الَّتِی لَمْ یُخْلَقْ مِثْلُها فِی الْبِلادِ
همان شهر و دیارى که بسان آن در دیگر سرزمینها ساخته نشده بود.
ظاهر این بیان نشانگر آن دیدگاه است که منظور از واژه «ارم» شهر و سرزمین است، اما به باور ما منظور همان قبیله و مردمى است که در برافراشتگى قامت و قدرت بسیار جسمى در دیگر شهرها و سرزمینها بسان آنان آفریده نشده بود.
آرى، آنان به گونه بلند قامت و پرتوان بودند که با جرئت مىگفتند: چه کسانى از ما تواناترند؟ و در مورد توانمندى آنان آوردهاند که:یکى از آن قوم مىتوانست صخرهاى کوهآسا را بر دارد و با هدف قرار دادن قبیلهاى، آنان را از پا در آورد!
از دیدگاه «حسن» منظور از «ذات العماد»، صاحب کاخها و ساختمانهاى بلند و پرشکوه است. اما از دیدگاه «ابن زید» منظور استحکام و پایدارى و ماندگارى شهر و دیار و خانههاى آنان است، که در هیچ شهر و سرزمینى خانههایى به استوارى و استحکام خانههاى آنان ساخته نشده است.
داستان آن شهر بى نظیر
برخى آوردهاند که: مردى به نام «عبداللَّه» از پى شتر گریزپاى خود راه دشتها و بیابانها را در پیش گرفت تا به منطقه «عدن» رسید. در بیابانهاى گسترده آنجا به ناگاه خود را در برابر شهرى بزرگ و تماشایى با دیوارى بزرگ و دروازهاى پرشکوه یافت، که آن را بسان دژى استوار نشان مىداد، و بر گرد آن قلعهها و کاخها و سراهاى بسیار با پرچمهاى برافراشته و برجهاى بلند و تماشایى ردیف شده بود.
او از مرکب خویش پیاده شد و شمشیرش را بر کشید و به سوى دروازه شهر حرکت کرد، تا از ساکنان آنجا، از گمشده خویش بپرسد. پس از ورود به حیاط بزرگ و پهناور آنجا، با دو دروازه بسیار بزرگ - که از زر و زیور و یاقوت سرخ و سفید آراسته شده بودند - روبه رو شد، و در برابر آن شکوه و زیبایى و عظمت، در خود احساس حقارت و ترس کرد.
به هر صورتى بود یکى از آنها را گشود و گام به پیش نهاد. به ناگاه با شهرى بى نظیر و زیبا رو به رو گردید که بسان آن را هرگز ندیده بود. در آن شهر با کاخهاى پرشکوهى رو به رو گردید که هر کدام داراى سالنها و غرفههاى زیبایى بود، که با طلا و نقره و لؤلؤ و یاقوت ساخته و پرداخته شده بودند.
دستگیرهاى درب اطاقها و سالنها، بسان دستگیره دروازه شهر بود، و اطاقهایى پرشکوه در برابر هم قرار داشت، و همه جا فرشهاى خیره کننده گسترده شده، و همه جا آراسته و عطرآگین مىنمود و بستههاى خاص مشک و عنبر و زعفران در نقاط ویژهاى از آنها جاسازى شده بود.
«عبداللَّه» با دیدن آن کاخها و زر و زیورهاى گران قیمت و جواهرات بسیارى که بى صاحب مىنمود، بر خود لرزید و از کاخها بیرون آمد. به خیابانهاى و کوچههاى شهر نگاه کرد، که در آنجا نیز با مناظر دلانگیر و بهت آورى آشنا گردید. به هر کوچهاى نگاه کرد، درختان پر میوه را مى دید که جویبارها بر پاى آنها روانند و آبى سپیدتر از آفتاب که از چشمههایى نقره فام و طلاگونه مىجوشد، در آن جویبارها جارى است.
آن مرد بهتزده در اندیشه شد که: بار خدایا، اینجا کجاست؟ من خواب هستم یا بیدار؟ به خداى سوگند گویى اینجا همان بهشتى است که قرآن و پیامبر وعده آن را به مردم با ایمان و دادپیشه مىدهند، چرا که در دنیا چنین شهرى ساخته نشده است.
«عبداللَّه» هر چه در آنجا گردش کرد و کاوید، کسى را نیافت، به همین جهت مقدارى از آن زر و زیورها را به همراه بستههایى از مشک و زعفران با خود برداشت، و بى آنکه بتواند از زبرجد و یاقوتها چیزى را بکند و بردارد از آن شهر بى نظیر خارج گردید و به «یمن» بازگشت.
او داستان شگفت انگیر خود را به پارهاى نقل کرد و جریان به گوش «معاویه» رسید. او «عبداللَّه» را احضار نمود و داستان را خواست و از آغاز تا انجام گوش داد. «معاویه» مردى را براى دعوت «کعب الاخبار» فرستاد و پس از آمدن او، گفت: جناب! آیا در دنیا شهرى از طلا و نقره سابقه دارد؟
«کعب» گفت: آرى، آن شهر، همان شهر زیبایى است که «شدّاد» آن را بنیاد کرد و به پایان برد، و در قلب آن شهر، بهشت خود را ساخت و آراست، و خداى فرزانه در قرآن در وصف آن شهر مىفرماید: التى لم یخلق مثلها فى البلاد.
«معاویه» گفت: پس داستان آن را برایم بگو، و او داستان آن شهر را اینگونه بیان کرد: «عادِ نخست» که در قرآن از آن سخن رفته است، آن جامعه و مردمى نیست که «هود» از سوى خدا براى هدایت آنان آمد؛ بلکه «هود» و قوم او از نسل و تبار آنانند. «عادِ نخست» دو پسر داشت که نامهاى آنان «شدّاد» و «شدید» بود. پدر مرد و دو پسرش بر تخت او تکیه زده و با زورمدارى و کشتار و جهانگشایى دنیا را گرفتند و همه حاکمان و جامعهها را به بند اسارت و فرمانبردارى خویش کشیدند! پس از چندى «شدید» هم از دنیا رفت و همه قدرت و امکانات بادآورده به دست «شداد» افتاد.
او در اوج مستى بر آن شد تا براى خود «بهشت» بسازد؛ به همین دلیل دستور داد تا شهر «ارم» را طراحى و بنیاد کنند، و براى انجام این پروژه بزرگ و بى نظیر، صدها مهندس و معمار چیرهدست، استاد و هنرمند ماهر و هزاران کارگر و صنعتکار را به کارگماشت و به حاکمان دستنشانده خویش در مناطق و کشورهاى گوناگون نوشت تا هر آنچه مىتوانند زر و زیور و طلا و جواهرات به سوى او گسیل دارند!
مدتها طول کشید تا آن شهر و در قلب آن «بهشت شدّاد» ساخته شد و آنگاه در اطراف آن شهر دیوارى بزرگ پدید آمد و در اطراف آن حصار و دیوار هم انبوهى دژها و قلعهها و برجها طراحى و ساخته شد.
پس از سالها بسیج همه امکانات و تلاش خستگىناپذیر، آن پروژه بزرگ به پایان رسید و «بهشت شدّاد» و شهر زیبا و دژها و حصار ویژه آن در زمین بسیار بزرگى آماده شد.
«شدّاد» به همراه سپاهیان و کارگزاران بى شمار خویش به سوى آن شهر حرکت کرد، اما هنگامى که در آستانه ورود به آن قرار گرفت، به ناگاه خروشى سهمگین به فرمان خدا طنین افکند، و همه آن استبدادگران و عملهها و پادوهاى ظلم و اختناق را به کام کشید و یکى از آنان را باقى ننهاد.
«کعب» پس از بیان داستان آن شهر بى نظیر، افزود: این بود داستان آن شهر، اما نکته دیگر این است که به زودى مردى از مسلمانان که چهرهاى سرخرنگ و قامتى کوتاه دارد، و بر گردن و ابروى او خالى است از پى شتر فرارى خود دشتها و صحراها را در مىنوردد و وارد آن شهر مىگردد!
هنگامى که سخن «کعب» به اینجا رسید، «معاویه» به مردى که در کنارش نشسته بود اشاره کرد و گفت به خداى سوگند درست مىگویى این مرد همان است که به آن شهر راه یافته است.
[ نظرات / امتیازها ]