من عاشق بید های مجنونم. درخت های بید مجنون بزرگ ،همیشه سبز، ولی سر به زیر و عاشقند ...و چقدر این سربه زیری و عشق به هم می آیند ..من عاشق ،عاشق های سر به زیر و نجیبم...
دلم می خواهد، یک بید مجنون باشم تا شاید این گونه رسم عاشقی را یاد بگیرم.بید مجنون ساکت، گویی تمام غصه هایش را در شاخه های سبزش سرازیر می کند که این گونه شاخه هایش به ستایش زمین آمده اند. نگاه عاشق پیشه اش پیشکش رهگذرانی است که بر او چشم نمی دوزند.اما با صلابت ایستاده در آرزوی یک دست خاص که از آستین سفیدی بیرون بیاید و قلبش را که در تنه سختش،می تپد لمس کند و آن دست خاص ذکر عشق بخواند: سبحان ربی الاعلی و بحمده و به سجده بیفتد بید مجنون...
[ نظرات / امتیازها ]
ته چاه مانده ام
زخم خورده حسادت های زمین
بی ایمان نیستم به ایمانم
یوسفم
بهانه زخمی شدن نارنج ها...
مسافرم...درسفر از سرزمین دروغ های شبیه راست و راست های شبیه دروغ به سرزمین راست های راست و دروغ های دروغ!زندگی اینجا کلافه کننده است اما تو مرا می شناسی بانو حمد را نخستین بار تو به من آموختی در رویایی که خیس از شبنم اشک های تو بود...تو خوب می دانی که تا به حال نبریده ام دستم را به جای نارنج ها به هوس دیدن یوسفی!تو گواه پاکی من هستی ..تو همان صدای کودکانه ای هستی که راز زلیخای دروغین را افشا کردی و مرا از بند های هوس رهانیدی و به رستگاری رساندی...
بانو اینک با تو سخن می گویم با تو که کنار پنجره های عشق انتظارم را می کشی و در طلوع من مهره های تسبیح را بین انگشتانت می چرخانی و برای سلام های بی پاسخم لبخند ها کاشته ای در باغ خاطره ام...
من مسافرم کوله بارم را بردوش گذاشته ام تا زودتر از درد ها به فراغت ها سفر کنم.گرد نشسته است بر قلبی که تو از شیشه ی زیبا آن برایم آینه تراشیده بودی...
محتاج دست های توام بانو...محتاج نگاه های مقدست...من تمام آه های انسان های زخم خورده را روی قاصدک ها گذاشتم و برایت فرستادم تا تو با بوسه ای باز کنی گره های روحشان را..
دیشب خواب ستاره ها را دیدم.ستاره هایی که از غرب طلوع کرد به میانه آسمان رسید سیمرغی شد و در قلب مشرق درخشید..می دانم می دانم که نباید خواب هایم را برای کسی بازگو کنم...اما تو معبر خواب های من هستی بانو...ستاره ای بر زمین افتاد ...در کف دستم و تو لبخند زدی و دستم را بستی با مهربانیت...تو معبر خواب های من هستی بانو...
تقدیم به بانوی مقدس رویا هایم...
[ نظرات / امتیازها ]
صفورا...صفورا سنگ بینداز ....موسی راه را بیراهه نرود...
دل نازک شده ام موسی در این روزگاری که دیگر عصای سحر انگیز تو نیست که دل دریای غصه هایم را بشکافد و مرا به سرزمین موعدمان برساند.این روزها با هر وزش بادی به هراس می افتم که دامن پاکی ام به رقص در آید...موسی ای کاش تو بودی .کجایی تا تمام درد نگاره هایم را برایت بلند بلند بخوانم و اشک بریزم تا کمی کم شود از این بار سنگین دردهایم که بر شانه های نحیفم حمل می کنم.تو که می دانی من توان آن را ندارم تنهایی در برابر مردان سیاه پوش تردید هایم بایستم و آب یقین را از جامی که تو روزگاری برایم پر کردی ،بنوشم.نشسته ام در زیر سایه بان این نخل هایی که می گویند ایستاده می میرند...کجایی موسی؟چرا دست در گریبان نمی کنی و ستاره قلبت را که با نور ایمانت می درخشد را به من نشان نمی دهی؟...به ما نشان نمی دهی؟ تا شاید بسته شود دهان آنان که تو را ساحر خواندند و به کلامت خندیدند و بر فرش جهل خود تخت خدایی بر پاکردند.من تو را باور می کنم موسی...من تو را باور می کنم...
صفورا ...
صفورا سنگ بینداز....
تاموسی راه را بیراهه نرود
سنگ بینداز تا موسی به شعیب
به عصا ...
موسی به پیامبری برسد
صفورا سنگ بینداز...
[ نظرات / امتیازها ]