه حرفى از بنى آدم در بین باشد متعرض اغواى بنى نوع بشر گردید.
و در سوره حجر هم از او چنین حکایت شده که گفت: «رَبِّ بِما أَغْوَیْتَنِی لَأُزَیِّنَنَّ لَهُمْ فِی الْأَرْضِ وَ لَأُغْوِیَنَّهُمْ أَجْمَعِینَ» (حجر/39) و نیز در سوره «ص» گفته است «فَبِعِزَّتِکَ لَأُغْوِیَنَّهُمْ أَجْمَعِینَ» (ص/82) و اگر جمیع افراد بشر مسجود ابلیس و ملائکه نبودند جا نداشت که ابلیس اینطور در مقام انتقام از آنان برآید.
سوم: علاوه بر همه اینها خطاباتى که در سوره بقره و سوره طه خداوند با آدم داشته عین آن خطابات را در این سوره با جمیع افراد بشر دارد، و همه جا مىفرماید: «یا بَنِی آدَمَ».
اقوال مفسرین در تفسیر این آیه مختلف است، مثلا مؤلف مجمع البیان گفته است: خداى تعالى نعمتى را که در ابتداى خلقت بشر به وى ارزانى داشته ذکر نموده و فرموده: «وَ لَقَدْ خَلَقْناکُمْ ثُمَّ صَوَّرْناکُمْ ...» اخفش گفته است: کلمه «ثم» در اینجا به معناى «و» است. زجاج بر او حمله کرده که این اشتباه است، زیرا خلیل و سیبویه و جمیع اساتید عربیت گفتهاند کلمه «ثم» با واو فرق دارد و «ثم» همیشه براى چیزى است که نسبت به ما قبل خود بعدیت و تاخر داشته باشد، آن گاه گفته: معناى این آیه این است که ما اول آدم را آفریدیم و بعدا او را صورتگرى نمودیم، و پس از فراغت از خلقت آدم و صورتگرى وى به ملائکه گفتیم تا او را سجده کنند. بنا بر این مراد از آفرینش مردم آفرینش آدم است و این معنا مطابق با روایتى است که از حسن رسیده، و در کلام عرب اینگونه تعبیرات زیاد است، مثلا وقتى مىخواهند بگویند ما به پدران شما چنین و چنان کردیم، مىگویند: «ما به شما چنین و چنان کردیم»، در قرآن کریم هم از این گونه تعبیرات زیاد دیده مىشود، از آن جمله است آیه «وَ إِذْ أَخَذْنا مِیثاقَکُمْ وَ رَفَعْنا فَوْقَکُمُ الطُّورَ» (بقره/60) و مقصود این است که به یاد آرید آن زمانى را که ما از پدران شما میثاق گرفتیم. (مجمع البیان ج 4 ص 400)
بعضى دیگر حرفهاى دیگرى زدهاند، از آن جمله گفتهاند: معناى آیه این است که ما آدم را خلق کردیم و سپس شما را در پشت او صورتگرى نمودیم، و پس از آن به ملائکه گفتیم تا او را سجده کنند، و این معنا با روایت ابن عباس، مجاهد، ربیع، قتاده و سدى مطابق است.
و نیز گفتهاند: ترتیبى که در آیه است ترتیب در اخبار است، نه در جریان خارجى داستان، گویا فرموده: «ما شما را خلق کردیم، و پس از آن صورتگرى نمودیم، پس از آن اکنون به شما خبر مىدهیم که ما به ملائکه گفتیم تا آدم را سجده کنند «و از این قبیل تعبیرات در کلام عرب زیاد دیده مىشود، مثلا مىگویند: «من پیاده راه مىروم و سپس تند مىروم یعنى سپس تو را خبر مىدهم به اینکه تندرو هم هستم"، و این معنا مطابق با قول جماعتى از علماى نحو مانند على بن عیسى و قاضى ابو سعید سیرافى و غیر آن دو مىباشد، و لذا بعضىها از قبیل عکرمه در آیه شریفه گفتهاند که معنایش این است که: «ما شما را نخست در پشت پدرانتان خلق کرده و سپس در رحم مادرانتان صورتگرىتان نمودیم". و بعضى دیگر گفتهاند معنایش این است که: «ما شما را نخست در رحم آفریدیم و پس از آن چشم و گوش و سایر اعضا برایتان درست کردیم". این بود کلام صاحب مجمع البیان در معناى آیه و در نقل اقوال سایر مفسرین (مجمع البیان ج 4 ص 401).
اما آن معنایى که از زجاج نقل کرد این اشکال را دارد که اولا اگر در کلام عرب گفته مىشود ما به شما چنین و چنان کردیم و مقصودشان این است که ما به پدران شما چنین و چنان کردیم، در جایى است که اسلاف و اخلاف هر دو در جهت مورد نظر شریک باشند، مانند مثالى که وى زده است، نه نظیر بحث ما که به صرف اینکه ما فرزندان آدمیم خلقت آدم را خلقت ما دانسته و بفرماید: «ما شما را آفریدیم و سپس صورتگرى نموده آن گاه به ملائکه گفتیم تا آدم را سجده کنند». و ثانیا اگر خلقت آدم و تصویر او، خلقت بنى نوع بشر و تصویر آنان باشد باید سجده بر آدم هم سجده بر ابناى او بوده باشد، و باید فرموده باشد: «ثم قلنا للملائکة اسجدوا للانسان».
و اما آن معانى دیگرى که در آخر از دیگران نقل کرده است معانى بىاساسى هستند که از لفظ آیه شریفه فهمیده نمىشود.
[ بستن توضیحات ] [ نظرات / امتیازها ]
منبع : ترجمه المیزان، ج8، ص: 23 - 26 |
قالب : تفسیری |
موضوع اصلی : داستان حضرت آدم (علیهالسلام) |
گوینده : علامه طباطبایی |
نظری ثبت نشده است.
نظر شما ثبت شد و بعد از تائید داوران بر روی سایت قرار می گیرد.
● جایگاه شیطان قبل از تمرد از سجده به آدم
در جمله «فَسَجَدُوا إِلَّا إِبْلِیسَ لَمْ یَکُنْ مِنَ السَّاجِدِینَ» و همچنین در آیه «فَسَجَدَ الْمَلائِکَةُ کُلُّهُمْ أَجْمَعُونَ» (حجر/30) خداى تعالى خبر مىدهد از سجده کردن تمامى فرشتگان مگر ابلیس. و در آیه «کانَ مِنَ الْجِنِّ فَفَسَقَ عَنْ أَمْرِ رَبِّهِ» (کهف/50) علت سجده نکردن وى را این دانسته که او از جنس فرشتگان نبوده، بلکه از طایفه جن بوده است، از آیه «بَلْ عِبادٌ مُکْرَمُونَ لا یَسْبِقُونَهُ بِالْقَوْلِ وَ هُمْ بِأَمْرِهِ یَعْمَلُونَ» (انبیاء/27) نیز استفاده مىشود که اگر ابلیس از جنس فرشتگان مىبود چنین عصیانى را مرتکب نمىشد. و از همین جهت مفسرین در توجیه این استثنا اختلاف کردهاند که آیا این استثنا به اعتبار اغلبیت و اکثریت و اشرفیت ملائکه استثناى متصل است، و امرى که به وى شده بود همان امر به ملائکه بوده؟ و یا آنکه استثناى منفصل است و ابلیس به امر دیگرى مامور به سجده شده بود؟
کسانى که این احتمال را داده گفتهاند: گر چه ظاهر جمله «ما مَنَعَکَ أَلَّا تَسْجُدَ إِذْ أَمَرْتُکَ» این است که امر به ابلیس و امر به ملائکه یکى بوده و هر دو دسته به یک امر مامور شده بودند، الا اینکه خلاف ظاهر آیه مقصود است.
لیکن حقیقت مطلب این است که از ظاهر آیه استفاده مىشود که ابلیس با ملائکه بوده و هیچ فرقى با آنان نداشته، و از آیه «وَ إِذْ قالَ رَبُّکَ لِلْمَلائِکَةِ إِنِّی جاعِلٌ فِی الْأَرْضِ خَلِیفَةً قالُوا أَ تَجْعَلُ فِیها مَنْ یُفْسِدُ فِیها وَ یَسْفِکُ الدِّماءَ وَ نَحْنُ نُسَبِّحُ بِحَمْدِکَ وَ نُقَدِّسُ لَکَ» (بقره/30) نیز استفاده مىشود که او و همه فرشتگان در مقامى قرار داشتند که مىتوان آن را مقام «قدس» نامید، و امر به سجده هم متوجه این مقام بوده نه به یک یک افرادى که در این مقام قرار داشتهاند، هم چنان که جمله «فَاهْبِطْ مِنْها فَما یَکُونُ لَکَ أَنْ تَتَکَبَّرَ فِیها» نیز اشاره به این معنا دارد، چه اینکه ضمیر در «منها» و «فیها» را به مقام و منزلت برگردانیم و چه اینکه به آسمان و یا به بهشت ارجاع دهیم، زیرا به هر جا برگردانیم برگشت همه به مقام خواهد بود، و اگر خطاب به یک یک افراد بود و مقام و منزلت دخلى در این خطاب نداشت کافى بود بفرماید: «فما یکون لک ان تتکبر».
[ برای مشاهده توضیحات کلیک کنید. ]توضیح : بنا بر این، معلوم مىشود ابلیس قبل از تمردش فرقى با ملائکه نداشته، و پس از تمرد حسابش از آنان جدا شده، ملائکه به آنچه مقام و منزلتشان اقتضا مىکرده باقى ماندند و خضوع بندگى را از دست ندادند، و لیکن ابلیس بدبخت از آن مقام ساقط گردید، هم چنان که فرموده: «کانَ مِنَ الْجِنِّ فَفَسَقَ عَنْ أَمْرِ رَبِّهِ چون از جنس جن بود نسبت به امر پروردگارش فسق ورزید»، و «فسق» به معناى بیرون شدن خرما از پوسته است، ابلیس هم با این تمردش در حقیقت از پوست خود بیرون گشت و زندگانیى را اختیار کرد که جز خروج از کرامت الهى و اطاعت بندگى چیز دیگرى نبود.
[ بستن توضیحات ] [ نظرات / امتیازها ]
منبع : ترجمه المیزان، ج8، ص: 26 و 27 |
قالب : تفسیری |
موضوع اصلی : شیطان- ابلیس |
گوینده : علامه طباطبایی |
نظری ثبت نشده است.
نظر شما ثبت شد و بعد از تائید داوران بر روی سایت قرار می گیرد.
● امر به سجده به امر، امری تکوینی بوده نه امری مولوی
گر چه سیاق این داستان، سیاق یک داستان اجتماعى معمولى و متضمن امر و امتثال و تمرد و احتجاج و طرد و رجم و امثال آن از امور تشریعى و مولوى است، لیکن بیان سابق ما- البته در صورتى که از آیه استفاده شود- ما را هدایت مىکند به اینکه این آیه راجع به امور تشریعى و قانونى نیست، و امرى که در آن است و همچنین امتثال و تمردى که در آن ذکر شده مقصود از همه آنها امور تکوینى است. و اگر مىگوید که ابلیس تمرد کرد، مقصود این است که وى در برابر حقیقت انسانیت خاضع نشد، و جمله «فَما یَکُونُ لَکَ أَنْ تَتَکَبَّرَ فِیها» این بیان ما را تایید مىکند.
[ برای مشاهده توضیحات کلیک کنید. ]توضیح : براى اینکه ظاهر آن این است که آن مقام، مقامى است که ذاتا قابل تکبر نیست، و ممکن نیست بتوان از آن سرپیچى کرد و لذا تکبر ابلیس نسبت به این مقام همان و بیرون شدنش از آن و هبوطش به درجه پایینتر همان.
مؤید دیگر این بیان این است که امر به سجده بر آدم نسبت به ابلیس و ملائکه امر واحدى بوده، و معلوم است که امر به ملائکه امر مولوى نبوده زیرا امر مولوى آن امرى است که مامور نسبتش به اطاعت و معصیت و سعادت و شقاوت یکسان باشد، و ملائکه چنین نیستند، زیرا معصیت و شقاوت در باره ملائکه تصور ندارد و آنان مخلوق بر اطاعت و مستقر در سعادتند، پس امر به ابلیس هم امر مولوى نبوده، و ابلیس در مقابل ملائکه مخلوق بر معصیت و شقاوت بوده است.
چیزى که هست مادامى که آدم خلق نشده بود و خداوند ملائکه و ابلیس را امر به سجود بر وى نکرده بود ابلیس و ملائکه هر دو در یک رتبه بوده بدون امتیاز از هم هر دو در مقام قرب بودند، و پس از آنکه آدم آفریده شد این دو فریق از هم جدا شده، یکى راه سعادت و دیگرى راه شقاوت را پیش گرفت.
ممکن است کسى بگوید: اینکه گفتید امر به سجده امرى تکوینى بوده منافى با صریح آیاتى است که از مخالفت ابلیس تعبیر به معصیت کرده، زیرا معصیت نافرمانى امر تشریعى است، و اما امر تکوینى قابل معصیت و مخالفت نیست. امر تکوینى عبارت است از همان کلمه ایجاد که معلوم است هرگز از وجود تخلف نمىپذیرد: «إِنَّما قَوْلُنا لِشَیْءٍ إِذا أَرَدْناهُ أَنْ نَقُولَ لَهُ کُنْ فَیَکُونُ» (نحل/40).
جواب این حرف این است که: ما نیز نخواستیم بگوییم امر به سجده امرى تکوینى بوده بلکه خواستیم بگوییم امرى که در این داستان است و همچنین امتثال ملائکه و تمرد ابلیس و رانده شدنش از بهشت در عین اینکه امر و امتثال و تمرد و طرد تشریعى و معمولى بوده در عین حال از یک جریان تکوینى و روابط حقیقى که بین انسان و ملائکه و انسان و ابلیس هست حکایت مىکند، و مىفهماند که خلقت ملائکه و جن نسبت به سعادت و شقاوت انسان چنین رابطهاى دارد، و این حرف معنایش این نیست که امر و امتثال و تمرد در آیات مورد بحث امورى تکوینى هستند.
مثل این داستان مثل داستان پادشاهى است که در یکى از رعایاى خود استعداد و قابلیتى سرشار سراغ داشته و به همین جهت او را خالص براى خود دانسته مورد عنایت خاصهاش قرار داده و او را خلیفه خود مىکند، و سایر خواص خود را مامور به خضوع در برابر او مىنماید و همه را زیر دست او قرار مىدهد. خواص سلطان هم این امر را گردن نهاده در نتیجه سلطان از آنان راضى شده و هر کدام را بر مقامى که داشته استقرار مىدهد، تنها در آن میان یکى از خواص از در تکبر به این معنا تن در نداده سلطان را در این طرز رفتار بر خطا مىداند و به عذر اینکه او ذاتا از شخص مورد عنایت شریفتر و عمل و خدماتش ارزندهتر است امر سلطان را اطاعت نمىکند. سلطان هم بر او خشمگین شده او را از دربار خود طرد مىنماید و جامعه و رعیت خود را مامور به بىاحترامى و تحقیر او مىکند. در این مثل شخص رانده شده هیچگونه عذرى نخواهد داشت، براى اینکه اگر عقل آدمى اوامر سلطان را مطاع مىداند براى این نیست که امر او با مصالح واقعى مطابق است، تا اگر در جایى فهمید که سلطان به خطا رفته امرش را اطاعت نکند، بلکه از این جهت است که زمام امر و صادر کردن فرامین و دستورات به دست او است.
دقت در این مثال این معنا را روشن مىسازد که قبل از صدور امر به تعظیم آن شخص همه خواص سلطان چه آن شخصى که بعدها متمرد و رانده مىشود، و چه ما بقى همه مقرب درگاه و برخوردار از مزایاى وزارت و تقرب بودند، تا آنکه آن امر صادر شد، و پس از صدور امر بود که خواص سلطان به دو دسته تقسیم شدند، و راه هر دسته از راه دیگران جدا گردید. عدهاى اطاعت کردند، و عدهاى دیگر و یا یک شخص معین سرکشى و طغیان نمود. از همین جا سجایایى که تا کنون در نفس سلطان نهفته بود و وجوه قدرت و نفوذ ارادهاش، از قبیل رحمت و غضب، تقریب و تبعید، عفو و انتقام، وعده و وعید و ثواب و عقاب، نمایان مىشود- و حوادث مانند محک است که به این وسیله جوهر افراد شناخته مىشود- و حال آنکه قبل از پیش آمدن این داستان کسى آگهى نداشت که در نفس سلطان چنین چیزهایى نهفته است.
حقایقى که در داستان سجده کردن ملائکه و سرپیچى ابلیس هست بىشباهت به این مثال نیست، زیرا امر پروردگار به اینکه ملائکه بر آدم سجده کنند نیز براى احترام آدم و به خاطر قرب منزلتى بود که وى در درگاه پروردگار داشت.
آرى، خداى تعالى آدم را با نعمت خلافت و کرامت ولایت، شرافت و منزلتى داد که ملائکه در برابر آن منزلت ناگزیر از خضوع بودند، و اگر ابلیس سر برتافت بخاطر ضدیتى بود که جوهر ذاتش با سعادت انسانى داشت، و لذا هر جا که با انسانى برخورد کرده و مىکند در صدد تباهى سعادت وى بر مىآید، و به محضى که با او تماس پیدا مىکند گمراهش مىسازد. آرى: «کُتِبَ عَلَیْهِ أَنَّهُ مَنْ تَوَلَّاهُ فَأَنَّهُ یُضِلُّهُ وَ یَهْدِیهِ إِلى عَذابِ السَّعِیرِ» (حج/4). این بود جواب از سؤال مذکور، علاوه بر اینکه تعبیر از انفاذ امور تکوینى به لفظ امر و یا به عبارات دیگر در کلام مجید بسیار است، از آن جمله اوامرى است که در آیات زیر است: «فَقالَ لَها وَ لِلْأَرْضِ ائْتِیا طَوْعاً أَوْ کَرْهاً قالَتا أَتَیْنا طائِعِینَ» (فصلت/11) و «إِنَّا عَرَضْنَا الْأَمانَةَ عَلَى السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ الْجِبالِ فَأَبَیْنَ أَنْ یَحْمِلْنَها وَ أَشْفَقْنَ مِنْها» (احزاب/72) و «إِنَّما أَمْرُهُ إِذا أَرادَ شَیْئاً أَنْ یَقُولَ لَهُ کُنْ فَیَکُونُ» (یس/82). و اگر کسى بگوید: دست از ظاهر آیه برداشتن و آن را حمل بر جهت تکوین نمودن باعث متشابه بودن سایر آیات قرآن است، زیرا اگر جائز باشد این آیه را حمل بر امور تکوینى کنیم جائز خواهد بود که در سایر آیات قرآنى هم به تاویل بپردازیم، و معلوم است که چنین کارى سر از بطلان دین در مىآورد.
در جواب مىگوییم: ما تابع دلیل هستیم هر جا دلیل حکمى، صراحت داشت در تشریعى بودن آن مانند ادله راجع به معارف اصولى دین و اعتقادات حق آن و همچنین مانند قصص انبیا و امم گذشته و دعوتهاى دینى آنان و نیز مانند آیات مربوط به شرایع و احکام فرعى دین و لوازم آن از قبیل ثواب و عقاب، قبول مىکنیم، و هر جا که دلیل، چنین صراحتى نداشت و بر عکس شواهدى داشت بر اینکه مراد از امر و نهى و امتثال و عصیان و امثال آن امور تکوینى است، و مستلزم انکار چیزى از ضروریات دین و مفاد آیات محکمه و یا سنت قائمه و یا برهان یقینى هم نبود البته از التزام به آن باک نخواهیم داشت.
[ بستن توضیحات ] [ نظرات / امتیازها ]
منبع : ترجمه المیزان، ج8، ص: 27- 28 و 31-33 |
قالب : تفسیری |
موضوع اصلی : داستان حضرت آدم (علیهالسلام) |
گوینده : علامه طباطبایی |
نظری ثبت نشده است.
نظر شما ثبت شد و بعد از تائید داوران بر روی سایت قرار می گیرد.
● اهمال مفسرین در شیطان شناسی از دیدگاه قرآن
موضوع ابلیس نزد ما امرى مبتذل و پیش پا افتاده شده که اعتنایى به آن نداریم، جز اینکه روزى چند بار او را لعنت کرده و از شرش به خدا پناه مىبریم و بعضى افکار پریشان خود را به این جهت که از ناحیه او است تقبیح مىکنیم. و لیکن باید دانست که این موضوع موضوعى است بسیار قابل تامل و شایان دقت و بحث، و متاسفانه تا کنون در صدد بر نیامدهایم که ببینیم قرآن کریم در باره حقیقت این موجود عجیب که در عین اینکه از حواس ما غایب است و تصرفات عجیبى در عالم انسانیت دارد چه مىگوید، و چرا نباید در صدد برآییم؟ چرا در شناختن این دشمن خانگى و درونى خود بىاعتناییم؟ دشمنى که از روز پیدایش بشر تا روزى که بساط زندگیش برچیده مىشود بلکه حتى پس از مردنش هم دست از گریبان او بر نمىدارد و تا در عذاب جاودانه دوزخش نیندازد آرام نمىگیرد. آیا نباید فهمید این چه موجود عجیبى است که در عین اینکه همه حواسش جمع گمراه کردن یکى از ماها است و در همان ساعتى که مشغول گمراه کردن او است عینا به همان صورت و در همان وقت سرگرم گمراه ساختن همه بنى نوع بشر است؟ در عین اینکه از آشکار همه با خبر است از نهان آنان نیز اطلاع دارد، حتى از نهفتهترین و پوشیدهترین افکارى که در زوایاى ذهن و فکر آدمى جا دارد با خبر است. و علاوه بر اینکه با خبر است مشغول دسیسه در آن و گمراه ساختن صاحب آن نیز هست.
آیا تعجب در این است که ما چنین بحثى را عنوان کردیم و یا در این است که چرا مفسرین تا کنون اسمى از آن نبردهاند؟ و اگر هم احیانا متعرض آن شدهاند به پیروى از روشى که دانشمندان صدر اول اسلام داشتهاند تنها متعرض اشکالاتى شدهاند که مردم عوام در برخورد با آیات این داستان متوجه آن مىشوند، و در این چهار دیوارى هر طایفهاى بر آنچه فهمیده استدلال و جنگ و جدال کرده و فهم طایفه دیگر را تخطئه نموده بر آن ایراد کرده و به شمارش اشکالات مربوط به داستان پرداخته است.
1- چرا خداوند ابلیس را آفرید؟ او که مىدانست وى چکاره است؟
2- با اینکه ابلیس از جن بود چرا خداوند او را با ملائکه محشور و همنشین کرد؟
3- با اینکه مىدانست او اطاعتش نمىکند چرا امر به سجدهاش کرد؟
4- چرا او را موفق به سجده نکرد و گمراهش نمود؟
5- چرا بعد از آن نافرمانى او را هلاک نکرد؟
6- چرا تا روز قیامت مهلت داد؟
7- چرا او را مانند خون در سراسر وجود آدمى راه داده و بر او مسلطش کرده است؟
8- چرا به لشکریانى تاییدش نمود و بر همه جهات حیات انسانى او را مسلط نمود؟
9- چرا او را از نظر و احساس بشر پنهان کرد؟
10- چرا همه کمکها را به او کرد و به آدمیان کمک نکرد؟
11- چرا اسرار خلقت بشر را از او پوشیده نداشت تا چنین به اغواى او طمع نبندد؟
12- با اینکه او دورترین و دشمنترین مخلوقات بود چطور با خدا حرف زد و خداوند هم با او تکلم کرد؟ آیا همانطور که بعضىها گفتهاند از راه معجزه بوده یا آثار و علایمى ایجاد کرده که ابلیس از دیدن آن آثار به مراد او پى برده(تفسیر تبیان ج 4 ص 360)؟
13- ورودش به بهشت از چه راهى بوده؟
14- چگونه ممکن است در بهشت که مکان قدس و طهارت است وسوسه و دروغ و گناه واقع شود؟
15- با اینکه حرفهایش مخالف گفتار خداوند بود چرا آدم آن را پذیرفت؟
16- و با اینکه خلود در دنیا مخالف با اعتقاد به معاد است چگونه طمع در خلود کرد؟
17- با اینکه آدم در زمره پیغمبران بود چطور ممکن است معصیت کرده باشد؟
18- با اینکه توبه کار مانند کسى است که گناه نکرده است چطور توبه آدم قبول شد و لیکن به مقامى که داشت بازنگشت؟ و چگونه ...؟ و چگونه ...؟
اهمال و کوتاهى مفسرین در این موضوع جدى و حقیقى، و بى بند و بارى آنها در اشکال و جواب به حدى رسید که در جواب از این اشکالات بعضى از آنان به خود جرأت دادند که بگویند مقصود از آدم در این داستان آدم نوعى است، و داستان یک داستان خیالى محض است (تفسیر المنار ج 1 ص 282- 267 و ج 8 ص 353). و یا بگویند مقصود از ابلیس قوهاى است که آدمى را به شر و فساد دعوت مىکند (تفسیر المنار ج 1 ص 275- 267). و یا بگویند صدور فعل قبیح از خداوند جایز است، و همه گناهان از ناحیه خود او است. و او است که آنچه را خودش درست کرده خراب مىکند، و بطور کلى، خوب آن چیزى است که او بخواهد و به آن امر کند و بد آن چیزى است که او از آن نهى کند (تفسیر القرطبى ج 4 ص 2611 و تفسیر الکبیر ج 14 ص 40- 39). و یا بگویند اصلا آدم از زمره پیغمبران نبوده و یا بطور کلى انبیا معصوم از گناه نیستند، و یا قبل از بعثت معصوم نیستند و آدم آن موقع که نافرمانى کرد مبعوث نشده بود (تفسیر الکبیر ج 2 ص 178- 177 و تفسیر المنار ج 8 ص 354) و یا بگویند همه این صحنهها براى امتحان بوده است (مجمع البیان ج 4 ص 65 ط تهران).
باید دانست تنها چیزى که باعث بىفایده بودن این مباحث شده این است که این مفسرین در این مباحث بین جهات حقیقى و جهات اعتبارى فرق نگذاشته و مسائل تکوینى را از مسائل تشریعى جدا نکردهاند، و بحث را درهم و برهم نموده، اصول قراردادى و اعتبارى را که تنها براى تشریعیات و نظام اجتماعى مفید است در امور تکوینى دخالت داده و آن را، حکومت دادهاند.
[ نظرات / امتیازها ]
منبع : ترجمه المیزان، ج8، ص: 41- 43 |
قالب : تفسیری |
موضوع اصلی : شیطان- ابلیس |
گوینده : علامه طباطبایی |
نظری ثبت نشده است.
نظر شما ثبت شد و بعد از تائید داوران بر روی سایت قرار می گیرد.
● رابطه وجود شیطان با عالم خلقت
1- باید دانست تمامى اشیایى که متعلق خلق و ایجاد قرار گرفته و یا ممکن است قرار بگیرد وجود نفسىشان (وجودشان بدون اینکه اضافه به چیزى داشته باشد) خیر است.
2- عالم خلقت با همه وسعتى که در آن است تمامى اجزایش به یکدیگر مربوط و مانند یک زنجیر اولش بسته و مربوط به آخرش مىباشد، بطورى که ایجاد جزئى از آن مستلزم ایجاد و صنع همه آن است، و اصلاح جزئى از اجزاى آن به اصلاح همه آن مربوط است.
این معنا که معلوم شد اینک مىگوییم اگر شیطانى نبود نظام عالم انسانى هم نبود، و وجود شیطانى که انسان را به شر و معصیت دعوت کند از ارکان نظام عالم بشریت است، و نسبت به صراط مستقیم او به منزله کناره و لبه جاده است، و معلوم است که تا دو طرفى براى جاده نباشد متن جاده هم فرض نمىشود.
[ برای مشاهده توضیحات کلیک کنید. ]توضیح : 1-باید دانست تمامى اشیایى که متعلق خلق و ایجاد قرار گرفته و یا ممکن است قرار بگیرد وجود نفسىشان (وجودشان بدون اینکه اضافه به چیزى داشته باشد) خیر است. بطورى که اگر به فرض محال فرض کنیم شرى از شرور متعلق خلقت و ایجاد قرار گرفته و موجود شود پس از موجود شدنش حالش حال سایر موجودات خواهد بود، یعنى دیگر اثرى از شر و قبح در آن نخواهد بود، مگر اینکه وجودش اضافه و ارتباط به چیز دیگرى داشته باشد، و در اثر این ارتباط نظامى از نظامهاى عادلانه عالم وجود را فاسد و مختل سازد، و یا باعث شود عدهاى دیگر از موجودات از خیر و سعادت خود محروم شوند، اینجاست که شرهایى در عالم پدید مىآید.
و اینکه در بالا گفتیم: «بدون اینکه وجودشان اضافه به چیزى داشته باشد» مقصودمان همین معنا بود. بنا بر این اگر موجودى از قبیل مار و عقرب دیدیم که از نظر اضافهاى که به ما دارند مضر به حال ما است باید بدانیم که بطور مسلم منافعى دارد که از ضررش بیشتر است و گر نه حکمت الهى اقتضاى وجود آن را نمىکرد و در این صورت وجود چنین موجودى هم خیر خواهد بود.
این آن معنایى است که آیه شریفه «الَّذِی أَحْسَنَ کُلَّ شَیْءٍ خَلَقَهُ» (سجده/7) و آیه «تَبارَکَ اللَّهُ رَبُّ الْعالَمِینَ» (اعراف/54) و آیه «وَ إِنْ مِنْ شَیْءٍ إِلَّا یُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ وَ لکِنْ لا تَفْقَهُونَ تَسْبِیحَهُمْ» (اسراء/44) نیز به آن اشاره دارد.
2- عالم خلقت با همه وسعتى که در آن است تمامى اجزایش به یکدیگر مربوط و مانند یک زنجیر اولش بسته و مربوط به آخرش مىباشد، بطورى که ایجاد جزئى از آن مستلزم ایجاد و صنع همه آن است، و اصلاح جزئى از اجزاى آن به اصلاح همه آن مربوط است، هم چنان که فرموده: «وَ ما أَمْرُنا إِلَّا واحِدَةٌ کَلَمْحٍ بِالْبَصَرِ» (قمر/50) و این ارتباط لازمهاش این نیست که جمیع موجودات مثل هم و ربطشان به یکدیگر ربط تساوى و تماثل باشد، زیرا اگر همه اجزاى عالم مثل هم بودند عالمى به وجود نمىآمد بلکه تنها یک موجود تحقق مىیافت، و لذا حکمت الهى اقتضا دارد که این موجودات از نظر کمال و نقص، و و جدان مراتب وجود و فقدان آن، و قابلیت رسیدن به آن مراتب و محرومیت از آن مختلف باشند.
آرى، اگر در عالم، شر و فساد، تعب و فقدان، نقص و ضعف و امثال آن نبود بطور مسلم از خیر، صحت، راحت، و جدان، کمال و قوت نیز مصداقى یافت نمىشد، و عقل ما پى به معانى آنها نمىبرد، چون بطور کلى عقل هر معنایى را از مصادیق خارجى آن انتزاع مىکند اگر در عالم مصداقى از شقاوت، معصیت، قبح، ذم و عقاب و امثال آن نبود، سعادت، اطاعت، حسن، مدح و ثوابى هم تحقق نمىیافت، و همچنین اگر دنیایى نبود آخرتى هم وجود نداشت، مثلا اگر معصیتى نبود یعنى نافرمانى امر مولوى مولى به هیچ وجه ممکن نبود قهرا انجام خواسته مولى امرى ضرورى و اجبارى مىشد، و اگر انجام دادن فعلى ضرورى و غیر قابل ترک باشد دیگر امر مولوى به آن معنا ندارد، و خواستن مولى چنین فعلى را تحصیل حاصل است.
و وقتى امر مولوى معنا نداشت اطاعت هم مصداق نخواهد داشت، و وقتى اطاعت و معصیتى نبود مدح و ذم، ثواب و عقاب، وعد و وعید و انذار و بشارتى هم نخواهد بود، و وقتى اینگونه امور نبود دین و شریعت و دعوتى هم نخواهد بود، و وقتى دینى در کار نبود نبوت و رسالتى هم نخواهد بود، و وقتى نبوت و رسالتى نباشد قهرا اجتماع و مدنیتى هم نخواهد بود، اجتماع هم که نباشد انسانیتى نیست و همچنین و بر همین قیاس فرض نبود یک چیز مستلزم فرض نبود جمیع اجزاى عالم است.
این معنا که معلوم شد اینک مىگوییم اگر شیطانى نبود نظام عالم انسانى هم نبود، و وجود شیطانى که انسان را به شر و معصیت دعوت کند از ارکان نظام عالم بشریت است، و نسبت به صراط مستقیم او به منزله کناره و لبه جاده است، و معلوم است که تا دو طرفى براى جاده نباشد متن جاده هم فرض نمىشود. اینجاست که اگر دقت شود معناى آیه «قالَ فَبِما أَغْوَیْتَنِی لَأَقْعُدَنَّ لَهُمْ صِراطَکَ الْمُسْتَقِیمَ» (اعراف/16) و آیه «قالَ هذا صِراطٌ عَلَیَّ مُسْتَقِیمٌ إِنَّ عِبادِی لَیْسَ لَکَ عَلَیْهِمْ سُلْطانٌ إِلَّا مَنِ اتَّبَعَکَ مِنَ الْغاوِینَ» (حجر/41-42) به خوبى روشن گشته و صدق ادعاى ما معلوم مىگردد.
با در نظر گرفتن این دو جهتى که ذکر شد اگر در آیات راجع به داستان سجده آدم دقت شود معلوم خواهد شد که این آیات در حقیقت تصویرى است از روابط واقعیى که بین نوع انسانى و نوع ملائکه و ابلیس است، چیزى که هست این واقعیت را به صورت امر، اطاعت، استکبار، طرد، رجم و سؤال و جواب بیان کرده، و نیز معلوم خواهد شد که تمامى اشکالاتى که شده- و ما پارهاى از آن را در بالا نقل کردیم- ناشى از کوتاهى در تفکر و دقت بوده است. لذا مىبینیم بعضى از مفسرین (صاحب المنار ج 8 ص 354 ط بیروت) هم وقتى در مقام جواب از آن اشکالات برمىآید به این معنا تنبه یافته و مىگوید که «این داستان اشاره به فطرت و طبایع انسان و ملائکه و ابلیس مىکند» باز در اثر کوتاه آمدن در تحقیق و تدبر، رشته صحیحى را که تنیده بود پنبه کرده و مىگوید «امر ابلیس به سجده و نهى آدم از خوردن از درخت، امر و نهى تشریعى نبوده بلکه تکوینى بوده است» غافل از اینکه امر و نهى تکوینى قابل تخلف و مخالفت نیست، امر تکوینى یعنى ایجاد، و نهى تکوینى یعنى عدم ایجاد و با این حال چگونه ممکن است امر تکوینى باشد و ابلیس آن را اطاعت نکند؟ و چطور ممکن است نهى تکوینى باشد و آدم از امتثال آن سرپیچى نماید؟
[ بستن توضیحات ] [ نظرات / امتیازها ]
منبع : ترجمه المیزان، ج8، ص: 43- 46 |
قالب : تفسیری |
موضوع اصلی : شیطان- ابلیس |
گوینده : علامه طباطبایی |
نظری ثبت نشده است.
نظر شما ثبت شد و بعد از تائید داوران بر روی سایت قرار می گیرد.
● سوالات شیطان از خداوند متعال
در تفسیر روح المعانى از شهرستانى و او از شارح اناجیل اربعه صورت مناظرهاى را نقل کرده که بعد از این حادثه میان ملائکه و ابلیس واقع شده است، این مناظره در تورات نیز ذکر شده، و آن این است که ابلیس به ملائکه گفت: من به فرضى که قبول کنم و تسلیم شوم که خالق و ایجاد کنندهاى مرا به وجود آورده نسبت به کارهاى او اشکالهایى دارم:
1- اینکه مىپرسم چه حکمتى در خلقت و آفرینش عالم است، مخصوصا با اینکه خدا مىدانست که اگر کفار خلق شوند مستوجب آتش خواهند بود پس چرا ایشان را آفرید و منظورش از آفرینش آنان چه بود؟
2- اینکه چرا بندگان را مکلف به تکالیف کرد و با اینکه از امتثال آنان نفعى عایدش نمىشود؟ چرا آنان را گرانبار ساخت؟ و اگر منظورش فایده رساندن بر بندگان بود چرا با اینکه مىتوانست این فایده را بدون تکلیف نرسانید؟
3- اینکه بر فرض که به خاطر فایده و نفعى مرا مکلف به معرفت و اطاعت خود کرد، تکلیف کردن من به اینکه بر آدم سجده کنم چرا؟
4- اینکه پس از آنکه من زیر بار نرفتم و با ترک سجده نافرمانیش کردم چرا لعنتم کرده عقابم را واجب نمود؟ با اینکه لعنت و عقاب من به حال خود او و به حال دیگران کمترین سودى ندارد و براى من بزرگترین ضررها را به بار مىآورد؟
5- اینکه گیرم که در این نیز مصلحتى باشد مسلط کردن من بر اغواى فرزندان آدم چرا؟
6- اینکه وقتى از او براى مدتى بس طولانى مهلت خواستم چرا قبول کرد و در نتیجه عالم را پر از شر و فساد نمود؟ آیا خالى بودن عالم از شر بهتر نبود؟
شارح اناجیل در ذیل این مناظره گفته است: خداى تعالى از سرادق عظمت و کبریا به وى وحى کرد که اى ابلیس تو مرا هنوز نشناختهاى، چون اگر مىشناختى این گونه جسورانه بر من خرده نمىگرفتى و مىدانستى که بر من در هیچ یک از افعالم اعتراضى وارد نیست، زیرا تنها معبود هستم و جز من معبودى نیست، و از آنچه مىکنم بازخواست نمىشوم.
این بود آنچه که آلوسى از شهرستانى از شارح اناجیل نقل کرده است آلوسى سپس اضافه کرده است که امام فخر رازى در باره اعتراضات ابلیس گفته است «اگر اولین و آخرین خلایق جمع شوند نخواهند توانست جوابى از این اعتراضات بدهند مگر اینکه قائل به حسن و قبح عقلى نباشند».
آن گاه مىگوید: در اینجا به یاد داستان شیرینى افتادم و آن داستان این است که: روزى سیف الدوله پسر حمدان بر چاکران خویش در آمد و گفت: من امروز بیتى گفتهام که خیال مىکنم احدى جز ابو فراس از عهده ساختن بیت دوم آن بر نیاید، اتفاقا آن روز ابو فراس هم در آن مجلس حضور داشت. حضار گفتند: امیر بیت خود را بخواند تا بشنویم، سیف الدوله گفت:
«لک جسمى تعله فدمى لم تطله» (من جسم خود را در اختیار تو گذاشتم تا اگر خواستى مریض و علیلش کنى، ریختن خونم چرا؟)
ابو فراس بیدرنگ در جواب گفت:
«قال ان کنت مالکا فلى الامر کله» (گفت اگر مالک جسم تو منم همه گونه اختیار آن به دست من است)
و (روح المعانى ج 8- 7 ص 92 ط بیروت).
مؤلف: آنچه که در ابتداى کلام سابق ما ذکر شد این شبهات را تا به آخر دفع مىکند، و هیچ احتیاجى نیست به اینکه اولین و آخرین خلایق جمع شده و براى دفع آن دست به دست یکدیگر دهند، و به گفته امام فخر رازى تازه از عهده دفع آن هم بر نیایند، اینک ما یک یک آن شبهات را ذکر نموده و به همان بیان دفع مىکنیم.
[هر سوال و پاسخ آن را در یک نکته در ذیل همین آیه بیان می داریم]
[ نظرات / امتیازها ]
منبع : ترجمه المیزان، ج8، ص: 52- 54 |
قالب : اعتقادی |
موضوع اصلی : شیطان- ابلیس |
گوینده : علامه طباطبایی |
نظری ثبت نشده است.
نظر شما ثبت شد و بعد از تائید داوران بر روی سایت قرار می گیرد.
● علت خلقت آفرینش
سوال شیطان: چه حکمتى در خلقت و آفرینش عالم است، مخصوصا با اینکه خدا مىدانست که اگر کفار خلق شوند مستوجب آتش خواهند بود پس چرا ایشان را آفرید و منظورش از آفرینش آنان چه بود؟
پاسخ: در جواب آن مىپرسیم اولا آیا مقصود وى از خلایق مطلق خلایق و ما سوى اللَّه است یا فقط انسان؟ و ثانیا مرادش از حکمت، خیر و صلاحى است که فاعل را به فعل وامیدارد و یا نتیجهاى است که پس از انجام فعل عاید فاعل مىگردد؟ اگر مقصودش شق اول باشد جوابش خوب روشن است، براى اینکه خداى تعالى در فاعلیت خود و آفریدن خلایق محتاج به داعى و غرضى که فاعلیتش را تمام کند نیست، بلکه به برهان قطعى فاعلیت او تمام بوده و او به ذات خود مبدأ جمیع موجودات و منبع جمیع خیرات است، و معلوم است که اقتضاى مبدأ و علت براى ایجاد معلولش اقتضایى ضرورى و غیر قابل تخلف است، و سؤال از آن به منزله سؤال از جود حاتم و بذل و بخشش هر صاحب ملکه جود است، زیرا همانطورى که ملکه جود ذاتا اقتضاى ظهور و بروز و بذل و بخشش دارد و در بروز اثرش چیز دیگرى مؤثر نیست، و خلاصه همانطورى که ظهور اثر جود براى آن ضرورى است، و خواه ناخواه هر مستحقى به مقدار استعداد و استحقاقش از آن متنعم مىشود همچنین اقتضاى ایجاد معلول براى علت و مبدأ آن ضرورى است. و همانطورى که در مساله جود اختلاف مستحقین در نیل به خیرات شخص جواد مربوط به اختلاف استحقاق خود آنان است نه به آن شخص همچنین اختلاف موجودات در مراتب کمال وجودشان مستند به خود آنان است نه به خداوندى که مبدأ وجود است. پس سؤال از اینکه در خلقت کافر چه حکمتى بوده سؤالى است بیجا.
و اگر مقصودش از حکمت معناى دوم آن است جوابش این است که کار خدا را نمىتوان به کارهاى غیر او مقایسه کرد، و آن را محکوم به احکام عقل نمود، مثلا اگر عقل حکم مىکند به اینکه فاعل هر فعلى باید در کارى که مىکند فایده و نتیجهاى در نظر داشته باشد در جایى است که فاعل در صورت نکردن آن کار آن نتیجه عایدش نشود، و بخواهد با انجام آن کار استکمال نموده و به مقدار کمالى که در آن فعل هست به کمالات خود بیفزاید، و کمبودى را در خود جبران نماید.
و اما خداوندى که تمامى کمالات و خیرات در ذاتش مجتمع است لازم نیست که در کار خود فایدهاى را در نظر بگیرد، زیرا فایده و نتیجه کارهاى او در ذات او موجود هست، چه آن کار را بکند و چه نکند، گو اینکه فواید بیشمارى هم بر کارهایش مترتب مىشود، زیرا این فواید مقصود بالاصالة و اولا و بالذات نیست، بلکه مقصود بالعرض است.
و اگر چنانچه ابلیس از حکمت خلقت خصوص انسان سؤال کرده و به همین ملاحظه در ذیل کلامش گفته: «و با اینکه مىدانست که اگر کفار خلق شوند مستوجب آتش خواهند بود چرا آنان را خلق کرد» جوابش این است که: آرى، در خلقت انسان حکمت به معناى دوم (نتیجه) وجود ندارد، براى همان که گفتیم خداى تعالى که فاعل خلقت انسان است غنى بالذات است، و احتیاجى به هیچ چیز از ما سواى خود ندارد تا بخواهد با خلقت آن چیز آن احتیاج را بر طرف سازد. و لیکن حکمت به معناى اول (داعى) وجود دارد و آن همین است که مادهاى زمینى و ناچیز را با ترکیب خاصى به جایى برساند که با پیمودن راه تکامل به گوهرى آسمانى و شریف مبدل گشته و از نظر مراتب کمال از هر موجود دیگرى برترى یابد، و از جهت تقرب به خداوند هیچ موجودى به پایه او نرسد، چنین حکمتى در خلقت انسان وجود دارد. البته نباید توقع داشت که تمامى افراد بشر به این پایه از ترقى برسند، براى اینکه این موجود هم خودش از اضدادى ترکیب یافته، و هم در عالمى به سر مىبرد که عالم تزاحم و تضاد است، و علل و اسباب موافق و مخالفى از هر سو احاطهاش کرده و نمىگذارد همه افراد آن استعداد ذاتى خود را حفظ نموده و از این گرداب نجات یابند، خواه ناخواه جز عده معدودى از افراد نخبه و برجسته آن به سعادت مطلوب خود نمىرسند. این مطلب اختصاص به جنس بشر ندارد، بلکه جمیع موجوداتى که از مواد موجود در این نشات تکون یافته و مىیابند محکوم به این حکم هستند، هیچ نوعى از انواع حیوانات، یا نباتات، یا معدنیات نخواهید یافت که جمیع افراد و اشخاص آن به کمال وجود خود نایل شده باشند، بلکه غالبا افراد در برابر علل و اسبابى که منافى با تکامل و مانع از پیشرفت آنها است و از نظر علیت و سببیتى که دارند خواه ناخواه اثر خود را مىکنند محکوم گردیده و قبل از رسیدن به کمال خود از بین مىروند، و با فرض علیت آن علل ممکن نیست که جمیع افراد انواع به کمال متوقع خود برسند، زیرا فرض اینکه هیچیک از افراد انواع از عوامل منافى با آن متاثر نشوند، مثلا هیچ گیاهى از حرارت و برودت و نور و ظلمت و خشکى و رطوبت و سمومات و مواد زمینیى که منافى با ترکیب خاص آن است متاثر نگردد فرضى است که هم فرض ترکیب خاص آن گیاه را و هم فرض علیت و سببیت آن عوامل را باطل مىسازد، و معلوم است که ابطال این دو فرض ابطال نظام کون است- دقت فرمایید-.
خواهید گفت: آرى، این اشکال هست، و لیکن بطلان مساعى بعضى از افراد و سقوط آنان نیز فرضى است غیر قابل قبول.
در جواب گوییم که: چنین نیست، و در صورتى که بطلان مساعى بعضى از افراد باعث تکامل بعضى دیگر و رسیدن آنان به سعادت و کمالى که براى نوع متوقع است بشود هیچ اشکال ندارد، زیرا بنا بر فرض ما که عالم خلقت ظرفیت تکامل همه افراد را ندارد چه عیبى دارد که در راه حصول افرادى نخبه و با ارزش افراد بىارزشى از بین بروند، و چرا این عمل را استرباح حقیقى ندانیم، و آن را گزاف و یا تبذیر بخوانیم؟ وقتى گزاف است که از ابتدا غرض از آفرینش آنان اضمحلال و از بین رفتنشان باشد. و حال آنکه خداى تعالى انسان را براى اضمحلال نیافریده، بلکه آفریده تا همه افراد آن کامل و همه رهروان به سوى سعادت دنیا و آخرت باشند.
چیزى که هست از آنجایى که انسان به وجود نمىآید مگر از ترکیب مادى خاصى، و آن ترکیب هم به وجود نمىآید مگر در تحت نظام مادى که در سراسر اجزاى عالم حکمفرما است، و آن اجزا را به هم مرتبط ساخته آنها را مؤثر در یکدیگر و متاثر از همدیگر نموده است لذا در چنین شرایطى قهرا بعضى از افراد به کمال خود نمىرسند و قبل از رسیدن به آن از بین مىروند.
پس نباید اشکال کرد و گفت چرا خداى تعالى کافر آفریده؟ او کافر نیافریده، او هر که را آفریده غرض اولى و ذاتیش این بوده که به سعادت انسانیت نائل آید، البته غرض و اراده ثانوى و عرضیش هم این است که در شرایط دیگرى از آن سعادت محروم شود، حال اگر عدهاى به اختیار خود، خود را در تحت آن شرایط قرار دادند و از سعادت محروم شدند آیا این محرومیت را باید به خدا نسبت داد؟ و آیا خداى تعالى بخاطر اینکه این محرومیتها پیش نیاید و عدهاى کارشان به دوزخ نیانجامد اراده اولى و ذاتى خود را هم عملى نسازد؟ و اگر عملى ساخت و در نتیجه این محرومیتها پیش آمد، بصرف اینکه عالم به آن بوده باید به وى اعتراض کرد و یا کفر و دوزخى شدن کافر را به او نسبت داد؟ حاشا، زیرا گفتیم علت تامه کفر، عوامل و اسباب خارجى بسیار زیادى است که همه دست بدست هم داده و در آخر اختیار خود کافر هم ضمیمه آن شده و کفر را به وجود آورده است، و همین که پاى اختیار به میان آمد دیگر نمىتوان آن را به دیگرى نسبت داد.
و اما مساله قضا و قدر خداوند بر کفر، این نیز به این طریق جارى شده که کافر به اختیار خود کفر بورزد، نه به اینکه از او سلب اختیار و اراده شود و او مجبور به قبول کفر گردد درست مانند سنگى که به هوا پرتاب مىشود و آن سنگ بر اثر کشش و جاذبه زمین مجبور به سقوط مىشود.
[ نظرات / امتیازها ]
منبع : ترجمه المیزان، ج8، ص: 54- 56 |
قالب : اعتقادی |
موضوع اصلی : افعال خداوند |
گوینده : علامه طباطبایی |
نظری ثبت نشده است.
نظر شما ثبت شد و بعد از تائید داوران بر روی سایت قرار می گیرد.
● علت مکلف بودن انسان
سوال دوم: فایده تکلیف چیست؟ و با اینکه تکلیف براى خداى تعالى نفع و ضررى ندارد چرا بندگان را بدون جهت گرانبار ساخته است؟
پاسخ: این شبهه نیز مغالطه و قیاس کردن کار فاعل ناقص و فقیر است به کار فاعل تام و غنى بالذات، زیرا حکم عقل به اینکه «فاعل باید فعلى را انجام دهد که از آن نفعى عایدش شود» در فاعلى است که ناقص باشد و بخواهد با فعل خود نقص خود را جبران نماید نه فاعلى که غنى بالذات است، عقل چنین حکم عمومى ندارد که حتى فاعلى هم که غنى بالذات است و هیچ جهت نقصى در او نیست باید در فعل خود فایدهاى را در نظر بگیرد، و از آن منتفع شود، و نیز نمىتواند حکم کند به اینکه صدور فعل از چنین فاعلى محال و ممتنع است.
تکلیف هم مثل اصل ایجاد به منظور احسان بر بندگان است، زیرا گر چه امرى اعتبارى و قراردادى است، و در متن آن احکامى که مربوط به امور واقعى و خارجى است جریان ندارد، و لیکن همین امر اعتبارى در عین اعتبارى بودنش این اثر را دارد که مکلفین را به کمالات تازهاى که فاقد آنند مىرساند، پس تکلیف رابط میان دو حقیقت است: حقیقت ناقص انسانى (قبل از انجام تکلیف) و حقیقت کامل آن (پس از انجام تکلیف).
[ برای مشاهده توضیحات کلیک کنید. ]توضیح : مشاهده و برهان این معنا را ثابت کرده که تمامى انواع موجودات و نظامى که در آنها حکمفرما است، و خلاصه جهانى که ما آن را جهان ماده مىنامیم در تحت یک حرکت در گردش است، و این حرکت براى هر نوع از انواع موجودات بقا و وجود ممتدى را که ابتدایش وجود ناقص و انتهایش وجود کامل است ترسیم نموده است، و بین اجزاى این امتداد در وجود که نامش بقا است ارتباطى وجودى و حقیقى برقرار است که جزء سابق را به جزء لاحق رسانیده بدین وسیله آن نوع را از این منزل به آن منزل سیر مىدهد، و این موجود از همان ابتداى وجودش جز براى رسیدن به آخرین مرحله از کمالى که رسیدن به آن برایش ممکن است در تحت این حرکت قرار نگرفته، مثلا یک دانه گندم که نوعى از انواع موجودات این جهان است از همان ابتداى جوانهزدن مىخواهد به آخرین مرحله از کمال خود رسیده بوتهاى کامل و داراى سنبل شود. یک نطفه از نوعى از انواع حیوانات از همان ابتداى وجودش به سوى فرد کاملى که داراى جمیع کمالات نوعیه باشد در حرکت است، و همچنین سایر موجودات.
و نیز این معنا ثابت است که انسان از میان سایر انواع موجودات از این ناموس عمومى که در آنها است استثناء نشده، او نیز از اولین مرحله پیدایش خود متوجه مرتبه انسان کامل و انسان واجد حقیقت سعادت است، حال یا به هدف خود مىرسد، و یا در بین راه به موانعى برخورد مىنماید و قبل از رسیدن به آن از بین مىرود.
تفاوتى که انسان با سایر انواع موجودات دارد این است که انسان سنخ وجودش طورى است که مجبور است به روش اجتماعى زندگى کند، چنین موجودى براى رسیدن به آن هدف چارهاى جز این ندارد که یا خودش قوانین و سننى براى اجتماع خود وضع کند، و یا زیر بار قوانین دینى برود، و از راه عمل به این قوانین عقاید و اخلاق و ملکاتى که ملاک سعادت دنیوى او است، و کارهاى نیکى که ملاک سعادت اخروى او است کسب نماید.
از اینجا جواب ابلیس که گفت: «فایده تکلیف چیست؟» روشن مىگردد، زیرا تکلیف در عین اینکه امرى است اعتبارى این اثر واقعى را دارد که بطور نامرئى انسان را تدریجا به سوى کمال و سعادتش سیر داده به بهترین و پایدارترین مراحل وجودش مىرساند، و قهرا کسى که از عمل به تکلیف سرپیچى نماید از رسیدن به آن مرتبه از کمال محروم مىماند، عینا مانند یک فرد از سایر انواع موجودات، که اگر توفیق اسباب یاریش کرد به کمال خود نائل مىآید و گرنه از بین مىرود.
بنا بر این سؤال ابلیس در این باره بىشباهت به این نیست که کسى بپرسد فایده تغذیه گیاهان چیست؟ و یا بگوید: چرا حیوانات با اینکه از بچههاى خود خیرى نمىبینند توالد و تناسل دارند؟
و اما اینکه گفت: «اگر منظورش فایده رساندن بر بندگان بود چرا با اینکه مىتوانست این فایده را بدون تکلیف نرسانید؟» جوابش این است که این گفتار نیز مانند گفتار قبلیش مغالطه است، براى اینکه گفتیم تکلیف در انسان و در هر موجود دیگرى که قابل تکلیف است واسطه بین نقص و کمال وجودى او است، با این حال اگر مىخواهد بگوید چرا براى رساندن نفع بر مکلفین این راه را اختیار کرده و راه دیگرى را اختیار ننموده؟ مىگوییم اگر راه دیگرى را هم اختیار کرده بود و چیز دیگرى غیر تکلیف را واسطه قرار مىداد باز جاى اعتراض او باقى بود که بگوید چرا این راه را اختیار کرده؟ و باز در جوابش مىگفتیم: علل و اسبابى که در خصوص نوع بشر وجود دارد اقتضا مىکند که بشر به وسیله عمل تکامل یافته به تکالیفى که عادتا عمل به آن باعث اصلاح باطن و پاکى درون او مىشود گردن نهد.
و اگر مىخواهد بگوید چرا بشر را از همان ابتداى وجودش کامل نیافریده و بدون تکلیف و هیچ واسطه دیگرى واجد جمیع مراحل سعادت و کمال نکرده؟ جوابش این است که لازمه این حرف بطلان حرکات وجودى و ماده و قوه و جمیع شؤون امکانى و خلاصه مجرد بودن انسان مادى است، و این خلف فرض است، زیرا انسانى که مورد نظر ابلیس است انسانى است مادى و مخلوق از زمین و مواد زمینى که در آغاز وجودش ناقص مىباشد و باید به تدریج دنبال کمالات برود.
[ بستن توضیحات ] [ نظرات / امتیازها ]
منبع : ترجمه المیزان، ج8، ص: 56- 58 |
قالب : اعتقادی |
موضوع اصلی : عمل انسان |
گوینده : علامه طباطبایی |
نظری ثبت نشده است.
نظر شما ثبت شد و بعد از تائید داوران بر روی سایت قرار می گیرد.
● علت امر به سجده ملائکه و شیطان بر انسان
سوال سوم: بر فرض که بخاطر فایده و نفعى مرا تکلیف به معرفت و اطاعت خود کرد تکلیف کردن من به اینکه بر آدم سجده کنم چرا؟
پاسخ: جوابش بسیار روشن است، براى اینکه خداى تعالى اگر او را امر به سجده کرد براى این بود که یا با امتثال آن امر صفت عبودیتش تمام شود، و یا با تمرد از آن، صفت استکبارش تکمیل گردد، پس در هر صورت خداوند کار خود را که تکمیل بندگان است انجام داده و ابلیس هم وظیفه عبودیت خود را که استکمال است عملى کرده، الا اینکه ابلیس که مىباید در جانب سعادت تکامل یابد، به اختیار خود در طرف شقاوت تکامل یافته است.
علاوه بر اینکه تکلیف ابلیس و ملائکه به سجده بر آدم فایده دیگرى هم داشت، و آن این بود که خداوند به همین وسیله خط مشى آدم و نسل او را تعیین فرمود، زیرا صراط مستقیمى که خداوند براى بنى نوع بشر مقدر کرده بود هرگز پیموده نمىشد مگر اینکه بیرون از ذات او کسانى باشند که او را به سوى صراط مستقیم هدایت کنند، و نیز دشمنانى باشند که او را به سوى انحراف از صراط مستقیم دعوت نمایند. و داستان تکلیف ابلیس و ملائکه به سجده بر آدم این غرض را تامین نموده، ملائکه در هدایت و شیطانها در ضلالت کمک کار آدمى شدند.
[ نظرات / امتیازها ]
منبع : ترجمه المیزان، ج8، ص: 59 |
قالب : اعتقادی |
موضوع اصلی : شیطان- ابلیس |
گوینده : علامه طباطبایی |
نظری ثبت نشده است.
نظر شما ثبت شد و بعد از تائید داوران بر روی سایت قرار می گیرد.
● علت وجود عذاب بر عصیان
سوال چهارم: پس از آنکه من زیر بار نرفتم و با ترک سجده نافرمانیش کردم چرا لعنتم کرد و عقابم را واجب نمود با اینکه لعنت و عقاب من به حال او و به حال دیگران کمترین سودى نداشت؟
پاسخ: آن حقیقتى که در لعنت و عقاب است از لوازم گناه است، و استکبار بر خداى تعالى ریشه و مولد جمیع گناهان است، و با این حال ابلیس نباید توقع داشته باشد که بر خداى تعالى استکبار بکند و دچار لعنت و عقاب هم نشود. مساله سود و زیان هم همانطورى که در سابق اشاره کردیم در کارهاى خداى تعالى جریان ندارد، زیرا هیچیک از کارهاى خداوند نفع و فایدهاى براى او ندارد تا بگویى کارهایى که براى او نفعى ندارد صدورش از وى ممتنع است.
[ برای مشاهده توضیحات کلیک کنید. ]توضیح : اعتراض ابلیس شبیه اعتراض کسى است که در باره شخصى که سمى را خورده و خود را به اختیار خود هلاک کرده بگوید: «چرا خداوند این سم را شفا و غذایى لذیذ و یا شربتى گوارا نکرد با اینکه هلاکت او براى خداوند کمترین سودى نداشته و براى شخص مسموم بزرگترین ضررها را داشت؟» و معلوم است که صاحب این اعتراض تا چه اندازه در باره علل و اسبابى که خداوند در عالم صنع و ایجاد به کار انداخته جاهل است.
بطور کلى هیچ حادثهاى در عالم وجود رخ نمىدهد مگر اینکه حدوث آن مربوط به علتى از سلسله علل است، و تخلف آن حادثه از آن علت محال است، گناه هم عینا مانند سمومات اثر غیر قابل تخلفى دارد، اگر سمومات اعتدال مزاج را از بین مىبرد و مجارى جهاز هاضمه را آلوده نموده از کار مىاندازد گناه هم روح گنهکار را آلوده مىسازد، و همانطورى که توقع اثر نکردن سم در مزاج توقعى است بیجا، همچنین انتظار اینکه اثر گناه بدون شفاعت و یا توبه و یا کار نیکى که باعث آمرزش آن باشد خنثى گردد، انتظارى است بىمورد، و در حقیقت ابطال قانون علیت است که آن نیز مستلزم انکار همه چیز است.
[ بستن توضیحات ] [ نظرات / امتیازها ]
منبع : ترجمه المیزان، ج8، ص: 59 و 60 |
قالب : اعتقادی |
موضوع اصلی : عذاب |
گوینده : علامه طباطبایی |
نظری ثبت نشده است.
نظر شما ثبت شد و بعد از تائید داوران بر روی سایت قرار می گیرد.
● علت توانایی شیطان بر اغوای انسان
سوال پنجم: بر فرض که در این نیز مصلحتى بوده، مسلط کردن من بر اغواى فرزندان او چرا؟
پاسخ: جوابش از آنچه گذشت معلوم است، زیرا گفتیم هدایت و عمل حق و اطاعت و امثال آن وقتى محقق مىشود که ضلالت و باطل و معصیت و امثال آن نیز وجود داشته باشد، و همچنین وقتى دعوت به حق تمام مىگردد که دعوت به باطل هم بوده باشد، وقتى صراط مستقیمى بوجود مىآید که غیر صراط مستقیمى باشد و سالک را بغیر آنچه که صراط مستقیم میرساند برساند. پس تا زمانى که در روى زمین از جنس بشر افرادى باقى هستند باید کسانى باشند که آنان را به باطل و بسوى عذاب سعیر دعوت کنند و چنین داعیانى که همان ابلیس و لشکریان اویند از خدمتگزاران نوع بشرى هستند که خداوند آنان را تنها به مقدار دعوتشان مسلط نموده و فرموده: «إِنَّ عِبادِی لَیْسَ لَکَ عَلَیْهِمْ سُلْطانٌ إِلَّا مَنِ اتَّبَعَکَ مِنَ الْغاوِینَ» (حجر/42) و از خود ابلیس هم حکایت کرده که در قیامت خطاب به مردم مىگوید: «وَ ما کانَ لِی عَلَیْکُمْ مِنْ سُلْطانٍ إِلَّا أَنْ دَعَوْتُکُمْ» (ابراهیم/22).
[ نظرات / امتیازها ]
منبع : ترجمه المیزان، ج8، ص: 60 |
قالب : اعتقادی |
موضوع اصلی : شیطان- ابلیس |
گوینده : علامه طباطبایی |
نظری ثبت نشده است.
نظر شما ثبت شد و بعد از تائید داوران بر روی سایت قرار می گیرد.
● خداوند از افعالش سوال نمی شود
سوال ششم: وقتى از او براى مدتى بس طولانى مهلت خواستم چرا قبول کرد و در نتیجه عالم را پر از شر و فساد نمود؟ آیا خالى بودن عالم از شر و فساد بهتر نبود؟
پاسخ: جواب از بخش اول آن (وقتى از او براى مدتى بس طولانى مهلت خواستم چرا قبول کرد) از مطالب گذشته معلوم گشت. و در جواب از بخش دومش (آیا خالى بودن عالم از شر و فساد بهتر نبود) مىگوییم: معناى اینکه عالم از شر و فساد خالى باشد این است که عالم مادى در عین مادیت مجرد باشد، یعنى فعلیتهاى آن بدون قوه و خیر آن بدون شر و نفع آن بدون ضرر و ثباتش بدون تغیر و طاعتش بدون معصیت و ثوابش بدون عقاب باشد و فرض چنین عالمى مادى محال است.
جوابى که خداى تعالى از شبهات ابلیس داده این است که: «لا یُسْئَلُ عَمَّا یَفْعَلُ وَ هُمْ یُسْئَلُونَ» (انبیاء/23) تازه خود این جواب هم جوابى است اجمالى زیرا در این جواب متعرض یک یک شبهات نشده و بطور خلاصه فرموده است، برگشت همه این شبهات اعتراض بر خداى تعالى است، و مخلوق را حق آن نیست که بر خالق اعتراض کند، خداى تعالى معبودى است که جز او معبودى نیست، و کسى را نمىرسد که او را در آنچه مىکند مورد بازخواست قرار دهد.
از ظاهر کلام خداى تعالى در این جواب بر مىآید که جمله «از آنچه مىکنم بازخواست نمىشوم «متفرع بر جمله» زیرا معبود منم و جز من معبودى نیست» مىباشد. و بنا بر این، مفاد کلام چنین مىشود که: وجود و انانیت خداى تعالى وقتى بذاته و لذاته برایش ثابت باشد و او معبودى باشد که مبدأ تمامى عالم از او و معاد آن بسوى او باشد پس او در هیچ فعلى از افعالش جز بذات خود به هیچ فاعل دیگرى اتکاء نداشته و در هیچ فعلى محکوم علت غایى دیگرى جز ذات خود نمىگردد، و قهرا او فاعلى خواهد بود که در فاعلیت ما فوق هر فاعل دیگر و هم خود او غایتى خواهد بود ما فوق همه غایات. هر فاعلى هر کارى را انجام مىدهد اتکایش به قوه و نیرویى است که او ارزانیش داشته، و اما خود او به کسى اتکاء ندارد، «أَنَّ الْقُوَّةَ لِلَّهِ جَمِیعاً». و هر غایتى از این جهت داعى بر فعل مىشود که متضمن کمال و خیرى است، و خداوند به خیر چیزى محتاج نیست، بلکه خیر هر چیزى از او است، «بیده الخیر». با این حال چگونه ممکن است سبب کار چنین خداوندى را جستجو کرده و او را در این باره بازخواست نمود؟ سبب هر کارى یا فاعل است و یا غایت آن و خداى تعالى فاعل هر فاعلى دیگر و غایت هر غایتى دیگر است.
و اما غیر خدا هر فاعلى دیگرى از آنجایى که قدرت بر فعلش از ناحیه خدا است، و همچنین هر غایت و خیرى که فاعل از فعل خود انتظار داشته و یا بدست مىآورد همه به عنایت او و به تسبیب اسباب و تنظیم عوامل و شرایطى است که او مىکند، از این جهت مسئول فعل خود بوده و مورد بازخواست قرار مىگیرد که چرا این عمل را انجام داده است و بیشتر این بازخواستها از نتیجه و جهت خیر و صلاح عمل است، به این معنا که در غالب افعال مخصوصا افعالى که حسن و قبح و مدح و ذم در آن جریان دارد سؤال مىشود که به چه منظورى این عمل را کردى؟ و چه خیر و مصلحتى در آن دیدى؟.
[ برای مشاهده توضیحات کلیک کنید. ]توضیح : این از نظر فلسفه و برهان و وحى، و اما از نظر متکلمین:
دانشمندان علم کلام از جهت اختلافى که در مساله افعال خدا و مسائل متفرع بر آن دارند که آیا فعل خداى تعالى معلول غرض و هدف مىشود یا نه در مساله مورد بحث یعنى جوابى که خداى تعالى از شبهات ابلیس داده نیز اختلاف کردهاند. اشاعره که یک طایفه از متکلمین هستند از جهت اینکه اراده گزافى و اسناد شرور و قبایح را به خداوند تجویز کردهاند در این مساله نیز گفتهاند معناى کلام خدا که فرمود: «لا یُسْئَلُ عَمَّا یَفْعَلُ وَ هُمْ یُسْئَلُونَ» این است که خداى تعالى هر کارى مىتواند بکند و لازم نیست کارهاى او مانند کارهاى ما مشتمل بر غرض و نتیجهاى باشد، و عقل نمىتواند خدا را مانند دیگران محکوم به این حکم کند.
در مقابل این طایفه معتزله قرار دارند که مىگویند: فعل بدون غرض و نتیجه، صدورش از خداى تعالى محال است، زیرا چنین فعلى مستلزم لغو و گزاف است، و خداى تعالى کار لغو نمىکند.
و چون رأى معتزله در افعال خدا این بوده لذا در تفسیر آیه مورد بحث نیز گفتهاند: معناى آیه این است که خداى تعالى «حکیم» است و حکیم کسى را گویند که حق هر ذى حقى را ادا مىکند، و معلوم است که چنین کسى مرتکب قبیح و لغو و گزاف نمىشود تا کسى از او بازخواست کند، از کسى بازخواست مىشود که ارتکاب قبیح و لغو و گزاف در بارهاش احتمال برود.
باید دانست که این بحث آن قدر دامنهدار و پر شاخ و برگ است که هزاران دانشمند از این دو طایفه و همچنین پیروانشان از طوایف دیگر قرنها در پیرامون آن بحث کردهاند، و ما را در این مختصر مجال آن نیست که اقوال آنان را به تفصیل نقل نموده و در آن نظر کنیم، لذا تنها به یک حقیقت دیگر اشاره نموده و با ذکر آن حقیقت مطلب را روشن ساخته و مىگذریم، چون خواننده عزیز با مطالعه آن به افراط اشاعره و تفریط معتزله و پیروان آن دو واقف مىگردد.
آن حقیقت این است که: بطور کلى علوم و تصدیقاتى که ما بدون شک داراى آن هستیم بر دو قسمند: اول علوم و تصدیقاتى که هیچ گونه ارتباطى به اعمال ما نداشته و تنها واقعیاتى را کشف نموده و با خارج تطبیق مىدهد، چه اینکه ما موجود باشیم و اعمال زندگى فردى و اجتماعى را انجام بدهیم یا نه، مانند تصدیق به اینکه عدد چهار جفت است، و عدد یک نصف دو است، و عالم موجود است، و در عالم زمین، آفتاب و ماه وجود دارد، حال این علوم و تصدیقات یا بدیهى است، و یا نظرى منتهى به بداهت است.
قسم دوم علومى است عملى و تصدیقاتى است اعتبارى و قراردادى که ما خود، آن را براى کارهاى زندگى اجتماعىمان وضع نموده و اعمال اختیارى خود را در ظرف اجتماع به آن تعلیل نموده، اراده خود را نیز مستند به آن مىکنیم. اینگونه علوم از قبیل علوم قسم اول نیستند که خارجیت داشته ذاتا و حقیقتا با خارج تطبیق شوند، بلکه ما به آنها ترتیب اثر خارجى مىدهیم، و این ترتیب اثر مانند قسم اول ذاتى نیست، بلکه اعتبارى و قراردادى است.
این علوم عبارتند از احکام و قوانین و سنن و شؤون اعتباریى که در اجتماع معمول گشته و جریان مىیابد، مانند ولایت، ریاست، سلطنت و ملک و امثال آن. مثلا ریاستى که ما براى زید اعتبار نموده و مىگوییم: «زید رئیس است» وصفى است اعتبارى که در خارج هیچ برابرى جز زید ندارد، یعنى در خارج غیر از انسانى بنام زید چیزى بنام ریاست وجود ندارد، بخلاف بلندقامتى و سیاهى و سفیدى زید که در خارج وجود جداگانهاى از وجود زید دارند.
منشا پیدایش اینگونه علوم و تصدیقات احتیاج بشر به تشکیل اجتماع است، مثلا همین ریاست از آنجایى که بشر مجبور است اجتماعى زندگى کند، به حکم جبر اداره امور جمعیت را به شخص معینى واگذار مىکند، تا او هر کارى را در موقع مناسبش انجام دهد، اگر جامعه را به شکل یک بدن فرض کنیم نسبت این شخص به آن، نسبت سر خواهد بود به بدن، به همین مناسبت براى اینکه مقام شخص مزبور محفوظ بماند و جامعه از آثار و فواید مقام او برخوردار شود او را به وصف ریاست توصیف نموده مىگویند: «زید رأس جمعیت و رئیس آنها است» پس اعتقاد به اینکه زید رأس و رئیس است اعتقادى است وهمى که از ظرف وهم به خارج سرایت نمىکند، و لیکن ما همین امر وهمى را یک معناى خارجى اعتبار نموده به خاطر مصالح اجتماعىمان آثار خارجى بر آن مترتب مىکنیم. همه معانیى که در محیط اجتماع بشرى مربوط به اعمال انسانى است بر این قیاس است، و همه آنها را خود انسان به خاطر مصلحت زندگیش وضع نموده و در قالب اعتبار ریخته است.
فرقى که بین این دو قسم از علوم است این است که قسم اول از خارج انتزاع شده و به اعتبار اینکه حقیقتا مطابق با خارج است صدق و به اعتبار اینکه خارج مطابق آن است حق نامیده مىشود، و در نتیجه معناى صدق و حق بودن آن این مىشود که این حقیقت ذهنى عینا همان حقیقتى است که در خارج است، و آن حقیقت که در خارج است عینا همین حقیقتى است که در ذهن است. و اما قسم دوم جز در ذهن ظرف تحققى نداشته و با خارج انطباق ندارد، جز اینکه مصلحتى از مصالح زندگى ما را وادار ساخته که آن را معتبر شمرده و خارجى فرضش کنیم، و بطور ادعا منطبق بر خارجش بدانیم و لو اینکه حقیقتا منطبق نباشد. پس رئیس بودن زید بخاطر یک غرض اجتماعى مثل شیر بودن او است بخاطر یک غرض تخیلى شعرى، و توصیفى که ما در جامعه خود از زید کرده و مىگوییم: «زید در کشور ما و یا شهر ما رئیس است» مانند توصیفى است که یک شاعر از او کرده و مىگوید: «زید شیر است». تمام معانى اعتبارى چه تصورى باشد و چه تصدیقى همه بر این قیاسند، و این معانى گر چه منشاشان ذهن خلاقه آدمى است و چیزى در خارج نیست که ذهن این معانى را از آن انتزاع نموده و در تطبیق اعمال بر آن اعتماد نماید الا اینکه از یک جهت دیگر اعتماد بر خارج دارد، و آن این است که انسان به وسیله همین امور ذهنى و وهمى نواقص خود را جبران نموده به کمال وجودیش و نیز به نتایجى که باید برسد مىرسد.
و خلاصه، بقاى وجود انسان و رسیدن به مقاصد حقیقى مادى و روحیش او را وادار مىسازد که معانى اعتبارى را معتبر شمرده اعمال خود را بر آن تطبیق نماید و بدین وسیله به سعادت خود نائل آید، و لذا مىبینیم این احکام بر حسب اختلافى که جوامع بشرى در عقاید و مقاصد خویش دارند مختلف مىشود، یک کارى در نظر قطبىها طورى تلقى مىشود و در نظر جوامع مناطق استوایى طورى دیگر، شرقىها در آن طورى قضاوت مىکنند و غربىها طورى دیگر، شهرىها طورى و روستایىها طورى دیگر، حتى چه بسا کارها که نظریه طبقات مختلف یک جامعه از عوام و خواص، فقرا و اغنیا، موالى و عبید، رؤسا و مرءوسین، سالخوردگان و خردسالان و مردان و زنان در آن مختلف مىشود.
البته در این میان اعتباریات دیگرى هم هست که هیچ یک از جوامع و طبقات در آن اختلاف ندارند، و آن احکامى است که عقل در باره مقاصد عمومى بشر دارد، مانند وجوب تشکیل اجتماع و خوبى عدالت و بدى ظلم و امثال آن.
پس خلاصه این شد که قسم دوم از علوم و تصدیقات ما نیز اعتماد بر خارج دارد، اگر چه مانند قسم اول مستقیما منطبق بر خارج نباشد.
این معنا که معلوم شد اینک مىگوییم تمامى علوم و احکامى که ما داریم چه از قبیل قسم اول باشد و چه از قبیل قسم دوم اعتمادش بر فعل خداى تعالى است، زیرا خارجى که تا کنون مىگفتیم تکیهگاه علوم ما است، همان عالم صنع و ایجادى است که خود فعل خداى تعالى است. بنا بر این، برگشت معناى اینکه مىگوییم «عدد یک نصف عدد دو است» به این است که خداى تعالى دائما در عدد یک و دو به این نسبت رفتار مىکند، و همچنین سایر مثالهایى که براى تصدیقات قسم اول زدیم. و در قسم دوم هم برگشت معناى اینکه مىگوییم: «زید رئیس است و باید احترامش کرد» به این است که خداى سبحان انسان را طورى آفریده که به ارتکاز خود اینطور حکم کند و بر طبق حکمش هم عمل نماید.
پس جمیع احکام عقلیى که ما داریم چه احکام نظریه که عقل در آن به ضرورت و امکان حکم مىکند و چه احکام عملى و حسن و قبحى که عقل از نظر مصالح و مفاسد حکم به آن مىکند همه از فعل خداى تعالى اتخاذ شده است. و با این حال آیا این از معتزله لغزش و جرم نیست که عقل خود را حاکم بر خداى تعالى نموده و اطلاق ذات غیر متناهى او را محدود و محکوم به احکام آن که از محدودات و مقیدات اتخاذ شده بنمایند؟ و آیا این گناه بزرگى نیست که با عقل خود قوانینى وضع نمایند و خداى تعالى را محکوم به آن نموده بگویند: بر خداوند واجب است که چنین کند، و حرام است که چنان کند؟ و یا آنکه بگویند: فلان عمل از خداوند پسندیده و یا ناپسند است؟ عقل نظرى را حاکم بر خدا کردن خدا را محدود کردن است، و محدودیت مساوق با معلولیت است، زیرا حد غیر از محدود است، و ممکن نیست کسى خودش نقشهریزى و تحدید حدود ذات خود کند. پس لازمه حرف معتزله این است که ما فوق خداى تعالى کسى باشد که او را محدود به حدودى کرده باشد و عقل عملى را هم حاکم بر خداى تعالى کردن خداى را ناقص دانستن است زیرا ناقص است که به خاطر استکمال و جبران نواقص خود مجبور است به قوانین و سنن اعتبارى تن در دهد- دقت فرمایید-.
لغزش بزرگ دیگر، گفتار اشاعره است که عقل را در تشخیص افعال خداى تعالى از کار انداخته و احکام نظرى و عملى آن را بىاعتبار دانستهاند. آرى، اشاعره در مرحله نظریات، قوانین کلیى از مشاهده افعال خداى تعالى استخراج نموده از آن قوانین پى به وجود پروردگار برده و وجودش را بدلیل آن قوانین اثبات کردهاند، و لیکن پس از فراغت از اثبات خداى تعالى برگشته احکام ضرورى عقل را ابطال نمودهاند، و چنین استدلال کردهاند که عقل کوچکتر از آن است که به ساحت قدس ربوبى راه یافته و به کنه ذات و خصوصیات صفاتش احاطه پیدا کند، در اثر این اشتباه بوده که گفتهاند: خداى تعالى به ذات خود فاعل نیست، بلکه به اراده فعلیهاش فاعل است و فعل و ترک نسبت به او یکسان است، و در کارهاى او غرض و نتیجهاى نیست، و خیر و شر همه مستند به او است. غافل از اینکه اگر بنا باشد احکام عقلى را در خصوصیات افعال خدا و سنن و نوامیسى که در نظام خلقت جارى ساخته ابطال کنیم در کشف اصل وجود او نیز ابطال کردهایم، زیرا اگر احکام عقلى در اینجا معتبر نباشد باید در آنجا نیز معتبر نباشد و اگر در آنجا معتبر است در اینجا چرا معتبر نباشد؟ چطور شد که عقل در استخراج قوانین کلى عالم و پى بردن از آن قوانین به وجود خداى تعالى حجت است، و لیکن در تشخیص خصوصیات افعال خدا حجت نیست؟.
از این اشکال مهمتر اینکه اگر عقل از تشخیص خصوصیات افعال خدا عاجز باشد پس احکام و قوانینى هم که از خارج انتزاع مىکند با خارج مطابقت ندارد، و این همان سفسطهاى است که مستلزم بطلان علم و خروج از فطرت انسانیت است، زیرا معناى اینکه یکى از افعال و یا صفات خداى تعالى مخالف با احکام عقلى باشد این است که این احکام با خارج (فعل خدا) مطابقت نداشته باشد، و وقتى ممکن باشد یکى از احکام ضرورى عقلى با خارج مطابقت نکند احتمال عدم مطابقت در سایر احکام عقلى نیز وجود دارد، و با چنین احتمالى دیگر براى بشر علمى باقى نمىماند، زیرا در بدیهىترین احکام عقلى احتمال خلاف راه دارد، و این همان سفسطه است.
این بود اشکالاتى که بر رأى اشاعره در احکام نظرى عقل وارد است.
و اما در احکام عملى عقل- باید دانست که این احکام همانطورى که مکرر گفتهایم مخترعاتى هستند ذهنى که انسان آنها را به منظور رسیدن به مقاصد کمالى و سعادت زندگى خود وضع کرده است، در نتیجه هر عملى را که با سعادت زندگى او مطابقت و سازگارى دارد به وصف «خوب و پسندیده» توصیف نموده اجتماع را هم به انجام آن امر تشویق مىکند. و هر کدام را که مخالف با سعادت زندگى او بوده به وصف «زشت و ناپسند» توصیف کرده جامعه را از ارتکاب آن نهى و تحذیر مىنماید. پس آن نتیجهاى که بشر را مجبور به وضع این اوامر و نواهى و تشویق و تحذیرها و تقنین این احکام و اعتبار خوب و بد کارها ساخته همان مصالحى است که چشمپوشى از آن برایش ممکن نبوده است.
با این حال فرض اینکه عقل احکامى تشریعى داشته باشد که در متعلق آن هیچ حسن و مصلحتى وجود نداشته باشد فرضى است متناقض الاطراف و غیر قابل تصور، و وقتى فرض وجود چنین حکم عقلى غلط باشد فرض این گونه احکام شرعى نیز غلط خواهد بود، براى اینکه احکامى هم که خداى تعالى تشریع مىکند با احکامى که ما در بین خود تشریع مىکنیم سنخا متحدند، وجوب و حرمت، امر و نهى وعد و وعید خداى تعالى نیز مانند وجوب و حرمت، امر و نهى و وعد و وعید ما اعتبارى و عناوینى است ادعایى، با این تفاوت که چون «ادعا عبارت است از خطاى در ذهن» و ساحت مقدس خداى تعالى از آن منزه است از این جهت این عناوین از خداى تعالى قائم است به ظرف اجتماع، هم چنان که تمنا و امید از آنجایى که به معناى واقعیش از خداى تعالى سر نمىزند قائم به مورد مخاطب و در حقیقت از قبیل حرف زدن با کودک به زبان کودکانه است. و لیکن در این که صدور این عناوین از خداى تعالى بخاطر اغراض و نتایجى است هیچ فرقى با صدور آن از خود ما ندارد و عینا مانند احکام خود ما متعلق به انسان اجتماعى و اجتماع مترقى به سوى کمال و خلاصه به انسانى است که با تطبیق عمل با آن احکام سعادت زندگى خود را احراز مىنماید.
پس معلوم شد که براى کارهاى تشریعى خداى تعالى مصلحت و غرضى، و براى اوامر و نواهیش حسن و قبحى هست، و چنان نیست که اشاعره مىگویند. و به خوبى ثابت گردید که گفتار اشاعره به منزله گفتار کسى است که بگوید: راه خدا به جایى نمىرسد، و حال آنکه ضرورت و بداهت حکم مىکند به اینکه هر راهى وقتى راه است که به جایى منتهى گردد، و راه بدون غایت نظیر وسط بدون اطراف است. همچنین گفتار دیگرشان که گفتهاند: «عمل نیک آن عملى است که خداوند به آن امر کرده باشد. و عمل زشت آن کارى است که خدا از آن نهى کرده باشد، حتى اگر به ظلم که زشتیش از بدیهیات عقلى است امر کند نیک مىشود و اگر از عدالت که نیکو بودنش بدیهى است نهى کند زشت مىگردد» شبیه این است که کسى بگوید اگر خداوند آدمى را به سوى هلاکت و نابودى ببرد سعادت زندگیش تامین مىشود، و اگر انسان را از سعادت جاودانه زندگى باز بدارد آن وقت است که سعادت شقاوت مىشود.
پس حق مطلب در این دو مرحله این است که عقل نظرى در تشخیصات خود و قضاوتهایى که در باره معارف مربوط به خداى تعالى دارد مصیب است، زیرا اگر عقل ما چیزهایى از قبیل علم، قدرت و حیات و غیر آن را براى خداى تعالى اثبات مىکند، و یا موجودات را مستند به وى مىداند، و یا صفات فعلى از قبیل رحمت، مغفرت، رزق، انعام و هدایت و غیر آن را برایش قائل مىشود همه از این جهت است که در خود نمونهاى از خروار آن کمالات را سراغ دارد، و لذا در عین اینکه على رغم اشاعره مىگوییم عقل در تشخیصات خود مصیب و براهین او معتبر و حجت است ادعا هم نمىکنیم که عقل به کنه ذات و صفات خدا احاطه دارد، بلکه اعتراف مىکنیم به اینکه آنچه را که ما به عقل خود براى او اثبات مىکنیم غیر آن چیزى است که در خداى تعالى است. مثلا علمى را که ما براى خدا اثبات مىکنیم از آنجایى که ما خود محدود هستیم آن نیز محدود است، و خداى تعالى بزرگتر از آن است که حدى او را در خود محدود سازد. و مفاهیم صفاتى که ما براى او اثبات مىکنیم هر کدام قالب معناى خودش است و غیر خود را شامل نمىشود، مفهوم علم غیر از مفهوم قدرت است و همچنین هر مفهومى غیر از مفاهیم دیگر است، و چنین مفاهیمى نمىتواند آیینه وجود بیکران پروردگار باشد. و لیکن این معنا باعث نمىشود که ما مانند اشاعره قضاوت و تشخیص عقل را در این باره معتبر ندانیم، بلکه با توسل به صفات سلبیه این نقیصه را جبران نموده و در عین اینکه مىگوییم خدا عالم است، قادر است، حى است این را نیز اضافه مىکنیم که خداوند در وصف نمىگنجد و بزرگتر از آن است که در چار دیوارى اوصاف و تحدیدات ما محصور گردد و در آن محدود شود، و این خود ما را به حقیقت امر نزدیک مىسازد.
در تفسیر آیه «لَقَدْ کَفَرَ الَّذِینَ قالُوا إِنَّ اللَّهَ ثالِثُ ثَلاثَةٍ» (مائده/73) پارهاى از خطب غراى امیر المؤمنین على (علیه السّلام) را که با بهترین بیان این معنا را مبرهن و روشن ساخته نقل کرده، توضیح دادیم- به آنجا مراجعه شود-.
و اما در مرحله عقل عملى- در این مرحله نیز احکام عقل در افعال تشریعى خداى تعالى جارى مىشود، الا اینکه خداى تعالى هر چه را که تشریع مىکند از روى احتیاج نیست، بلکه تفضل بر بندگان است تا بدین وسیله حوائج آنان را بر طرف سازد. پس خداى تعالى نیز کارهایش مثل ما معلل به اغراض هست، وقتى مطلب از این قرار باشد جاى آن هست که عقل در اطراف احکام تشریعى خدا بحث نموده در پى جستجوى مصالح و مفاسد و حسن و قبح افعال بر آید، لیکن نه براى اینکه خداى تعالى را محکوم به حکم خود نموده به چیزهایى امر و از امورى نهیش کند، زیرا که خداى تعالى نیازمند به هیچ کمالى نیست تا به حکمى که او را به آن کمال برساند محکوم گردد. بلکه همانطورى که گفته شد براى این است که به مصالح و مفاسد کارهاى خود واقف شود، چون مىبیند پروردگارش شرایع و سننى برایش تشریع کرده و مانند سلطانى عزیز و مقتدر از او خواسته تا در برابر عظمتش به مراسم عبودیت قیام کند. پروردگارى است منعم که حیات بنده و مرگ و رزق و تدبیر امورش و حساب افعال و پاداش بر حسنات و جزاى بر گناهانش همه در دست او است، لذا فکر مىکند- و جاى آنهم هست که فکر کند- آیا معقول است چنین پروردگارى حکمى را بدون دلیل متوجه او سازد و یا عذرى را بدون دلیل از او بپذیرد و یا بىجهت جزا و پاداشش دهد؟
علاوه بر اینکه خودش به هدایت ارتکازیش جواب خود را مىدهد، از آیات قرآنى از قبیل آیه «لِئَلَّا یَکُونَ لِلنَّاسِ عَلَى اللَّهِ حُجَّةٌ بَعْدَ الرُّسُلِ» (نساء/165) و آیه «لِیَهْلِکَ مَنْ هَلَکَ عَنْ بَیِّنَةٍ وَ یَحْیى مَنْ حَیَّ عَنْ بَیِّنَةٍ» (انفال/42) و آیات راجع به احتجاج او در قیامت نیز آن را استفاده مىکند.
با این حال چطور مىتوان گفت احکامى که عقل در افعال ما دارد در افعال خداى تعالى جارى نیست؟ اگر احکام عقلى در این مرحله جریان نداشت خداى تعالى در امثال آیه «إِنَّ اللَّهَ لا یَظْلِمُ النَّاسَ شَیْئاً» (یونس/44) و آیه «إِنَّ اللَّهَ لا یُخْلِفُ الْمِیعادَ» (آل عمران/9) و آیه «وَ ما خَلَقْنَا السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ وَ ما بَیْنَهُما لاعِبِینَ» (دخان/38) و آیات بسیار دیگرى ظلم، خلف وعده، لهو و لعب و سایر رذائل اجتماعى را که عقل آن را قبیح مىداند از خود نفى نمىکرد.
تنها این سنخ آیات نیستند که ادعاى ما را در جریان احکام عقلى در افعال خداى تعالى تایید مىکنند بلکه آیات زیاد دیگرى نیز هست که این ادعا را در هر دو مرحله یعنى مرحله جریان احکام عقل نظرى و مرحله جریان احکام عقل عملى در ناحیه پروردگار تایید مىنمایند.
اما آیات راجع به مرحله اولى- از آن جمله یکى آیه «الْحَقُّ مِنْ رَبِّکَ فَلا تَکُنْ مِنَ الْمُمْتَرِینَ» (آل عمران/60) است. توضیح اینکه در این آیه فرموده: «حق از ناحیه پروردگار تو است» و نفرموده: «حق با پروردگار تو است» و این خود دلیل بر این است که هر قضیه حقى و هر حکم واقعى از فعل خدا اخذ مىشود نه اینکه حقى هست و خداوند محکوم است به اینکه کارهاى خود را بر طبق آن انجام دهد و مانند ما آدمیان با این مطابقت استدلال بر صحت عمل خود کند. یکى دیگر آیه «وَ اللَّهُ یَحْکُمُ لا مُعَقِّبَ لِحُکْمِهِ» (رعد/41) است که از آن بر مىآید حکم کردن، حق مطلق او است و هیچ مانعى چه عقلى و چه غیر عقلى مانع از حکم او نیست، براى اینکه هر مانعى که فرض شود فعل خدا و مخلوق او و متاخر از او است نه حاکم و مسلط بر او و نه مؤثر در او.
یکى دیگر جمله «وَ هُوَ الْواحِدُ الْقَهَّارُ» (رعد/16) و جمله «وَ اللَّهُ غالِبٌ عَلى أَمْرِهِ» (یوسف/21) و جمله «إِنَّ اللَّهَ بالِغُ أَمْرِهِ» (طلاق/3) است، چون از این جملات بر مىآید که خداوند قاهر و غالب است، و کسى است که هیچ چیزى بر او غلبه و تسلط ندارد و او را از رسیدن به کار خویش باز نمىدارد و بین او و کارش حائل نمىشود.
و نیز از آن جمله، آیه «أَلا لَهُ الْخَلْقُ وَ الْأَمْرُ» (اعراف/54) و همچنین آیات دیگرى که همه در افاده این معنا مطلقند و آیه دیگرى هم نیست که این آیات را تقیید کرده بگوید: خداوند در فلان امر محکوم و مغلوب است.
و اگر ما علیه اشاعره مىگوییم حکم عقل نظرى در افعال خداى تعالى جارى مىشود معنایش این نیست که خداوند محکوم به احکام عقل مىباشد، زیرا همانطورى که مکرر گفته شد عقل ما با همه آثارش در افعالش که همان نفس الامر و خارج است تابع خدا و ماخوذ از سنت جارى او است، بلکه معنایش این است که عقل مىتواند خصوصیات فعل خدا را درک نموده و در این باره مجهولاتى را کشف نماید، و اگر عقل چنین قدرتى نمىداشت این همه در قرآن کریم امر به تعقل، تذکر، تفکر، تدبر و امثال آن نمىکرد.
و اما آیات راجع به مرحله دوم- از آن جمله یکى آیه «اسْتَجِیبُوا لِلَّهِ وَ لِلرَّسُولِ إِذا دَعاکُمْ لِما یُحْیِیکُمْ» (انفال/24) است که دلالت دارد بر اینکه در عمل به احکام خداى تعالى مصالحى است که حیات مقرون به سعادت آدمى را تامین مىکند. و یکى دیگر آیه «قُلْ إِنَّ اللَّهَ لا یَأْمُرُ بِالْفَحْشاءِ» (اعراف/28) است که از آن به خوبى بر مىآید عملى که فى نفسه و با قطع نظر از امر و نهى خدا فحشاء و زشت است خداوند به انجام آن امر نمىکند، نه آنکه اشاعره مىگفتهاند که: اگر خدا امر به چیزى کند ما مىفهمیم که آن عمل فحشاء و زشت نیست.
و نیز از آن جمله، آیه «لا تُشْرِکْ بِاللَّهِ إِنَّ الشِّرْکَ لَظُلْمٌ عَظِیمٌ» (لقمان/13) و همچنین آیات بسیار دیگرى است که احکام مجعول را به مصالحى که در آنها موجود است تعلیل مىکند، مانند آیات راجع به نماز، روزه، صدقات، جهاد و غیر آنها که چون حاجتى به نقل آن نیست از نقلش خوددارى نموده مىگذریم.
[ بستن توضیحات ] [ نظرات / امتیازها ]
منبع : ترجمه المیزان، ج8، ص: 60- 71 |
قالب : اعتقادی |
موضوع اصلی : افعال خداوند |
گوینده : علامه طباطبایی |
نظری ثبت نشده است.
نظر شما ثبت شد و بعد از تائید داوران بر روی سایت قرار می گیرد.
● شیطان، اولین کافر
منبع : ترجمه المیزان، ج8، ص: 72 |
قالب : روایی |
موضوع اصلی : شیطان- ابلیس |
گوینده : علامه طباطبایی |
نظری ثبت نشده است.
نظر شما ثبت شد و بعد از تائید داوران بر روی سایت قرار می گیرد.
● شیطان، اولین عصیانگر
منبع : ترجمه المیزان، ج8، ص: 72 |
قالب : روایی |
موضوع اصلی : شیطان- ابلیس |
گوینده : علامه طباطبایی |
نظری ثبت نشده است.
نظر شما ثبت شد و بعد از تائید داوران بر روی سایت قرار می گیرد.
● کبر، اولین عصیان
در تفسیر قمى (ج 1 ص 42) از امام صادق (علیه السّلام) روایت شده که فرمود: «استکبار» اولین معصیتى بود که خداوند بدان نافرمانى شد.
[ برای مشاهده توضیحات کلیک کنید. ]توضیح : علامه طباطبایی: در بیان سابق ما گذشت که ریشه استکبار انانیت و خود را مستقل از خداى تعالى دانستن است، هم چنان که روایت قبلى هم این معنا را داشت.
[ بستن توضیحات ] [ نظرات / امتیازها ]
منبع : ترجمه المیزان، ج8، ص: 72 |
قالب : روایی |
موضوع اصلی : کبر |
گوینده : علامه طباطبایی |
نظری ثبت نشده است.
نظر شما ثبت شد و بعد از تائید داوران بر روی سایت قرار می گیرد.
● سجده نکردن شیطان بر انسان
در نهج البلاغه (نهج البلاغه فیض الاسلام ص 30) در ضمن خطبهاى که امام (علیه السّلام) خلقت آدم را وصف مىکند چنین آمده است: «و استادى اللَّه سبحانه الملائکة ودیعته لدیهم و عهد وصیته الیهم فى الاذعان بالسجود له و الخشوع لتکرمته فقال سبحانه: اسْجُدُوا لِآدَمَ فَسَجَدُوا إِلَّا إِبْلِیسَ اعترته الحمیة و غلبت علیه الشقوة ...».
[ برای مشاهده توضیحات کلیک کنید. ]توضیح : علامه طباطبایی: در این خطبه نکتهاى است که ادعاى قبلى ما را مبنى بر اینکه «آدم در این قصه به عنوان مثالى که انسانیت را مجسم مىسازد ذکر شده و خصوصیتى در شخص او نبوده است» تایید مىنماید و آن نکته این است که امام (علیه السّلام) امر به سجده را متوجه به ابلیس و جنود او دانسته و خصوصیتى براى شخص ابلیس قائل نشده، و نیز معلوم مىشود که این داستان در عین اینکه داستان است یک جریان تکوینى را حکایت مىکند.
[ بستن توضیحات ] [ نظرات / امتیازها ]
منبع : ترجمه المیزان، ج8، ص: 72 و 73 |
قالب : روایی |
موضوع اصلی : شیطان- ابلیس |
گوینده : علامه طباطبایی |
نظری ثبت نشده است.
نظر شما ثبت شد و بعد از تائید داوران بر روی سایت قرار می گیرد.
● رابطه شیطان و ملائکه
در تفسیر عیاشى (ج 1 ص 34 ط تهران) از جمیل بن دراج نقل شده که گفت: از امام صادق (علیه السّلام) پرسیدم آیا ابلیس از ملائکه بود و یا مامور بعضى از امور آسمان بوده؟ فرمود: از ملائکه نبود، و لیکن ملائکه او را از جنس خود مىپنداشتند، و خدا مىدانست که او از آنها نیست و در آسمان ماموریتى نداشت و شخصیت و احترامى هم نداشت. جمیل بن دراج مىگوید: از خدمت امام مرخص شده نزد طیار آمدم و آنچه را شنیده بودم برایش بازگو کردم. وى گفت چطور از ملائکه نبود و حال آنکه خداى تعالى به ملائکه امر کرد که بر آدم سجده کنند؟ ناگزیر برخاسته خدمت امام آمدیم، طیار همین سؤال را از آن جناب کرد. حضرت در جواب فرمود: آیا خطابى که خداى تعالى مکرر به مؤمنین کرده و فرموده: «یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا» شامل منافقین هم مىشود یا نه؟ طیار در جواب اعتراف کرد به اینکه شامل منافقین بلکه شامل اهل ضلالت و هر کسى که اقرار ظاهرى به دعوت اسلام داشته باشد مىشود.
[ برای مشاهده توضیحات کلیک کنید. ]توضیح : علامه طباطبایی: این حدیث رد بر روایاتى است که مىگوید ابلیس از ملائکه بوده و یا خازن آسمان پنجم یا خازن بهشت بوده است.
[ بستن توضیحات ] [ نظرات / امتیازها ]
منبع : ترجمه المیزان، ج8، ص: 77 |
قالب : روایی |
موضوع اصلی : شیطان- ابلیس |
گوینده : علامه طباطبایی |
نظری ثبت نشده است.
نظر شما ثبت شد و بعد از تائید داوران بر روی سایت قرار می گیرد.