دریافت نسخه PDF مقاله - 1199KB
تاریخ نگارش : هجدهم خرداد 1402
عمل و اقدام در قرآن -2- ارزشهای عملی
محمد هادی حاذقی
در مرحله اقدام و عمل نیز ارزشهای تعریف شده ای وجود دارد که در قالب احکام فقهی ابلاغ گردیده اند
این ارزشها همان باید هائی است که انجام هر یک با نیت الهی و قربت الی الله گامی در جهت پیشرفت به سوی هدف را مهیا می سازد و موجب نیل به اهداف عملیاتی در یک مدیریت راهبردی است .
بعضی از این اقدامات که در ارتباط با موضوع اصلی یعنی مدیریت راهبردی مطرح میگردد در ذیل این بخش از مقاله آورده شده است بطوری که رعایت این احکام در حصول نتیجه و دستیابی به اهداف راهبردی موثر می باشد و حصول اهداف کلان را تسریع می نماید .

کلید واژه : عزت ، کرامت ، اعتماد، ایمان ، امید ، خود اتکائی، شجاعت
ناشر : موسسه تدبر
بسم الله الرحمن الرحیم
عنوان
عمل و اقدام در قرآن -2- ارزشهای عملی
چکیده
در مرحله اقدام و عمل نیز ارزشهای تعریف شده ای وجود دارد که در قالب احکام فقهی ابلاغ گردیده اند
این ارزشها همان باید هائی است که انجام هر یک با نیت الهی و قربت الی الله گامی در جهت پیشرفت به سوی هدف را مهیا می سازد و موجب نیل به اهداف عملیاتی در یک مدیریت راهبردی است .
بعضی از این اقدامات که در ارتباط با موضوع اصلی یعنی مدیریت راهبردی مطرح میگردد در ذیل این بخش از مقاله آورده شده است بطوری که رعایت این احکام در حصول نتیجه و دستیابی به اهداف راهبردی موثر می باشد و حصول اهداف کلان را تسریع می نماید .
کلید واژه ها
عزت ، کرامت ، اعتماد، ایمان ، امید ، خود اتکائی، شجاعت
انسان برای هدایت پذیری، کامل آفریده شده است

بیان نورانی موسای کلیم(سلام الله علیه) است که وقتی فرعون گفت «ربّ العالمین»ی که تو را فرستاد، کیست؟ فرمود «ربّ العالمین» من کسی است که با سه نظام، جهان را تنظیم کرده است و آفرید: ﴿رَبُّنَا الَّذِی أَعْطَی کُلَّ شَیْ‏ءٍ خَلْقَهُ ثُمَّ هَدَی﴾؛[4] یعنی هر موجودی که شما می‌بینید، این دارای سه ضلع و سه عنصر محوری است: یک عنصر مربوط به نظام فاعلی است که فاعل و سازنده دقیقِ حکیم دارد، یک ضلع مربوط به نظام داخلی است که هر چه در دستگاه او لازم باشد به او داده است. یک ضلع مربوط به نظام غایی و هدفمندی اوست که او را رها خلق نکرده است، برای چیزی، به سوی چیزی، با راه چیزی خلق کرده است. این برای همه موجودات است، برای انسان‌هاست، برای حیوانات است، هر موجودی هدفی دارد، غرضی دارد، مقصدی دارد، مقصودی دارد: ﴿رَبُّنَا الَّذِی أَعْطَی﴾، یک؛ ﴿کُلَّ شَیْ‏ءٍ خَلْقَهُ﴾، نظام داخلی، دو؛ ﴿ثُمَّ هَدَی﴾، به مقصد، سه؛ انسان از بارزترین مصادیق این کریمه است، پس هر چه در انسانیت انسان لازم بود، خدا به او داد. مگر اینکه او دستکاری بکند کم بکند، زیاد بکند، با میل خود، با اراده خود، وصفی را برای خود تهیه بکند که نباید بکند، کمالی را از دست بدهد که نباید از دست بدهد، این هم اصل سوم.قسمت معارج 4/ تسنیم
فرق انسان با سایر موجودات

موجودات یا به صورت فرشته هستند که خدای سبحان درباره اینها فرمود اینها دائماً اهل تسبیح و عبادت هستند و فُتور و ضعفی به اینها راه نمی‌دهد،[6] چون یک موجود مجرّد هرگز خسته نمی‌شود یا موجودات مادّی‌ هستند؛ نظیر آسمان و زمین و گیاهان و درخت‌ها و مانند آن. اینها کارشان را اگر در صراط حق تنظیم بکنند، همه کارهای اینها عبادت است. گاهی انسان کار خود را در صراط حق تنظیم می‌کند، این انسان همه شئون او عبادت است، گاهی این‌چنین نیست آنکه می‌گوید ﴿إِنَّ صَلاَتِی وَ نُسُکِی وَ مَحْیَایَ وَ مَمَاتِی لِلّهِ رَبِّ الْعَالَمِینَ﴾؛[7] طوری برنامه زیست خود را تنظیم کرده است که همه کارهای او برای خداست اینکه در زیارت «آل‌یاسین» که از بهترین زیارت‌های ماست به حضرت ولیّ عصر(ارواحنا فداه) سلام عرض می‌کنیم، بر تمام جزئیات زندگی آن حضرت سلام عرض می‌کنیم و می‌گوییم سلام بر تو آن‌وقتی که می‌نشینی، سلام بر تو آن‌وقتی که بلند می‌شود: «السَّلَامُ عَلَیْکَ حِینَ تَقْعُدُ السَّلَامُ عَلَیْکَ حِینَ تَقُومُ السَّلَامُ عَلَیْکَ حِینَ تَقْرَأُ وَ تُبَیِّنُ السَّلَامُ عَلَیْکَ حِینَ تُصَلِّی وَ تَقْنُتُ السَّلَامُ عَلَیْکَ حِینَ تَرْکَعُ وَ تَسْجُدُ السَّلَامُ عَلَیْکَ حِینَ تُکَبِّرُ وَ تُهَلِّلُ السَّلَامُ عَلَیْکَ حِینَ تَحْمَدُ وَ تَسْتَغْفِرُ السَّلَامُ عَلَیْکَ حِینَ تُمْسِی وَ تُصْبِحُ السَّلَامُ عَلَیْکَ فِی اللَّیْلِ إِذا یَغْشی‏ وَ النَّهارِ إِذا تَجَلَّی»؛[8] این زیارت «آل‌یاسین» نشان می‌دهد که ولیّ عصر(ارواحنا فداه) همه کارهای او «لله» است، لذا ما بر آن وقتی که حضرت می‌نشیند سلام می‌کنیم، بر آ‌ن وقتی که بلند می‌شود سلام می‌کنیم. اگر موجودی توانست همه شئون خود را «لله» تنظیم بکند این موجود دائماً در عبادت است. بابی در کتاب شریف وسائل در بحث صلات هست که اگر کسی دائماً متذکِّر به حق بود، ذُکر خدا در دل و ذِکر خدا در لب داشت، این موجود و این انسان دائماً در نماز است.[9] اگر گفته شد «خوشا آنان که دائم در نمازند»[10] نه یعنی همیشه نماز می‌خوانند، بلکه در عین حال که کارهای عادی دارند همه کارهای آنها نماز است این روایت در آن باب مرحوم صاحب وسائل نقل کرد که اگر کسی همیشه به یاد حق باشد مثل اینکه همیشه در نماز است: ﴿الَّذِینَ هُمْ عَلَی صَلاَتِهِمْ دَائِمُونَ﴾.[11] همین است ﴿وَ الَّذِینَ هُمْ عَلَی صَلاَتِهِمْ یُحَافِظُونَ﴾[12] یا ﴿وَ الَّذِینَ هُمْ عَلَی صَلَوَاتِهِمْ یُحَافِظُونَ﴾[13] یک بحث دیگری دارد که اینها مواظب نمازهای واجب یا مستحبّ‌ هستند؛ اما دائماً در نماز هستند این برای کسی است که ﴿أَقِمِ الصَّلاَةَ لِذِکْرِی﴾[14] را دارد امتثال می‌کند. اگر کسی یاد حق را همیشه در دل داشت او دائماً در نماز است. موجودات جهان خارج دائماً در صراط مستقیم‌ هستند و هرگز غافل نیستند، بنابراین فعلی که به نام تسبیح است به اینها اسناد دارد بدون اینکه با زمان همراه باشد، مُنسلخ از زمان است و اینها خسته هم نمی‌شوند، چون هرگز عصیان در آنها نیست. این انسان است که در نظام تشریع که واقع شد، معصیت است وگرنه در نظام تکوین، هیچ موجودی معصیت نمی‌کند، همه دارند اطاعت می‌کنند و یاد حق و نام حق را احیا می‌کنند.
قسمت 2/حشر/تسنیم
راه‌هایش چیست؟ راه‌هایش را هم قرآن کریم مشخص کرده. در شش طایفه از آیات با بیانات گوناگون این امور را مطرح کرده: یکی در مسئله بالا آمدن‌ها که ﴿یَرْفَعِ اللَّهُ الَّذِینَ آمَنُوا مِنکُمْ وَ الَّذِینَ أُوتُوا الْعِلْمَ دَرَجَاتٍ﴾[17] در همین سوره «مجادله» مشخص شد. اوّل رفع می‌دهد، خدا بالا می‌برد تا کجا بالا می‌برد معلوم نیست. درباره مؤمنِ غیر عالم یک درجه بالا می‌برد, درباره مؤمن عالم چندین درجه ﴿یَرْفَعِ اللَّهُ الَّذِینَ آمَنُوا مِنکُمْ﴾ این جمله تمییز ندارد ﴿وَ الَّذِینَ أُوتُوا الْعِلْمَ دَرَجَاتٍ﴾ این تمییز دارد. این جمله دوم که تمییز دارد نشانهٴ آن است که تمییز جمله اوّل محذوف است و آن «درجةً» است: «یرفع الله الذین آمنوا منکم درجةً و الذین اوتوا العلم درجاتٍ» چند درجه بالا برد. هر رفع درجه‌ای صعود نیست آن بخشی که فرمود: ﴿إِلَیْهِ یَصْعَدُ الْکَلِمُ الطَّیِّبُ وَ الْعَمَلُ الصَّالِحُ﴾[18] طایفه ثانیه این رشته است که این حالا دیگر اوج گرفته؛ طایفه ثالثه آنها که به مقصد رسیده‌اند از آنها خبر می‌دهد، آن را در سوره مبارکه «حج» فرمود شما که قربانی می‌کنید بخشی از خون یا گوشت قربانی را به دیوار کعبه می‌مالید یا آویزان می‌کنید این برای چیست؟ ﴿لَن یَنَالَ اللَّهَ لُحُومُهَا وَ لاَ دِمَاؤُهَا﴾[19] خون و گوشت که به خدا نمی‌رسد، این دخیل‌هایی که می‌بندید برای چیست؟ این پارچه‌هایی که می‌بندید برای چیست؟ این پارچه بستن‌ها که اثر ندارد آن دعا و نیایش کنار حرم اثر دارد، این قفل بستن و دخیل بستن و پارچه بستن این چه اثری دارد؟ آن ناله اثر دارد آن «سِلَاحُهُ‏ الْبُکَاء»[20] اثر دارد. فرمود گوشت یا خون قربانی را می‌مالید به دیوار کعبه برای چیست؟ ﴿لَن یَنَالَ اللَّهَ لُحُومُهَا وَ لاَ دِمَاؤُهَا وَ لکِن یَنَالُهُ التَّقْوَی مِنکُمْ﴾ این نِیل بالاتر از صعود است، چه اینکه صعود بالاتر از رفع است، اوّل رفعت است, بعد صعود است بعد نِیل, نِیل یعنی رسیدن, اگر تقوا به لقای الهی بار می‌یابد پس متّقی می‌رسد چون تقوا که یک صفت جدایی نیست؛ مثل دود برود بالا! اگر تقوا نائل می‌شود یعنی متّقی به «لقاء الله» می‌رسد. پس این سه طایفه درجات را یکی پس از دیگری تبیین می‌کنند: اول رفعت است؛ بعد صعود است؛ قلّه اینها نِیل است وقتی تقوا نائل شد متّقی نائل است این به «لقاءالله» می‌رسد، به «لقاءالله» رسید دیگر خیر دنیا و آخرت است ﴿أُولئِکَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ﴾ می‌شود.
در بخش‌هایی که درجاتی را ذات اقدس الهی به خود شخص می‌دهد، همان‌طوری که در کتاب‌های حوزوی معمولاً ملاحظه فرمودید؛ مثل ملکه اجتهاد, اوّل حال است، بعد تجزّی است، بعد مَلکه اجتهاد مطلق است این تشبیه, اوّل کسی که وارد حوزه می‌شود علوم حوزوی برای او حال است آن قدرت استنباط را ندارد، بعد کم کم متجزّی می‌شود, به مجتهد مطلق که با جان او پیوند برقرار می‌کند این یک مثال. ایمان هم این چنین است اوّل حال است، بعد تجزّی است، بعد ملکه اجتهاد مطلق است؛ بعد طوری است که با جان او عجین می‌شود؛ لذا در طایفه اولیٰ فرمود: ﴿إِذَا تُلِیَتْ عَلَیْهِمْ آیَاتُهُ زَادَتْهُمْ إِیمَاناً﴾؛[21] ایمان اینها زیاد می‌شود. در سوره مبارکه «انفال» فرمود حالا که ایمانش زیاد شد ﴿لَهُمْ دَرَجَاتٌ﴾,[22] در سوره مبارکه «آل‌عمران» این «لام» را انداخت فرمود: ﴿هُمْ دَرَجَاتٌ﴾،[23] نه ﴿لَهُمْ دَرَجَاتٌ﴾. اگر ﴿هُمْ دَرَجَاتٌ﴾ و خود روح بالا رفته، دیگر این ﴿أَیَّدَهُم بِروحٍ مِنْهُ﴾ به معنای این نیست که یک روح جدیدی به اینها می‌دهد، بلکه همین روح را بالا می‌برد. آن وقت فرمایش سیدناالاستاد درست است تام است و اما آیات قرآن آن را تقویت می‌کند که خود همین روح کم کم قوی می‌شود بالا می‌رود، نه اینکه یک روح دیگری به انسان داده شود این روح که قوی شد آن وقت می‌شود: ﴿جَعَلْنَا لَهُ نُوراً یَمْشِی بِهِ فِی النَّاسِ﴾ و مانند آن, خود این روح قوی می‌شود, خود این روح به ملکه اجتهاد مطلق می‌رسد, خود روح بعد از رفع, صعود می‌کند، بعد از صعود نائل می‌شود به «لقاء الله» راه پیدا می‌کند، خود همین روح کامل می‌شود آن وقت ﴿أُوْلئِکَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ﴾ دیگر جا برای تأمل نیست و ذات اقدس الهی آن صفات سلبی را هم مشخص کرده است. فرمود شما دوستی خود را کنترل کنید؛ در آیه 24 سوره مبارکه «توبه» که بحث آن قبلاً گذشت فرمود: ﴿إِن کَانَ آبَاؤُکُمْ وَ أَبْنَاؤُکُمْ وَ إِخْوَانُکُمْ وَ أَزْوَاجُکُمْ وَ عَشِیرَتُکُمْ وَ أَمْوَالٌ اقْتَرَفْتُمُوهَا وَ تِجَارَةٌ تَخْشَوْنَ کَسَادَهَا وَ مَسَاکِنُ تَرْضَوْنَهَا أَحَبَّ إِلَیْکُم مِنَ اللّهِ وَ رَسُولِهِ وَ جِهَادٍ فِی سَبِیلِهِ فَتَرَبَّصُوا﴾؛ شما به مالتان, به زندگیتان, به پدر و مادرتان علاقه‌مندید این یک علاقه عاطفی است که باید زندگی با آن بچرخد این عیب ندارد؛ اما همه اینها را می‌توانید در مسیر دین قرار بدهید. پسرتان را از آن جهت که عبد صالح است می‌توانید دوست داشته باشید، این دیگر راهبند نیست. به پدرتان از آن جهت که مربی شما بود در راه صحیح علاقه‌مند باشید؛ اما اگر نه, به اینها علاقه‌مند بود از خدا و پیغمبر و اینها بیشتر دوست داشت تهدید کرد فرمود: ﴿فَتَرَبَّصُوا حَتَّی یَأْتِیَ اللّهُ بِأَمْرِهِ وَ اللّهُ لاَ یَهْدِی الْقَوْمَ الْفَاسِقِینَ﴾ این معنایش این است که این ﴿فِی الْقُرْبَی﴾ را مفعول واسطه گرفته برای ﴿الْمَوَدَّةَ﴾ این ظرف شده ظرف لغو; یعنی اهل بیت را دوست دارد پسرش را هم دوست دارد حالا هر طور باشد، فرمود این‌طور نمی‌شود. آنها اگر در مسیر نیستند نباید به آنها علاقه‌مند باشید، آن وقت تهدید هم کرده.
در جریان بیگانه‌ها هم فرمود حالا که شما مودّتتان ﴿فِی الْقُرْبَی﴾ شد و هیچ نگرانی از این جهت ندارید مطمئن باشید که ترسی هم از حمله بیگانه نخواهید داشت؛ آیه سه سوره مبارکه «مائده» این است که ﴿حُرِّمَتْ عَلَیْکُمُ الْمَیْتَةُ وَ الدَّمُ وَ لَحْمُ الْخِنْزِیرِ﴾ با این سه, چهار مسئله فقهی, کفار از شما ناامید می‌شوند یا این مربوط به ولایت اهل بیت است؟ این در همان آیه است صدر آیه این است که ﴿حُرِّمَتْ عَلَیْکُمُ الْمَیْتَةُ وَ الدَّمُ وَ لَحْمُ الْخِنْزِیرِ وَ مَا أُهِلَّ لِغَیْرِ اللّهِ بِهِ وَ الْمُنْخَنِقَةُ وَ الْمَوْقُوذَةُ وَ الْمُتَرَدِّیَةُ وَ النَّطِیحَةُ وَ مَا أَکَلَ السَّبْعُ﴾ بعد فرمود: ﴿الْیَوْمَ﴾ در همین آیه, ﴿الْیَوْمَ یَئِسَ الَّذِینَ کَفَرُوا مِن دِینِکُمْ﴾؛ کفار ناامیدند، برای اینکه شما امامی امروز پیدا کردید بعد از جریان غدیر امیر(سلام الله علیه) امام شما شد، اینها فکر می‌کردند ـ معاذ الله ـ رسول خدا(صلّی الله علیه و آله و سلّم) که رحلت کرد اوضاع برچیده می‌شود. جریان غدیر که حل شد فرمود دیگر کفار ناامید شدند: ﴿الْیَوْمَ یَئِسَ الَّذِینَ کَفَرُوا﴾ دیگر به آنها دل نبندید از آنها هراس نداشته باشید ﴿فَلاَ تَخْشَوْهُمْ وَ اخْشَوْنِ الْیَوْمَ أَکْمَلْتُ لَکُمْ دِینَکُمْ﴾ و مانند آن.
در سوره مبارکه «انعام» که سیدناالاستاد به آن اشاره فرمودند آیه 122 این است: ﴿أَ وَ مَن کَانَ مَیْتاً فَأَحْیَیْنَاهُ وَ جَعَلْنَا لَهُ نُوراً یَمْشِی بِهِ فِی النَّاسِ کَمَن مَثَلُهُ فِی الظُّلُمَاتِ لَیْسَ بِخَارِجٍ مِنْهَا کَذلِکَ زُیِّنَ لِلْکَافِرِینَ مَا کَانُوا یَعْمَلُونَ﴾ آیه از این آیه استفاده می‌شود که این روح جدیدی است یا هر مرتبه‌ای که انسان هست نسبت به مرتبه بالاتر فاقد است. نسبت او مرده است بعد بالا می‌شود، آدم وقتی ده درجه از علم را دارد نسبت به درجه یازده جاهل است, به درجه یازدهم که رسید؛ یعنی یک درجه علمی را طی کرد بالا آمد، روح هم همین‌طور است، حیات هم همین‌طور است، ایمان هم همین‌طور است. بنابراین اینکه فرمود ما روحی می‌دهیم نه معنای آن این است که یک روح جداگانه‌ای این دارد. در روایات ما البته هست ایشان «وفاقاً للروایات» که برای مؤمن پنج روح است _ چون ایشان هر چیزی را که در المیزان بخواهند تفسیر کنند گوشه‌ای هم به روایات دارند با دید آنها آیه را معنا می‌کنند _ این حق است؛ اما خود روایات می‌خواهد بگوید که انسان پنج‌تا روح دارد یا روحِ پنج درجه‌ای دارد؟ پنج واقعیت است یا یک واقعیت پنج رتبه‌ای است؟ در روایات هست که برای مؤمن «خمسة أرواح» هست؛[24] اما آیا واقعاً پنج تا روح است یا روحِ پنج درجه‌ای است؟ انسان به هر حال یک واقعیت است دوتا واقعیت که نیست. به هر تقدیر فرمود اینها هستند که به فلاح الهی بار می‌یابند و اگر درباره دیگران فرمود: ﴿أُولئِکَ فِی الأذَلِّینَ﴾ اینجا هم می‌فرماید که ﴿أَلاَ إِنَّ حِزْبَ اللَّهِ هُمُ الْمُفْلِحُونَ﴾؛ اینها هستند که به فلاح رسیدند, به مقصد رسیده‌اند. فلاّح را فلاّح می‌گویند برای اینکه این زیر و رو کرده, احیا کرده, به مقصد رسانده خودش هم به مقصود رسیده که ـ ان‌شاءالله ـ امیدواریم نصیب همه بشود. قسمت 21/مجادله/تسنیم
خدا سیدنا الاستاد مرحوم علامه طباطبایی را غریق رحمت کند! می‌فرمود این حرف‌ها در اسلام به نام حضرت امیر ثبت شد؛ یعنی خط ولایت در اسلام حالا هر چه هست، وجود مبارک پیغمبر(صلی الله علیه و آله و سلم) است؛ اما این شاگردی که بتواند این خط را ترسیم کند، تبیین کند، تشریح کند، تفسیر کند، راه‌اندازی کند، ایشان اصرار دارد که این به نام حضرت امیر ثبت شد. این قسمت را حضرت فرمود، فرمود یک عده «خَوْفاً مِنَ النَّارِ»[11] عبادت می‌کنند. یک عده «شَوْقاً إِلَی الْجَنَّة» عبادت می‌کنند، پس معلوم می‌شود اینها غرضی دارند و یک عده ﴿حُبًّا لِلَّهِ﴾[12] معبود را می‌خواهند، محبوب را می‌خواهند، نه عبادت را. [13]عبادت را برای معبود می‌خواهند برای محبوب می‌خواهند و من از آن قبیل هستم.
این ترسیم خط که یک عده «خَوْفاً مِنَ النَّارِ»، این قدر گفت و گفت و گفت تا به نام او در اسلام ثبت شد. بعدها هر کسی گفت از وجود مبارک حضرت گرفت؛ البته آیات قرآن اینها را دارد، تبشیر دارد، إنذار دارد؛ اما عبادت را برای معبود بخواهد نه برای خود عبادت. این ذکر را برای مذکور بخواهد، این اسم را برای مسمّا بخواهد. فرمود این ﴿رَبُّ الْمَشْرِقِ وَ الْمَغْرِبِ﴾ است؛ اما آیا می‌دانید که مشرق و مغرب در عالم کیست؟ یک مشرق و مغربی است که همه می‌فهمند که آفتاب از یک طرف در‌می‌آید و از طرف دیگر غروب می‌کند. در قرآن کریم فرمود این را که همه می‌بینند: ﴿رَبُّ الْمَشْرِقِ وَ الْمَغْرِبِ﴾. قسمت 5/ مزمل/ تسنیم
عزت و کرامت انسانها
اما اگر آن اصل خودتان را حساب کنید، همه شما از یک پدر و یک مادر هستید، ﴿إِنَّا خَلَقْناکُمْ مِنْ ذَکَرٍ وَ أُنْثی‌﴾ و اگر پایین بیایید، از آن اصل بین‌المللی فاصله بگیرید و شُعبه و قبیله و اینها را حساب کنید، هر کسی پدری دارد و مادری که این فخری برای انسان محسوب نمی‌شود. پس اگر بخواهید مقطعی نگاه کنید، هر کسی پدری و مادری دارد و اگر بخواهید عمومی و جهانی فکر کنید، همه شما فرزندان یک پدر و یک مادر هستید، ﴿یا أَیُّهَا النَّاسُ إِنَّا خَلَقْناکُمْ مِنْ ذَکَرٍ وَ أُنْثی﴾ به هر دو تفسیر. ﴿وَ جَعَلْناکُمْ شُعُوباً وَ قَبائِلَ﴾؛ اما برای اینکه یکدیگر را بشناسید، کاملاً یکدیگر را بشناسید، چون کد ملّی و شناسنامه و اینها برای یک مقطع خاصی است. پس اینها نظام ارزشی نیست، برای شناساسی است که اشتباه نکنید. ﴿إِنَّ أَکْرَمَکُمْ عِنْدَ اللَّهِ أَتْقاکُمْ﴾؛ این ﴿إِنَّ أَکْرَمَکُمْ﴾ ناظر به این است که ما شما را کریمانه خلق کردیم، ﴿لَقَدْ کَرَّمْنا بَنی‌ آدَمَ﴾.[12] این کرامت را هم مستحضرید، از بهترین اوصافی است که خدای سبحان برای فرشته‌ها ذکر می‌کند و در بین ما، شهدا به مقام فرشتگی رسیدند و می‌رسند که جزء «مُکرَمین» هستند که پیام شهید سوره «یس» همین است؛ وقتی در سوره «یس» دارد که این شخص شربت شهادت نوشید، ﴿قیلَ ادْخُلِ الْجَنَّةَ﴾؛[13] وقتی وارد بهشت برزخی شد، از بهشت برزخی پیام داد که ﴿یا لَیْتَ قَوْمی‌ یَعْلَمُونَ ٭ بِما غَفَرَ لی‌ رَبِّی وَ جَعَلَنی‌ مِنَ الْمُکْرَمینَ﴾؛[14] ما از این طرف می‌گوییم: «یَا لَیتَنَا کُنَّا مَعَکُم»، شهدا از آن طرف می‌گویند که «یَا لَیتَکُم کُنتُم مَعَنا»؛ ای کاش اینجا بودید تا ببینید چه خبر است! این «یَا لَیتَنَا» دو طرفی است؛ ما آرزو داریم که ای کاش شربت شهادت می‌نوشیدیم! آنها هم آرزو دارند که ای کاش با ما بودید و می‌دیدید که اینجا خدا با ما چه کرد!؟ ما را جزء ملائکه قرار داد، ﴿وَ جَعَلَنی‌ مِنَ الْمُکْرَمینَ﴾. «مُکرَمین» در اصطلاح قرآن، همان ملائکه هستند. در سوره مبارکه «انبیاء» فرمود: ﴿بَلْ عِبادٌ مُکْرَمُونَ ٭ لا یَسْبِقُونَهُ بِالْقَوْلِ وَ هُمْ بِأَمْرِهِ یَعْمَلُونَ﴾[15] که روزهای قبل هم بحث شد که وجود مبارک امام هادی(سلام الله علیه) در زیارت «جامعه»، همین را وصف ائمه(علیهم السلام) قرار می‌دهد که ائمه «وَ عِبَادِهِ الْمُکْرَمِینَ الَّذِینَ ﴿لٰا یَسْبِقُونَهُ بِالْقَوْلِ وَ هُمْ بِأَمْرِهِ یَعْمَلُونَ﴾»[16] هستند. پس «مُکرَمین» در اصطلاح قرآن کریم، همان فرشتگان هستند و شهدا ملحق به «مُکرَمین» هستند. اصل کرامت را که ذات اقدس الهی فرمود: ﴿وَ لَقَدْ کَرَّمْنا بَنی‌ آدَمَ﴾، یک سؤال و جوابی را در خود دارد؛ چرا انسان کریم است؟ با اینکه این نطفه است و ﴿مِنْ مَنِیٍّ یُمْنی﴾[17] است! چرا کریم است؟ چون براساس ﴿إِنِّی جَاعِلٌ فِی الأَرْضِ خَلِیفَةً﴾،[18] بعضی‌ها خلافت اصلی دارند، مثل انبیا و اولیای الهی؛ بعضی زیر مجموع خلافت آنها خلافت دارند، چون خدا کریم است، خلیفه کریم هم کریم است، جانشین کریم هم کریم است. الآن اگر کسی مقامی دارد و شخص دیگری قائم مقام و جانشن اوست، امضای او به منزله امضای آن اصیل است و لذا قابل احترام خواهد بود. اگر قائم مقام یک وزیر، کرامتی دارد، به مناسبت وزارت همان وزیر است؛ حالا اگر کسی قائم مقام وزیر و وکیلی بود، یا قائم مقام صاحب مَنسبی بود؛ ولی به جای اینکه برابر دستور و راهنمایی و قانون او کار کند، حرف خودش را بزند و کار خودش را بکند و به میل خودش رفتار کند، همین انسانی که ﴿لَقَدْ کَرَّمْنا بَنی‌ آدَمَ﴾ شد، همین انسانی که ﴿إِنِّی جَاعِلٌ فِی الأَرْضِ خَلِیفَةً﴾ شد، همین انسان می‌شود: ﴿أُولئِکَ کَالأنْعَامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ﴾،[19] برای اینکه او جانشین یک وزیر است؛ ولی حرف خودش را می‌زند و کار خودش را می‌کند! این غصب است و این حیات، حیات غاصبانه است؛ لذا فرمود مواظب باشید کرامت شما برای این است که خلیفه کریم هستید و خلیفه باید حرف «مستخلفٌ عنه» را بزند، نه حرف خودش را. پرسش: کرامت را نمی‌توانیم نتیجه خلقت بگیریم؟ پاسخ: نتیجه خلقت نمی‌گیریم، نتیجه خلافت می‌گیریم. وقتی خلیفه ذات اقدس الهی شد، «الله» کریم است و کسی که جانشین «الله» است، باید حرف «مستخلفٌ عنه» را بزند. پرسش: تقوا هست که کرامت می‌آورد؟ پاسخ: بله، تقوا یعنی حرف «مستخلفٌ عنه» را فهمیدن و گوش دادن، وگرنه خود انسان چه چیزی دارد؟ ﴿وَ اللَّهُ أَخْرَجَکُمْ مِنْ بُطُونِ أُمَّهاتِکُمْ لا تَعْلَمُونَ شَیْئاً﴾.[20] بنابراین اگر فرمود: ﴿وَ لَقَدْ کَرَّمْنا بَنی‌ آدَمَ﴾، این طور نیست که انسان ذاتاً کریم باشد! و اگر فرمود: ﴿إِنِّی جَاعِلٌ فِی الأَرْضِ خَلِیفَةً﴾، خود این تعلیق حکم بر وصف نشان می‌دهد که انسان اگر کرامتی دارد، در اثر این است که خلیفه کریم است و کار خیلفه این است که صفت «مستخلفٌ عنه» را انجام دهد و اگر کار «مستخلفٌ عنه» را انجام نداد، ﴿أَ فَرَأَیْتَ مَنِ اتَّخَذَ إِلهَهُ هَوَاهُ﴾[21] خواهد شد. الآن ما واقعاً گرفتار یک عدّه فراعنه هستیم که در عالَم دارند این گونه زندگی می‌کنند. قبلاً این تحلیل سه‌گانه گذشت که اگر هر کشوری به هر حال بخواهد روی پای خود بایستد، این سه اصل را لازم دارد: قانونی دارد که مجلس آن کشور تصویب می‌کند که عملیاتی است، چون بدون موادّ قانونی که نمی‌شود کشور را اداره کرد. آن موادّ قانونی از یک مبانی گرفته می‌شود، مثل استقلال، امنیت، آزادی، عدم دخالت در شئون کشورهای دیگر، رعایت محیط زیست، عدل، مواسات، مساوات، اینها مبانی حقوقیِ تدوین قوانین در مجلس‌ها است. این دو اصل را ما با همه کشورهای جهان به طور مشترک داریم؛ یعنی هیچ کشوری نیست که این دو اصل را نداشته باشد. اما تمام اختلاف ما از این به بعد در آن اصل سوم است که به توحید و شرک برمی‌گردد؛ مبانی حقوق منشأ استنباط موادّ حقوقی است، الآن مجلس ما چه کار می‌کند؟ مجلس ما برابر اصول قانون اساسی، مواد را تصویب می‌کند، نه اصل را؛ اصل برای قانون اساسی است. به استناد اصول قانون اساسی، این را تشریح می‌کند، تحریر می‌کند، تقسیم می‌کند و به صورت موادّ قانونی درمی‌آورد و عملیاتی می‌کند، سپس به وزارتخانه می‌دهد و آنها هم آیین‌نامه تنظیم می‌کنند، آیین‌نامه قانون نیست، بلکه کیفیت اجرای مصوّبات قانون است. مجلس مصوّبات خود را به استناد قانون اساسی انجام می‌دهد. قانون اساسی هم اصول فراوانی دارد که مهم‌ترین اصل این است که باید عدل باشد؛ یعنی اگر مواسات است، مساوات است، فضای زیست است، عدم دخالت در کشورهای دیگر است، رعایت حقوق طبقات است، اقتصاد است، چه و چه و چه! همه باید بر مبنای عدل باشد. معنای عدل هم روشن است «کما تقدّم سابقاً»، عدل یعنی «وَضعُ کُلَّ شیءٍ فِی مُوضِعِه».[22] تا اینجا مشترک بین ما و جهان است؛ اما از این به بعد فرق اساسی بین ما و آنها این است که عدل یعنی «وَضعُ کُلَّ شیءٍ فِی مُوضِعِه»، معنای این هم روشن است؛ اما جای اشیاء کجاست؟ جای اشخاص کجاست؟ ما می‌گوییم جای اشیاء را اشیاء‌آفرین معیّن می‌کند «و هو الله»، جای اشخاص را اشخاص‌آفرین معیّن می‌کند «و هو الله»؛ اما آنها می‌گویند جای اشیاء را خود ما معیّن می‌کنیم! جای اشخاص را خود ما معیّن می‌کنیم! آنها می‌گویند آنچه از انگور به دست می‌آید، چه شراب و چه سرکه، هر دو حلال است؛ ولی ما می‌گوییم انگورآفرین می‌گوید یکی حلال است و دیگری حرام! آنها می‌گویند هر چه از بدن خارج می‌شود، چه بول و چه عرق، هر دو پاک است، ولی ما می‌گوییم بدن‌آفرین می‌گوید یکی پاک است و دیگری نجس! فرق ما و آنها، مثل فرق موسی و فرعون است! سخن در این نیست که آنها آدم‌های بدی‌ هستند، فقط بدی نیست، تنها مسئله غصب فلسطین و اینها نیست، بلکه در واقع سخن از کفر و ایمان است. آنها حالا چه بگویند چه نگویند، صریحاً داعیه فرعونی دارند؛ اینکه می‌بینید می‌گویند فلان تروریست خوب است و فلان تروریست بد است، یا یک روز منافقین را در لیست تروریست‌ها می‌گذارند و یک روز برمی‌دارند؛ یعنی عدل به دست خود آنهاست! این را باور کردند! این ربوبیّت است؛ یعنی اگر قلب این استکبار را بشکافید، همان حرف فرعون درمی‌آید که ﴿أَنَا رَبُّکُمُ الْأَعْلی﴾[23] است. این ﴿أَنَا رَبُّکُمُ الْأَعْلی﴾ یا ﴿ما عَلِمْتُ لَکُمْ مِنْ إِلهٍ غَیْری﴾[24] که فرعون می‌گفت، معنایش این نبود که من خالق آسمان و زمین هستم! معنایش این است که اندیشه من باید کشور را اداره کند، همین! بنابراین این بدون تعارف ادّعای ربوبیّت است. ما می‌گوییم کلید همه این مبانی عدل است و عدل یعنی «وَضعُ کُلَّ شیءٍ فِی مُوضِعِه»، جای اشیاء را اشیاء‌آفرین معیّن می‌کند و جای اشخاص را اشخاص‌آفرین معیّن می‌کند، ولی آنها می‌گویند که ما معیّن می‌کنیم! آنها به جِدّ باور دارند که فلان تروریست خوب است و فلان تروریست بد است! یک روز منافقین جزء تروریست هستند و یک روز هم از لیست خارج می‌کنند! حالا چه این حرف‌ها را بگویند و چه نگویند، ﴿أَ فَرَأَیْتَ مَنِ اتَّخَذَ إِلهَهُ هَوَاهُ﴾.قسمت 18/حجرات/تسنیم
مسئله توحید و تحلیل همه کارها به توحید؛ یعنی واقعاً ﴿الْعِزَّة لِلَّهِ جَمیعاً﴾. دیگر مؤمن باید خودش حسابش را بکند که اگر آینه‌‌ای یک صورت خوبی را دارد نشان می‌دهد، چون آن صورت خوب است سیمای آینه زیباست و گرنه اگر صورتی خوب نبود این آینه ارزشی نداشت. اگر عنایت الهی نباشد آن وقت عزتی برای مؤمن نیست و همچنین خلقتی برای او نیست قدرتی برای او نیست، فرمود او ﴿خَیْرُ الرَّازِقِینَ﴾[12] است. در بخش پایانی سوره «ذاریات» فرمود: ﴿إِنَّ اللَّهَ هُوَ الرَّزَّاقُ ذُو الْقُوَّةِ الْمَتینُ﴾،[13] این ﴿هُوَ﴾ با «الف» و «لام»ی که روی خبر آمده مفید حصر است؛ یعنی دیگران رازق نیستند، آینه‌دارِ رازقیت خدا هستند. اینجا هم همین طور است که اگر یک وقت آیه‌ای مثلاً نام دیگران را کنار «الله» می‌برد یا نام رسول خدا(صلّی الله علیه و آله و سلّم) را کنار «الله» می‌برد همین طور است. آن آیه معروف: ﴿أَطِیعُوا اللّهَ وَ أَطِیعُوا الرَّسُولَ وَ أُولِی الأمْرِ مِنْکُمْ﴾[14] هم همین طور است. درست است که رسول و اولوا الامر(علیهم السلام) مطاع ما هستند؛ اما ببینید این آیه چقدر ظریفانه اوّل تثلیث، بعد تثنیه، بعد به توحید می‌رسد! اوّل تثلیث است: ﴿أَطِیعُوا اللّهَ وَ أَطِیعُوا الرَّسُولَ وَ أُولِی الأمْرِ مِنْکُمْ﴾ که ائمه(علیهم السلام) هستند. بعد نام ائمه را نمی‌برد: ﴿فَإِن تَنَازَعْتُمْ فِی شَیْ‏ءٍ فَرُدُّوهُ إِلَی اللّهِ وَ الرَّسُولِ﴾،[15] برای اینکه اگر در خود امامت اختلاف کردید، اگر در امامت اختلاف کردید که به امام مراجعه نمی‌کنید، ناچار به پیغمبر مراجعه می‌کنید و قرآن. ببینید اوّل تثلیث است، بعد تثنیه: ﴿أَطِیعُوا اللّهَ وَ أَطِیعُوا الرَّسُولَ وَ أُولِی الأمْرِ مِنْکُمْ﴾، این اوّل که تثلیث است. ﴿فَإِن تَنَازَعْتُمْ فِی شَیْ‏ءٍ﴾ «حتی فی الامامة»، ﴿فَإِن تَنَازَعْتُمْ فِی شَیْ‏ءٍ﴾ مراجعه کنید محکمه‌تان ﴿فَرُدُّوهُ إِلَی اللّهِ وَ الرَّسُولِ﴾، دیگر سخن از «اولوا الامر» نیست. این برای کیست؟ برای کسی است که به خدا ایمان دارد، دیگر سخن از رسول هم نیست: ﴿إِن کُنْتُمْ تُؤْمِنُونَ بِاللّهِ وَ الْیَومِ الآخِرِ﴾، یعنی اگر رسول است حرف ما را می‌زند، اگر اولوا الامر است جانشین رسول هستند. این آیه اوّلش از تثلیث شروع می‌شود، بعد به تثنیه می‌رسد، بعد به توحید. تا روشن کند که آن ذوات قدسی حرف الله را می‌زنند، همه جا همین طور است، اصلاً قرآن کتاب توحید است. بیان می‌کند که انبیا آینه‌دار هستند، ائمه(علیهم السلام) آینه‌دار اوصاف الهی و اسمای حُسنای الهی‌اند. قسمت 2/ممتحنه/تسنیم
در پایان سورهٴ مبارکهٴ «احزاب» مسئلهٴ «عرض امانت» مطرح شد، یک آیه به آخر سورهٴ «احزاب» این است: ﴿إِنَّا عَرَضْنَا الْأَمَانَةَ عَلَی السَّماوَاتِ وَ الْأَرْضِ وَالْجِبَالِ فَأَبَیْنَ أَن یَحْمِلْنَهَا وَ أَشْفَقْنَ مِنْهَا وَ حَمَلَهَا الْإِنسَانُ إِنَّهُ کَانَ ظَلُوماً جَهُولاً﴾؛[3] این امانتی که عرضه شد، مصادیق فراوانی برای او ذکر کردند که در همهٴ این مصادیق حقیقت قرآن سهم دارد. گفتند منظور از این امانت ولایت است، منظور از این امانت معرفت است، منظور از این امانت دین است، منظور از این امانت خود قرآن است؛ هر کدام از این مصادیق ذکر بشود بالأخره حقیقت قرآن سهمی دارد جدای از آنها نیست چه اینکه آنها هم جدای از این نیستند.
اگر ولایت باشد که ثقل اصغر است و قرآن ثقل اکبر و اگر دین باشد که به این ثقل اکبر وابسته است و مانند آن قسمت 21/حشر/تسنیم
اما این روایاتی که ملاحظه فرمودید دربارهٴ تفویض این روایات به چند طایفه برمی‌گردد. قدر مشترک این روایات که به چند طایفه برمی‌گردد این است که تا خدا إذن نمی‌داد، آنها چیزی را تحلیل یا تحریم نمی‌کردند، وقتی هم که تحلیل و تحریم کردند خدا امضا می‌کرد؛ لذا در بعضی از این روایات سخن از ترخیص است، رخصت است می‌شود إذن؛ در بعضی از این روایات سخن از اجازه است، می‌شود امضای بعد از إذن. همان دو عملی که دربارهٴ قرآن بود، دربارهٴ حدیث هم هست. دربارهٴ قرآن این بود که تا نگیرد، حرف نزند. وقتی هم گرفت، ساکت نباشد باید بگوید، حدوثاً و بقائاً به إذن الهی تکیه می‌کند. دربارهٴ حدیث هم اینچنین است تا خدا ترخیص نکند، اینها نمی‌گویند این حدوثاً, وقتی هم که طرح کردند، پیشنهاد دادند، خدا امضا می‌کند؛ لذا هم ترخیص در این روایات هست، هم اجازه در این روایات است، پس اینها به اذن خدا حدوثاً کار می‌کنند و خدا کارِ اینها را اجازه می‌کند بقائاً؛ لذا می‌شود «حکم الله»، دیگران حقّ این کار را ندارند؛ لذا می‌شود بدعت، این یک مطلب.
مطلب دیگر و شاهد دیگر اینکه کارِ اینها به «إذن الله» است در اول و به امضا و اجازهٴ الهی است در مرحلهٴ آخر و بقا، این از همین روایتی بود که اخیراً خوانده شد که امام(عَلَیْهِ السَّلام) فرمود همهٴ ما تابع پیامبر هستیم، پیامبر تابع خداست، اگر انسانی عبدِ محض است و تابع خداست، چگونه در دینِ خدا بدون إذن خدا کم و زیاد می‌کند؟ معلوم می‌شود هم إذن دارد و هم امضا و اجازه دارد؛ آن‌گاه روحِ این تفویض به تنفیذ برمی‌گردد, به ترخیص برمی‌گردد، حدوثاً ترخیص است، بقائاً تنفیذ است؛ هیچ کاری را چه در مسایل تکوینی, چه در مسایل تشریعی به اینها تفویض نکردند که شما هر چه می‌خواهید بر اساس ارادهٴ خود انجام بدهید که ـ معاذ الله ـ اینها هم بشوند نظیر مجتهد که مرحوم علامه, مرحوم مجلسی, سایر بزرگان(رِضْوَانِ اللَّهِ علیهم) ادّعای اجماع کردند که اصلاً از مذهب ما امامیّه نیست که آنها بر اساس اجتهاد کار بکنند، فکر بکنند, استنباط بکنند, اجتهاد بکنند بعد قانونی را وضع کنند، این‌چنین نیست، آنها نظیر مثبتین و متفکّرین و نوابغ بشری و مجتهدین نیستند که بنشینند فکر کنند، قانون وضع کنند، آنها می‌کوشند، تلاش می‌کنند، تهذیب نفس می‌کنند، می‌گیرند از خدا و می‌رسانند به مردم، این ترخیص و این اجازه می‌رساند که کارِ این بزرگان(عَلَیْهِمُ السَّلام) حدوثاً ترخیص است و بقائاً تنفیذ است و هیچ تفویضی از تفویض مصطلح نیست و آیات قرآنی هم اصل کلی را که ﴿مَا کَانَ لِرَسُولٍ أَن یَأْتِیَ بِآیَةٍ إِلَّا بِإِذْنِ اللَّهِ﴾،[31] در بسیاری از موارد دارد و اینها مأذون هستند؛ حالا که مأذون هستند، در کلّ نظام تکوینی و تشریعی «باذن الله» مأذون هستند، حتی چه در احیای اماته, چه در اماته احیا کم کردن, زیاد کردن «بِکُمْ یُنَزِّلُ الْغَیْث»[32] و بالاتر و بالاتر و بالاتر، خیلی بالاتر از آنچه که در زیارت «جامعه» هست، برای ائمه هست؛ منتها اینها به اندازهٴ فهم ما گفته‌اند، مرحوم کلینی(رِضْوَانِ اللَّهِ علیه) در کتاب قیّم کافی نقل می‌کند که امام صادق(سَلامُ الله عَلَیْه) فرمود: رسول الله(صَلَّی اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّم‏) به اندازهٴ فکر خود با احدی حرف نزد: «مَا کَلَّمَ رَسُولُ اللَّهِ(صَلَّی اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّم‏) الْعِبَادَ بِکُنْهِ عَقْلِهِ قَطُّ»،[33] این از غرر روایات ماست که مرحوم کلینی در اصول کافی نقل کرده آنچه را که در زیارت «جامعه» یا امثال زیارت «جامعه» گفتند به اندازه‌ای که ما بفهمیم ما خیال می‌کنیم اینها که «خلیفةالله» هستند؛ یعنی نظیر آن «خلیفةالله»یی که سایرین تقسیم کردند، «خلیفةالله فی الأرض» هستند که کار خدا را در زمین اداره کنند و جوامع بشری را هدایت کنند و آنها را به سعادت و شقاوتشان آشنا کنند همین! در حالی که از خود آیه سجدهٴ ملائکه برمی‌آید، اینها «خلیفة الله فی الأرض و السماء» هستند، آنها به همان اندازه که مربّی و مدبّر انسانها هستند مربّی و مدبّر فرشته‌های غیب و شهود هم هستند، کلّ فرشته‌ها را آنها تدبیر می‌کنند, تعلیم می‌کنند و مانند آن؛ آن‌گاه وقتی به «إذن الله» شد، هم حدوثاً تأمین است هم بقائاً تأمین.قسمت 9/حشر/تسنیم
آنچه که برای رسول خدا(صَلَّی اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّم‏) بود به استناد همین آیه برای اهلبیت هم هست، چون حدیث ثقلین به استناد همین آیه تأمین می‌شود[34] به استناد همین آیه حدیث منزلت تأمین می‌شود,[35] به استناد همین آیه حدیث غدیر تأمین می‌شود, [36] به استناد همین آیه حدیث طیر مَشوی تأمین می‌شود[37] و به استناد همین آیه سایر احادیثی که دربارهٴ اهلبیت آمده تنظیم می‌شود؛ چه اینکه روایاتی هم که در این زمینه بود، یک طایفه از این روایات همان‌طور که ملاحظه فرمودید این بود که هر چه خدای سبحان به رسولش داد به ما هم داده است، در بین این روایاتی که خوانده شد.قسمت 9/حشر/تسنیم

حیات واقعی زندگی در سایه تقواست
قرآن کریم در چند مقطع ادّعاهای متعدّدی دارد: در مقطع اوّل داعیه احیای امت را دارد که فرمود قرآن کریم جامعه را زنده می‌کند؛ یعنی مرده را حیات می‌بخشد: ﴿اسْتَجِیبُوا لِلّهِ وَ لِلرَّسُولِ إِذَا دَعَاکُمْ لِمَا یُحْیِیکُمْ﴾[1] که در سوره مبارکهٴ «انفال» است. بهترین راه برای حیات یک ملّت هم اصل ایمان و توحید است که قرآن کریم مؤمن را زنده می‌داند و کافر را مرده می‌داند و تقابل ایمان و مرگ در سوره مبارکه «یس» به این صورت است: ﴿لِیُنْذِرَ مَنْ کانَ حَیًّا وَ یَحِقَّ الْقَوْلُ عَلَی الْکافِرینَ﴾؛[2] یعنی قرآن درباره زنده‌ها اثر دارد و عذاب الهی هم نسبت به کفّار رواست که کافر را در مقابل زنده و زنده را در مقابل کافر قرار می‌دهد، برابر «صنعت احتباک»[3] که مکرّر گذشت: ﴿لِیُنْذِرَ مَنْ کانَ حَیًّا وَ یَحِقَّ الْقَوْلُ عَلَی الْکافِرینَ﴾؛ یعنی مؤمن زنده است و کافر مرده است و آیه سورهٴ مبارکه «انفال» هم حیات‌بخش است که ﴿اسْتَجِیبُوا لِلّهِ وَ لِلرَّسُولِ إِذَا دَعَاکُمْ لِمَا یُحْیِیکُمْ﴾، این برای مرحله اوّل.
وقتی جامعه زنده شد، آدمِ زنده؛ یا سالم است یا مریض. بیماری‌ها را قرآن کریم ذکر کرد، سلامت را هم ذکر کرد و فرمود قرآن را که ما به عنوان حیات‌بخشی فرستادیم، به عنوان شفابخش هم قرار دادیم: ﴿وَ نُنَزِّلُ مِنَ الْقُرْآنِ ما هُوَ شِفاءٌ وَ رَحْمَةٌ﴾،[4] پس مرض را بیان کرده، شفا را بیان کرده، گوشه‌ای از مرض را در سوره مبارکهٴ «احزاب» بیان کرده که فرمود: ﴿فَلا تَخْضَعْنَ بِالْقَوْلِ فَیَطْمَعَ الَّذی فی‌ قَلْبِهِ مَرَضٌ وَ قُلْنَ قَوْلاً مَعْرُوفاً﴾،[5] روشن کرد که اگر مردی به نامحرَم طمع کرد مریض است و اگر مریض بود باید درمان بشود؛ هم مرض را مشخص کرد و هم راه شفا را با آیه شفای سوره مبارکهٴ «نور» بیان فرمود. مجموع تبیین مرض و بیان دارو می‌شود طبّ سالم که فرمود: ﴿وَ نُنَزِّلُ مِنَ الْقُرْآنِ ما هُوَ شِفاءٌ وَ رَحْمَةٌ﴾. بعد از اینکه جامعه را سالم کرده است، می‌خواهد جامعه را از جاهلیت نجات بدهد و به عقلانیت برساند؛ البته در مقطع دوم و سوم آیا اینها در عرض هم‌ می‌باشند یا در طول هم‌ هستند تأمّلی هست که جامعه جاهل، مریض هم هست و جامعه عاقل، سالم هم هست، ولی عقلانیتی را که دین آورده فوق این تصوّراتی است که جامعه را در بَر کردند.
برای اینکه این مراحل سه‌گانه حلّ بشود تربیت را از خانوده شروع کرد، فرمود پدران و مادران، فرزندانشان را درست تربیت کنند، یک؛ اسما و الفاظ و کلمات خوب برای آنها انتخاب بکنند، «أَنْ یُحْسِنَ‌ اسْمَهُ‌ وَ أَدَبَه‌»،[6] دو؛ اگر افراد از خانواده‌هایی هستند که با وزن علمی و فرهنگی و ادب تربیت شدند بیایند به جامعه، دیگر در جامعه نه «لَمز» مطرح است نه «نَبز»[7] مطرح است و نه جا برای ﴿وَیْلٌ لِکُلِّ هُمَزَةٍ لُمَزَة﴾[8] مطرح است، آن جامعه جامعه‌ای آرام و جامعهٴ مؤدّب و بافرهنگی است. برای همین هم جلوی مسخره کردن را گرفته، هم جلوی «لَمّازی» را گرفته، هم جلوی «نبّازی» را گرفته، هم جلوی «همّازی» را گرفته است؛ فرمود: ﴿وَیْلٌ لِکُلِّ هُمَزَةٍ لُمَزَة﴾. «نَبز» هم که بحث مبسوط آن در جلسه قبل گذشت، این است که هر کسی دیگری را به لقب بَد، به عنوان اینکه یهودی هستی! مسیحی هستی! «یا حمار»! «یا بقر»! از اینها «تَمز» بکند که آن شخص هم متقابلاً «نَبز» می‌کند؛ لذا «نَبز» را به صوت صیغهٴ «تفاعل» و «مفاعله» و اینها ذکر فرمود، «لَمز» را به صورت فعل ثلاثی مجرد ذکر کرد. «لَمز» یعنی انسان عیب کسی را جستجو کند و بگوید، آن شخص معیب و معیوب، دیگر چیز نقدی در دست ندارد که این طرف را هم متّهم کند؛ لذا «لَمز» به «تَلامُز» نمی‌رسد، اما «نَبز» به «تَنابُز» می‌رسد. در همین زمینه هم فرمود هر گمانی را هم پیروی نکنید، ﴿اجْتَنِبُوا کَثیراً مِنَ الظَّنِّ﴾. مستحضرید که اصل «ظنّ»، پیدایش آن در اختیار انسان نیست؛ گاهی مبادی اختیاری ندارد و گمانی پیدا می‌شود، اگر حُسن ظنّ بود که مورد ترغیب شریعت است و اگر سوء ظنّ بود، خود پیدایش این ظنّ چون مبادی اختیاری ندارد گناه نیست، مگر اینکه کسی عمداً به دنبال آن «ظنّ» رفته باشد. فرمود اگر گمان بد پیدا شده است، این را ترغیب نکنید و تعقیب نکنید. اجتناب کنید؛ یعنی شما در یک جانب باشید، این گمان بد هم در جانب دیگر؛ وقتی می‌گویند از معصیت تجنّب کنید و اجتناب کنید، یعنی شما در یک طرف باشید و گناه در طرف دیگر، گناه در طرف شما نباشد و شما هم در طرف گناه نباشید. اگر در طرف گناه بودید یا گناه در طرف شما بود این دیگر اجتناب نیست، شما هم‌جانب هستید نه مُجْتَنِب! اجتناب این است که خود شخص در یک جانب باشد و آن شیء در جانب دیگر، تَجَنُّب و اجتناب به این معناست. فرمود: ﴿اجْتَنِبُوا کَثیراً مِنَ الظَّنِّ﴾؛ نه تنها چون گمان هست از آن پیروی نکنید و آن را به یقین تبدیل کنید تا جستجو کنید، فرمود گمان بد تعقیب ندارد ﴿لا تَجَسَّسُوا﴾؛ بروید جستجو کنید که یقین پیدا کنید، این کار روا نیست، این دو مرحله. خود گمان را پیروی کنید مَنهی است، گمان را تعقیب کنید و به یقین برسید که این شخص این معصیت را کرده است، این تجسّس است و این هم مَنهی است. بعد از این مَنهی ـ بعد از تجسّس که یقین پیدا کردید ـ بخواهید آن را ذکر کنید که می‌شود غیبت؛ پس قرآن هر سه مرحله را نهی کرده تا جامعه بشود آرام. آنچه را که اساس جامعه است به نام امر به معروف و نهی از منکر که ولایت متقابل دارد و ولایت دو طرفه است، آن جامعه را آرام می‌کند؛ اما این‌گونه از امور، یعنی اصل پیروی ظن، تعقیب ظن و تحقیق دربارهٴ او که ظن را به یقین برساند می‌شود تجسّس؛ ترتیب اثر عملی بر این تحقیق شده که می‌شود غیبت، همه اینها را تحریم کرده تا جامعه بشود جامعه عاقل، جامعه آرام و جامعه مطمئن! در آیه قبل که فرمود: ﴿بِئْسَ الاِسْمُ الْفُسُوقُ بَعْدَ الْإیمانِ﴾؛[9] یعنی برای جامعه ایمانی و مردم مؤمن، «لَمز»، «فسق»، تعبیرات ناروا که برخلاف ادب است، این موارد با ایمان سازگار نیست؛ نظیر آنچه در سوره مبارکهٴ «انعام» فرمود: ﴿الَّذینَ آمَنُوا وَ لَمْ یَلْبِسُوا إیمانَهُمْ بِظُلْمٍ﴾؛ یعنی آیه 82 سوره مبارکه «انعام» این است؛ یعنی ایمان با ظلم سازگار نیست، ﴿الَّذینَ آمَنُوا وَ لَمْ یَلْبِسُوا إیمانَهُمْ بِظُلْمٍ﴾. اگر جامعه، جامعه‌ای مؤمن شد دیگر نباید ظالم باشد، شخص اگر مؤمن شد نباید ظلم بکند. این‌جا هم در سورهٴ «حجرات» فرمود شخص اگر مؤمن بود یا جامعه اگر مؤمن بود، دیگر «لَمْز» و «نَمْز» و «هَمْز» و امثال این موارد ندارد! با ادب زندگی می‌کنند و یکدیگر را محترم می‌شمارند. هم در آن آیهٴ 82 سورهٴ «انعام» فرمود ایمان با ظلم سازگار نیست و هم در آیه محل بحث سوره مبارکهٴ «حجرات» فرمود: ﴿بِئْسَ الاِسْمُ الْفُسُوقُ بَعْدَ الْإیمانِ﴾؛ یعنی ایمان با لقب‌های زشت دادن، کار فاسقانه کردن، دیگری را به فسق متّهم کردن و مانند اینها سازگار نیست. اینکه فرمود شما یک حقیقت هستید ﴿لا تَلْمِزُوا أَنْفُسَکُمْ﴾، این در حدّ یک ارزش اجتماعی است، نه ارزش نَبَوی و وَلَوی و امثال آن؛ نظیر آیه «مباهله».[10] آیه «مباهله» که دارد: ﴿وَ أَنْفُسَنَا وَ أَنْفُسَکُمْ﴾،[11] این نشان می‌دهد که ولیّ، وصیّ و خلیفه الهی یعنی حضرت امیر(سلام الله علیه)، او نفس نبوت است؛ البته امتیازی هم بین آنهاست که قبلاً گذشت. بنا شد برادران تحقیق کنند که این «حَسَنٌ‌ مِنِّی‌ وَ أَنَا مِنْه‌»،[12] مثل «حُسَیْنٌ مِنِّی وَ أَنَا مِنْ حُسَیْنٍ(علیهما السلام)»،[13] این فرمایش پیامبر قبل از «مباهله» سابقه داشت یا نداشت؟ اما در جریان حضرت امیر، مکرّر از همان آغاز خلافت در حدیث «یوم الدار»[14] و مانند اینها بود، اما حضرت به صورت صریح بفرماید: «حَسَنٌ‌ مِنِّی‌ وَ أَنَا مِنْه‌»، «حُسَیْنٌ مِنِّی وَ أَنَا مِنْ حُسَیْنٍ»، اینها یا خیلی کم بود، یا شهرتی نداشت، یا به دست ما نرسید، بعد از نزول آیه «مباهله» که وصیّ را، ولیّ را و خلیفه را نفس پیغمبر می‌داند، از آن به بعد رسماً و مکرّر فرمود: «حُسَیْنٌ مِنِّی وَ أَنَا مِنْ حُسَیْنٍ»، چون این ﴿وَ أَنْفُسَنَا وَ أَنْفُسَکُمْ﴾ به وجود مبارک حضرت امیر اختصاصی ندارد، معیار ولایت، امامت و خلافت است. این با ﴿أَنْفُسِکُمْ﴾، که در پایان سوره مبارکهٴ «توبه» است خیلی فرق دارد. در سوره مبارکه «توبه» آیه 128 آمده است: ﴿لَقَدْ جاءَکُمْ رَسُولٌ مِنْ أَنْفُسِکُمْ﴾؛ یعنی از متن شماست، از جای دیگر نیامده است، فرشته هم نیست، عرب هست، از خود شماست، بیگانه نیست، خیر شما هم را می‌خواهد. این ﴿مِنْ أَنْفُسِکُمْ﴾ نظیر ﴿أَنْفُسَنَا﴾ در آیه مبارکهٴ «مباهله» نیست. وجود مبارک امام رضا(سلام الله علیه) در جواب پرسش مأمون که گفت چه دلیلی بر فضیلت علی بن ابیطالب است؟ حضرت به صورت شفّاف فرمود جمله ﴿أَنْفُسَنَا﴾! گفت: «ما مَا الدَّلیلُ عَلی خِلافَةِ جَدِّکَ [عَلِیِّ بنِ أبی طالِبٍ]؟ قالَ عَلَیْهِ السَّلَامْ ﴿أَنْفُسَنَا﴾»، مأمون بعد گفت که «لَو لا نِسَاءَنَا»؛ یعنی این ﴿أَنْفُسَنَا﴾ دلیل بر فضیلت نیست، چون این ﴿أَنْفُسَنا﴾ به قرینهٴ ﴿نِساءَنا﴾ که آن‌جا ذکر شده به معنی «رجالنا» است! وقتی حضرت فرمود دلیل فضل حضرت امیر ﴿أَنْفُسَنَا﴾ است، مأمون بلافاصله گفت: «لَو لا نِسَاءَنَا»؛ یعنی کلمه «نساء» قرینه است که منظور از «أنفس»، «رجال» است. حضرت بلافاصله فرمود: «لَو لا ﴿أَبْناءَنا﴾»![15] این «أبناء» چه کوچک و چه بزرگ «رجال» را هم شامل می‌شود. فرمود اگر کلمه «أبناء» نبود، شما می‌توانستید بگویید «أنفس» در قبال «نساء» است و «أنفس» در قبال «نساء» به معنی «رجال» است؛ اما رجالی که در ﴿أَبْناءَنا﴾ هست جلوی این توهّم را می‌گیرد. بنابراین خیلی فرق است بین ﴿أَنْفُسَنَا﴾ که در آیه «مباهله» است، با ﴿أَنْفُسِکُمْ﴾ که در آیه 128 سوره «توبه» است، یا ﴿لا تَلْمِزُوا أَنْفُسَکُمْ﴾. در آن‌جا فرمود حضرت از متن جامعه شماست، اما شما از نفس پیغمبر هستید که نیامده است! در آیه «مباهله» دارد که وجود مبارک حضرت امیر نفس پیغمبر است! خیلی فرق است بین تعبیر قرآنی در سوره «توبه» که فرمود پیغمبر از متن جامعه است و بین آیه «مباهله» که می‌فرماید حضرت امیر نفس پیغمبر است! اینها خیلی با هم فرق دارد! قسمت17/حجرات/تسنیم
اعتماد و اطمینان
اطمینان دو قسم است: یک اطمینان صادق است یک اطمینان کاذب؛ آن طمأنینه و آرامش صادق آن جایی است که به ذات اقدس الهی تکیه کند باور داشته باشد با او منادات کند با او مناجات کند، رسیدن به هر خیری را از او بداند نجات از هر شرّی را از او بداند و خود را عبد محض بداند و اراده خود را فانی در اراده الهی ببیند و مانند آن؛ این یک طمأنینه صادقی است و اگر کسی به غیر خدا تکیه کرد و مال خودش را که ﴿یَحْسَبُ أَنَّ مالَهُ أَخْلَدَهُ﴾[3] زمینه خلود و دوام و جاودانگی او را فراهم کرد و به خیال باطل سخنان جاهلیت را تکرار کرد که می‌گفت: ﴿ما أَظُنُّ أَنْ تَبیدَ هذِهِ أَبَداً﴾[4] وارد باغش شد گفت فکر نکنم که این باغ از بین برود! به اصطلاح جاهلی این یک مِلک نمیری است این اطمینان، اطمینان کاذب است زیرا تکیه‌گاه او به زمین است و به زمان است و مال است و جِرم است و ماده است که همه اینها در معرض زوال و از بین رفتنی است و اگر کسی مطمئن بود دارای این دو شاخص و نشانه است یکی اینکه از ذات اقدس الهی با همه اوامر و نواهی‌اش راضی است با همه قضا و قدر او راضی است، دوم اینکه او هم مورد رضای خدای سبحان است؛ چون در هر نفی و اثباتی، جز سخن خدا چیزی را نپذیرفت در هیچ فعل و ترکی جز دستور خدا را رعایت نمی‌کرد و مانند آن. پس یک اطمینان صادق داریم که در این بحث مطرح است یک اطمینان کاذب داریم بین متکاثران. متکاثر در اثر انبوه مال حساب می‌کند که ﴿أَنَّ مالَهُ أَخْلَدَهُ﴾ و اما آنهایی که طمأنینه صادق دارند و بنده خدا هستند و خود را به آن حصن «لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ حِصْنِی‏»[5] وارد کردند که همه خیرات از آنجاست و همه شرور از او دور است چنین شخصی دارای نفس مطمئنه است.
نکته‌ای که در اینجا هست این است که اگر کسی این اضلاع سه‌گانه مثلث را تحصیل کرد، یعنی یک ضلع اساسی و بزرگ آن که نفس مطمئنه بود تأمین کرد، ضلع دیگرش راضی به قضای الهی و احکام و حکَم الهی باشد را تأمین کرد، ضلع سوم که مرضی خدا باشد یعنی عقیده او، اخلاق او، اعمال او، رفتار او، کردار او مورد رضای حق باشد، این شخص با این مثلث پربرکت هنوز در راه است؛ او از آن به بعد دادنی است نه گرفتنی؛ با تلاش و کوشش انسان بخواهد آن بقیه راه را طی کند مقدور نیست. دو نکته است: یکی اینکه هنوز در بین راه است به مقصد نرسید؛ دوم اینکه از آن به بعد کاری انجام نمی‌دهد که باعث وصول خودش به مقصد بشود چون در دنیا خدا به او نمی‌گوید ﴿ارْجِعی﴾. اگر در دنیا بفرماید چون دنیا دار عمل است دار پرهیز از منهیات است، انجام دادن وظایف مأمور است و مانند آن؛ می‌شود کاری کرد با تحکیم آن عقاید صائب و علوم صائب و با تحکیم این عمل صالح و رفتار و گفتار صالح می‌تواند بقیه راه را برود یا وسیله آن را فراهم کند؛ اما این خطاب بعد از مرگ است، چه از حین موت، چه در برزخ، چه در ساهره معاد. بعد از مرگ انسان کاری نمی‌کند که به وسیله آن کار به جای بالاتری برود، چون اگر بخواهد کاری بکند باید به دستور مکتب باشد، آن مکتب شریعت است و پیغمبر می‌خواهد و مانند آن و این می‌شود دنیا، چون بعد از مرگ شریعتی باشد پیغمبری باشد حلال و حرامی باشد نیست. امروز «عَمَلٌ وَ لَا حِسَابَ وَ غَداً حِسَابٌ وَ لَا عَمَل»،‏[16] بنابراین معلوم می‌شود که از آن به بعد، یک مقدار راه رفته است، یک؛ و خودش نمی‌تواند برود، دو؛ یعنی از راه عمل، تحصیل آن ممکن نیست و اذن خدا می‌خواهد، سه؛ خدا هم اذن داد، چهار. این ﴿ارْجِعی﴾ امر إذنی است؛ مثل اینکه مهمان وقتی وارد شد میزبان به صورت امر می‌گوید «آقا میل کنید»! «میل کن»! گرچه لفظ، لفظ امر است ولی این در حقیقت ترخیص و اجازه است. اینجا وقتی فرمود ﴿ارْجِعِی إِلَی رَبِّکِ﴾ یعنی اکنون که این اضلاع سه‌گانه مثلث را داری، نفس مطمئنه داری، نفس راضیه داری، نفس مرضیه داری که هر سه باعث کامل شدن این نفس است، بقیه راه را به تو اجازه می‌دهیم که برگردی. ﴿یا أَیَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ ٭ ارْجِعی‏ إِلی‏ رَبِّکِ راضِیَةً مَرْضِیَّةً ٭ فَادْخُلی‏ فی‏ عِبادی ٭ وَ ادْخُلی‏ جَنَّتی﴾‏. قسمت والفجر/ تتسنیم

امانتداری
، کمتر کسی است که شما به دست او امانت بسپارید که خیانت نکند! این آیه پایانی سوره مبارکه «احزاب» که ﴿إِنَّا عَرَضْنَا الْأَمانَة﴾،[31] آنجا بحثش گذشت! آن را که به ما ندادند. درست است که آسمان بار امانت نمی‌تواند،[32] درست است؛ ﴿إِنَّا عَرَضْنَا الْأَمانَة﴾، آن امانت را که به ما نمی‌دهند. این امانت همین امانت است. این نهج‌البلاغه را نگاه کنید، فرمود ذات أقدس الهی امانت مال مردم را، بیت المال را در کنار نماز و روزه قرار داد. شما به هر کسی دادید خیانت کرد. دیدید «الا شذّ و ندر». این چنین نیست که حفظ امانت مردم، مال مردم کاری باشد که از کوه‌ها ساخته بشود. حضرت فرمود امانت مردم، بیت‌المال مردم، اموال مردم، حفظ اموال مردم کاری است که از کوه‌ها ساخته نیست. ما این را گفتیم امانت؛ یعنی ولایت کلیه الهی، ولایت کلیه الهی را که به مأمورین ما نمی‌دهند. مشکل ما هم آن ولایت کلیه الهیه نیست، آن ولایت کلّیه الهیه برای اهل‌بیت همیشه هست. این امانت مردم که اختلاس است و جان مردم و گرانی مردم و فشار اقتصادی مردم همین است. این کشور همه چیز داشت و دارد؛ اما ناله همه بلند است! این برای چیست؟ فرمود این امانت و حفظ اموال مردم را به کوه‌ها بدهید، نمی‌توانند: ﴿إِنَّا عَرَضْنَا الأمَانَةَ عَلَی السَّماوَاتِ وَ الأرْضِ﴾. آنها عاقل هستند، می‌گویند ما این سمَت را قبول نمی‌کنیم، ما مشکل داریم. ما مشکل داریم که می‌گویند این زمینی که زندگی می‌کنی، از تو بالاتر است، این آسمانی که زندگی می‌کنی، از تو بالاتر است، حضرت فرمود این امانتی که آسمان‌ها و زمین نمی‌توانند تحمّل بکنند، همین حفظ بیت‌المال است، همین اموال مردم است. در همین قم به هر حال احتکار شد، انبارهای احتکاری پیدا شد! این جان مردم و فشار مردم را درآوردن، این نه خدا را راضی است، نه پیغمبر راضی است، پس تجربه شد و دیدیم که در بهترین شهر احتکار است، بهترین افراد در اموال بیت‌المال خیانت می‌کنند، این است! قسمت معارج/3/تسنیم
انفاق

اصلِ این مسئله را که انسان اگر چیزی به فقرا می‌دهد باید در حدّ متوسّط زندگی خودش باشد، این را در سورهٴ مبارکهٴ «مائده» آیهٴ نود بیان کرده است، دربارهٴ کفّاره قسم فرمود: ﴿لاَ یُؤَاخِذُکُمُ اللّهُ بِاللَّغْوِ فِی أَیْمَانِکُمْ وَلکِن یُؤَاخِذُکُم بِمَا عَقَّدتُّمُ الْأَیْمَانَ فَکَفَّارَتُهُ إِطْعَامُ عَشَرَةِ مَسَاکِینَ مِنْ أَوْسَطِ مَا تُطْعِمُونَ أهْلِیْکُمْ﴾؛[8] یک وقت است در طول سال، انسان یک‌بار یا دوبار یک مهمانی پرخرجی دارد، آن لازم نیست ﴿مِنْ أَوْسَطِ مَا تُطْعِمُونَ﴾، نه اینکه ماندهٴ غذاها را به سراغ فقیر بدهید ﴿مِنْ أَوْسَطِ مَا تُطْعِمُونَ﴾ و این هم اختصاصی به مسئله کفّاره ندارد، گرچه در خصوص کفّاره آمده است؛ اما نه مورد مخصّص است و نه شاهدی بر تخصیص است که اگر خواستید زکات بدهید می‌توانید از آن «أنزل ما تُطعمون» بدهید؛ ولی دربارهٴ خصوص کفّارهٴ قَسم ﴿مِنْ أَوْسَطِ مَا تُطْعِمُونَ﴾ بدهید، این‌چنین نیست. این ﴿مِنْ أَوْسَطِ مَا تُطْعِمُونَ﴾ بیان عادی حال فقراست و آن کمبود فقرِ مالی را با این قصد قربت جبران می‌کند؛ چون همهٴ اینها عبادات است.
زکات به اتّفاق کل عبادت است و نه تنها اجماع بر عبادت بودن زکات است، روایات فراوانی است خمس به اندازهٴ زکات روایت ندارد که قصد قربت در خمس شرط باشد؛ ولی بر او هم دعوای اجماع شده. خمس مثل زکات نیست، در اینکه زکات یک امر عبادی است روایات فراوانی است و اتفاق هم هست؛ اما درباره خمس هم دعوای اجماع کردند. دربارهٴ خصوص خمس به مناسبت آیه که در پیش داریم یک بحث جداست؛ اما دربارهٴ خصوص زکات انسان باید این زکات را به قصد احترام صرف کند، خواه در مصرف مسکین و یتیم، خواه در مصرف «فی سبیل الله»، اگر خواست حوزه‌ای را اداره کند، مسجدی را تعمیر کند، راهی یا مستشفایی را بسازد باید با احترام باشد و نه تنها با احترام باشد؛ بلکه خود را بدهکار بداند، نه بدهکارِ مالی؛ بلکه بدهکارِ روانی و آن این است که در سورهٴ مبارکهٴ «توبه» آیهٴ 103 این‌چنین است که ﴿خُذْ مِنْ أَمْوَالِهِمْ صَدَقَةً تُطَهِّرُهُمْ وَتُزَکِّیهِم بِهَا وَصَلِّ عَلَیْهِمْ إِنَّ صَلاتَکَ سَکَنٌ لَهُمْ وَاللّهُ سَمِیعٌ عَلِیمٌ﴾، دربارهٴ احکام زکات صدر آیه این است؛ بعد می‌فرمود که این صدقات را خدا قبول می‌کند؛ آن‌گاه احکام صدقات را هم بازگو کرد، فرمود: ﴿خُذْ مِنْ أَمْوَالِهِمْ صَدَقَةً تُطَهِّرُهُمْ﴾. اینکه احیاناً گفته می‌شود فلان شخص، آدم را پاک می‌کند، این‌چنین نیست؛ خود عملِ انسان، انسان را پاک می‌کند. نماز انسان را پاک می‌کند، زکات انسان را پاک می‌کند. فرمود: ﴿خُذْ مِنْ أَمْوَالِهِمْ صَدَقَةً تُطَهِّرُهُمْ﴾، این ﴿تُطَهِّرُهُمْ وَتُزَکِّیهِم﴾ مجزوم که نیست، «تُطهِّرْهُمْ» که نیست تا بشود جواب امر و تو مطهّر باشی؛ این مرفوع است؛ یعنی ﴿تُطَهِّرُهُمْ﴾ هست، جمله هم در محلّ نصب است تا صفت برای صدقه باشد. پس صدقه آدم را پاک می‌کند، عمل آدم را پاک می‌کند؛ همان‌طوری که عملِ ظاهری؛ یعنی غَسل و غُسل، بدن را پاک می‌کند، این نیّت هم آدم را پاک می‌کند؛ معلوم می‌شود کسی که بدهکار شرعی است یک آدم آلوده است؛ ﴿خُذْ مِنْ أَمْوَالِهِمْ صَدَقَةً تُطَهِّرُهُمْ﴾؛ «أی صدقةً مطهّرتاً» که صدقه آدم را پاک می‌کند و اینکه احیاناً گفته می‌شود این وسط است؛ برای اینکه مادامی که مالِ مردم در دست انسان است و انسان مبتلا به مالِ مردم است آلوده است، وقتی مالِ مردم را داد پاک می‌شود. دربارهٴ زکات این هست، دربارهٴ خمس هم مشابه این روایاتی است که آن را باید جداگانه بخوانیم.
بنابراین وقتی انسان تلاش و کوشش کرد که ﴿کَیْ لاَ یَکُونَ دُولَةً بَیْنَ الْأَغْنِیَاءِ مِنکُمْ﴾ بشود. سرمایه‌داری که در بین مسلمین بود در خصوص انصار بود نه مهاجر، آنهم نه سرمایه‌داری معروف زیاد؛ برای اینکه مسلمینِ آن روز، سرمایه‌دار معروف آن‌چنان نبودند. اگر کسی اهل تکاثر و سرمایه‌داری بود یا مشرک بود یا جزء یهودیها، وگرنه انصار در آن روز سرمایه‌ای آن‌چنان نداشتند و این آیه مبارکه هم دفعاً و رفعاً جلوی «تداور بین الأغنیاء» را می‌گیرد و می‌فرماید به فقرا بدهید! حالا هم که می‌خواهید به فقرا بدهید این‌چنین است و این هم اختصاصی به مسلمین ندارد، هر کسی که مأمور است مال فقرا را به فقرا بپردازد این‌چنین است؛ خواه مسلمین، خواه امامِ مسلمین.قسمت 6/حشر/تسنیم
نصرت
ما یک نصرت داریم، یک ولایت داریم، یک توحید؛ نصرت این است که شما بروید دین را یاری کنید: ﴿إِنْ تَنْصُرُوا اللَّهَ یَنْصُرْکُمْ﴾،[2] شما به دین خدا عنایت کردید، دارید دینش را یاری می‌کنید، خدا هم شما را یاری می‌کند. این معنی نصرت است. اگر یک جوان یک مقدار کار خود را انجام بدهد، یک مقدار پدر به او کمک بکند، این می‌شود نصرت. ولایت معنایش این است که این پدر کار این کودک را به عهده بگیرد. این می‌شود ولیّ که اگر نوجوان است تازه روی کار افتاده که کارها را پدر به عهده می‌گیرد؛ اما کار اوست، به وسیله او دارد انجام می‌دهد. آن جوانی که یک مقدار کار را خودش انجام بدهد، یک مقدار هم کمک، به او می‌گویند نصرت. «فهاهنا نصرةٌ بولایة».
اما توحید یعنی هیچ کسی در کار نیست. نه اینکه خدا دارد مشکل این آقا را با دست این آقا حل می‌کند. تنها به میدان آمده است. این «ذرنی ذرنی» قرآن همین است. این همیشه هست. به پیغمبر می‌فرماید بگذار من تنها مشکل را حل می‌کنم: ﴿فَذَرْنی‏ وَ مَنْ یُکَذِّبُ بِهذَا﴾، این ولید و امثال ولید دهن‌کجی می‌کنند؟ من خودم تنها حل می‌کنم. همیشه هست. قسمت 2/ مزمل/ تسنیم
مسئله اینکه ذات أقدس الهی در قرآن فرمود: ﴿فَلا وَ رَبِّکَ لا یُؤْمِنُونَ حَتَّی یُحَکِّمُوکَ فیما شَجَرَ بَیْنَهُمْ﴾،[11] تمام جزئیات را که قانون اساسی بیان نمی‌کند. مسائل شخصی را، مسائل جزیی را امام و پیغمبر تعیین می‌کنند؛ لذا فرمود: ﴿أَطِیعُوا اللّهَ وَ أَطِیعُوا الرَّسُولَ وَ أُولِی الأمْرِ مِنْکُمْ﴾؛[12] اما حالا این تثلیث را می‌فرماید سامان می‌دهد. درست است که می‌گوییم: ﴿أَطِیعُوا اللّهَ﴾، یک؛ ﴿وَ أَطِیعُوا الرَّسُولَ﴾، دو؛ ﴿وَ أُولِی الأمْرِ﴾، سه؛ اما همین آیه نورانی که صدر آن مثلث است، وسط آن مُثنّیٰ است، ذیل آن توحید است. فرمود: ﴿أَطِیعُوا اللّهَ وَ أَطِیعُوا الرَّسُولَ وَ أُولِی الأمْرِ مِنْکُمْ﴾؛ اما حسابتان جمع باشد که سه تا مرجع ما نداریم. دومی و سومی هم به اوّلی برمی‌گردد. این صدر آیه مثلث است: ﴿أَطِیعُوا اللّهَ وَ أَطِیعُوا الرَّسُولَ وَ أُولِی الأمْرِ مِنْکُمْ﴾. بعد فرمود چه کسی موفق است که اینها را اطاعت کند؟ ﴿فَإِنْ تَنازَعْتُمْ فی‏ شَیْ‏ءٍ فَرُدُّوهُ إِلَی اللَّهِ وَ الرَّسُولِ﴾، اگر در این سومی که ﴿أُولِی الأمْرِ﴾ است، اختلاف کردید یا در موارد دیگر، مرجع دو تا هستند، مرجع «اولی الأمر» نیست. مرجع خداست و پیغمبر، ﴿فَإِنْ تَنازَعْتُمْ فی‏ شَیْ‏ءٍ فَرُدُّوهُ إِلی اللَّهِ وَ الرَّسُولِ﴾، باز اینجا سؤال هست که رسول مطاع بالذات است؟ فرمود نه. اوّل تثلیث، بعد تثنیه، در ذیل آن توحید است. فرمود درست است رسول را باید اطاعت کنید؛ اما حرف اوّل و آخر را خدا می‌زند: ﴿بِاللَّهِ وَ الْیَوْمِ الْآخِرِ﴾.[13] اصلاً سخن از رسول نیست.
پس آن تثلیث به تثنیه تبدیل شد، این تثنیه به توحید مبدّل شد تا معلوم بشود که هر بالعرضی باید به بالذّات برسد. حرف اوّل و آخر را ذات أقدس الهی می‌زند، چون خود رسول هم عبد اوست، خود ائمه(علیهم السلام) هم عبد او هستند. اینجا هم می‌فرماید درست است که اصلش عبادت الهی است، آن تقوا به عبادت الهی برمی‌گردد، اطاعت از نوح(سلام الله علیه) به اطاعت الهی برمی‌گردد، این إنذار محض نیست، تبشیر را هم به دنبال دارد. فرمود: ﴿مِنْ قَبْلِ أَنْ یَأْتِیَهُمْ عَذابٌ أَلیمٌ﴾، این یک إنذار است؛ اما اینکه فرمود: ﴿یَغْفِرْ لَکُمْ مِنْ ذُنُوبِکُمْ﴾، یک؛ ﴿وَ یُؤَخِّرْکُمْ إِلی‏ أَجَلٍ مُسَمًّی﴾، دو؛ اینها تبشیر است. اسلام همین کسی که موحّد شد، توبه کرد از الحاد و شرک، تمام گناهانش بخشیده می‌شود. همه مشرکین که سالیان متمادی بت‌پرستی کردند، همین که توبه کردند، شهادتین را جاری کردند، «الْإِسْلَامُ یَجُبُّ مَا قَبْلَهُ»،[14] تمام گناهان بخشیده شد. این که فرمود: ﴿إِنَّ اللَّهَ لا یَغْفِرُ أَنْ یُشْرَکَ بِهِ﴾؛[15] یعنی بی‌توبه. در آن آیه فرمود: ﴿إِنَّ اللَّهَ لا یَغْفِرُ أَنْ یُشْرَکَ بِهِ﴾، یک؛ ﴿وَ یَغْفِرُ ما دُونَ ذلِکَ﴾، دو؛ ﴿لِمَنْ یَشاءُ﴾، سه؛ فرمود شرک بدون توبه بخشیده نمی‌شود. تمام مشرکین با توبه بخشیده شدند. الآن هم هر مشرکی با توبه، با إنابه، با اجرای شهادتین بخشیده می‌شود. اینکه فرمود: ﴿إِنَّ اللَّهَ لا یَغْفِرُ أَنْ یُشْرَکَ بِهِ﴾؛ یعنی بی‌توبه، اما آن که فرمود: ﴿وَ یَغْفِرُ ما دُونَ ذلِکَ﴾؛ یعنی بی‌توبه. بی‌توبه می‌بخشد؛ اما آنجا به نحو موجبه جزئیه است، چه کسی را بی‌توبه می‌بخشد؟ ﴿وَ یَغْفِرُ ما دُونَ ذلِکَ﴾؛ اما ﴿لِمَنْ یَشاءُ﴾. ﴿لِمَنْ یَشاءُ﴾ را که ما نمی‌دانیم کیست! «لطف خدا بکند کار خویش»،[16] یک وقت است کسی برادر شهیدی، پسر شهیدی، این لطف الهی است، لغزش‌هایی که دارد بی‌توبه می‌بخشد. این ﴿مَنْ یَشاءُ﴾، موجبه جزئیه است؛ یعنی قضیه مهمله است که در قوه موجبه جزئیه است؛ منتها یک بیان نورانی امام سجاد(سلام الله علیه) در صحیفه دارد که تمام کارهای خدا حکیمانه است. «یَا مَنْ لَا تُبَدِّلُ حِکْمَتَهُ الْوَسَائِلُ»،[17] ای خدایی که با هیچ توسّلی نمی‌شود تو کاری بکنی که حکیمانه نباشد! هر وسیله‌ای که انجام می‌دهند، در مسیر حکمت تو باید باشد، «یَا مَنْ لَا تُبَدِّلُ حِکْمَتَهُ الْوَسَائِلُ». با توسلی بخواهیم ـ معاذالله ـ خدا کار غیر حکیمانه بکند این چنین نیست. قسمت 1/نوح/ تسنیم
فـرمـود حـضـرت صـادق، علیه السـلام ،که حضـرت امیرالمؤ منین علیه السـلام فرمود": بـشــنـاسـید خـدا را به خـدا، و رسول را به رسـالت ، وصاحب امر را به امر به معروف و عـدالت و نیکویی نمودن " .شـرح عرفان و علم وشـناسایی و دانایی فرقوا ضـح دارنـد، وگـویـنـد عـلم در اصل لغت مخصوص به کلیـات است ، و معرفت مـخـصــوص به جزئیات وشخصـیات . وگوینـد عارف باالله کسـی است که حق را بـه مـشــاهـده حضوریه بشناسد، و عالم باالله کسی است که به براهین فلسفیه عـلم بـه حـق پـیدا کند.
ایمان و امید
عرض کرد خدایا! حالا این همه کارهای غیبی که از تو ساخته است، من هم که الآن پیر هستم، مهم‌ترین عضو بدن انسان استخوان است، استخوان من هم که نرم شد، چیزی از من نمانده است، همسرم که پیر است، آن وقتی هم که جوان بود عقیم بود، الآن که پیر است؛ ولی «حکم آنچه تو فرمایی»[5] با چه اراده جدّی! «حکم آنچه تو فرمایی». ﴿رَبِّ إِنِّی وَهَنَ الْعَظْمُ﴾، موی سرم که سفید شد، مهم‌ترین عضو بدن انسان استخوان است، وقتی استخوان پوک بشود، چیزی از آدم نمی‌ماند: ﴿رَبِّ إِنِّی وَهَنَ الْعَظْمُ﴾، موی سرم هم که سفید شد؛ اما من ناامید نیستم، تمام امور به دست توست: ﴿وَ لَمْ أَکُنْ بِدُعائِکَ رَبِّ شَقِیًّا﴾، این برای خود من. می‌ترسم بعد از مرگ وارثی نداشته باشم، حیف من، بیت من، نبوت من که بی‌وارث بماند! ﴿وَ إِنِّی خِفْتُ الْمَوالِیَ مِنْ وَرائی﴾،[6] این برای خود من. برای همسرم هم باید دعا بکنم. همسر من الآن که پیر است، آن وقتی که جوان بود نابارور بود، عقیم بود: ﴿وَ کانَتِ امْرَأَتی‏ عاقِراً﴾، نه «و امرأتی عاقرٌ»! الآن که پیر است، آن وقتی که جوان بود، نازا بود؛ ولی «حکم آنچه تو اندیشی». ﴿وَ کانَتِ امْرَأَتی‏ عاقِراً فَهَبْ لی‏ مِنْ لَدُنْکَ وَلِیًّا ٭ یَرِثُنی‏ وَ یَرِثُ مِنْ آلِ یَعْقُوبَ وَ اجْعَلْهُ رَبِّ رَضِیًّا﴾.[7]
در جریان مریم بازگو کردن، ﴿یَرِثُنی‏ وَ یَرِثُ مِنْ آلِ یَعْقُوبَ وَ اجْعَلْهُ رَبِّ رَضِیًّا﴾، بعد ذات أقدس الهی به زکریا پاسخ می‌دهد و او را مخاطب قرار می‌دهد: ﴿یا زَکَرِیَّا إِنَّا نُبَشِّرُکَ بِغُلامٍ اسْمُهُ یَحْیی﴾ که ﴿لَمْ نَجْعَلْ لَهُ مِنْ قَبْلُ سَمِیًّا﴾،[8] این برای اینکه شاکرانه به خدا عرض کند که راهش چیست؟ من که عیال دیگری ندارم! این عیالم که به این صورت است، الآن هم که سنّش گذشته، آن وقتی هم که جوان بود نازا بود: ﴿قالَ رَبِّ أَنَّی یَکُونُ لی‏ غُلامٌ وَ کانَتِ امْرَأَتی‏ عاقِراً﴾،[9] در هر دو جا اصرار می‌کند که «کانت» نه اینکه الآن عاقر است. الآن معلوم است که عاقر است. ﴿وَ کانَتِ امْرَأَتی‏ عاقِراً وَ قَدْ بَلَغْتُ مِنَ الْکِبَرِ عِتِیًّا﴾، این «عتیا» به آن عتو سرکشی نیست؛ یعنی خیلی خیلی خیلی پیر شدم. این عاتی بودن، گاهی با قهر و غلبه و بگیر و بزن و بکُش همراه است؛ مثل همان ﴿عاتِیَةٍ﴾؛ اما این «عاتی» غیر از آن «عاتی» است؛ یعنی از حق خیلی گذشتم، دیگر چیزی از من نمانده است! ﴿وَ قَدْ بَلَغْتُ مِنَ الْکِبَرِ عِتِیًّا﴾ غرض این است که این «عتو و عتی» در قرآن که استعمال می‌شود همه جا به یک معنا نیست. ذات أقدس الهی می‌فرماید: ﴿قالَ کَذلِکَ قالَ رَبُّکَ هُوَ عَلَیَّ هَیِّنٌ﴾،[10] من «کان تامه» به تو دادم. در قرآن کریم دارد که انسان ﴿لَمْ یَکُن شَیْئاً﴾، «لا شیء» بود، بعد او را شیء کردیم؛ یعنی «لیس تامه» را «کان تامه» کرد، یک؛ بعد حالا که موجود شد، قابل ذکر نبود: ﴿هَلْ أَتَی عَلَی الْإِنسَانِ حِینٌ مِنَ الدَّهْرِ لَمْ یَکُن شَیْئاً مَذْکُوراً﴾؛[11] یعنی قابل ذکر نبود، حالا یا خاک بود در بیابان‌ها بود، ما این شیئی که قابل ذکر نبود را به این صورت درآوردیم بعد شده نطفه بعد این نطفه را هم به صورت «لؤلؤ لالا» درآوردیم که الآن صدها دانشکده دارند همین بدن را می‌شناسند؛ ولی موفق نشدند به همه خصوصیات بدن، بیماری‌های بدن، درمان بدن آشنا بشوند. فرمود: ﴿وَ قَدْ خَلَقْتُکَ مِنْ قَبْلُ وَ لَمْ تَکُ شَیْئا﴾،[12] این «کان»، «کان ناقصه» نیست، «کان تامه» است، نه اینکه ضمیر در آن اسم باشد، «شیئا» هم خبر باشد. «لا شیء» بودی؛ یعنی هیچ چیزی نبودی، این «کان»، «کان تامه» است نه «ناقصه». آن «شیئا» تمییزش است نه خبرش. بعد حالا عرض کرد: ﴿رَبِّ اجْعَلْ لی‏ آیَةً﴾.[13] قسمت 3/حاقه/تسنیم
غرض این است که ما اگر تا آنجا که مقدور ماست دین را یاری کنیم، چون اگر ما آن مقداری که ـ خدای ناکرده ـ مقدور ما باشد، کوتاهی بکنیم، دین را ذات أقدس الهی به دست آدم نالایق بدهد که چه؟ فرمود ﴿إِنْ تَتَوَلَّوْا یَسْتَبْدِلْ قَوْماً غَیْرَکُمْ ثُمَّ لاَ یَکُونُوا أَمْثَالَکُم﴾؛[14] شما را می‌بریم یک آدم خوب می‌آوریم. فرمود این‌طور نیست که حالا این دین را این وحی را انبیا و مرسلین را فرستادیم، برای اینکه شما بی‌اعتنایی کنید. شما را هم می‌بریم و یک عده آدم‌های خوب می‌آوریم. اگر شما آدم‌های خوبی بودید، کارتان را انجام دادید، از آن به بعد ما به تنهایی دشمن را از پا در‌می‌آوریم وگرنه شما اگر کوتاهی کنید: ﴿إِنْ تَتَوَلَّوْا یَسْتَبْدِلْ قَوْماً غَیْرَکُمْ ثُمَّ لاَ یَکُونُوا أَمْثَالَکُم﴾ این تهدیدی برای ما هم هست؛ اما وجود مبارک حضرت که هیچ قصوری نداشتند، خدا می‌فرماید که من تنها خودم خلق کردم، تنها هم آن را برمی‌دارم، شما نگران نباشید. قسمت قلم/10/تسنیم
﴿سَنَسْتَدْرِجُهُمْ﴾، اینها نمی‌دانند که بالا می‌بریم، ما داریم بالا می‌بریم که از همان‌جا پرت کنیم، نمی‌فهمند. ﴿وَ أُمْلی‏ لَهُمْ﴾؛ ما مهلت می‌دهیم، چون ﴿إِنَّ کَیْدی مَتینٌ﴾. در بخش‌هایی هم آمده که مبادا کسانی که بالا می‌روند شما خیال کنید که این مقاماتشان بالاست، این برای اینکه آنها را از بالا پرت کنند، از همین قبیل است. آیه 178 سوره مبارکه «آل‌عمران» این است: ﴿وَ لا یَحْسَبَنَّ الَّذینَ کَفَرُوا أَنَّما نُمْلی‏ لَهُمْ خَیْرٌ لِأَنْفُسِهِمْ﴾، اینها که کافرند، حالا ما مال و زن و فرزند و اینها می‌دهیم، در سوره مبارکه «مؤمنون» فرمود اینها خیال نکنند که ﴿نُسَارِعُ لَهُمْ فِی الْخَیْرَاتِ﴾،[16] اینها آزمون است. در آیه 178 سوره مبارکه «آل‌عمران» فرمود کفّار خیال نکنند این مهلتی که ما به اینها دادیم، الآن آل‌سعود مدتی در رفاه است، این خیال نکند که این نعمت است. این چنین نیست، بلکه چند روزی این را کاملاً بالا می‌آورد که از آن بالا پرت کند: ﴿أَنَّما نُمْلی‏ لَهُمْ خَیْرٌ لِأَنْفُسِهِمْ إِنَّما نُمْلی‏ لَهُمْ لِیَزْدادُوا إِثْماً﴾؛ تا گناه اینها انباشته بشود در یمن و غیر یمن، تا ﴿لَهُمْ عَذابٌ أَلیم‏﴾،[17] دفعتاً سقوط کند. قسمت قلم/10/تسنیم
طرزی اینها را برگرداندند که اصلاً گویا کسی در این مملکت حکومت نمی‌کرد. این کار، کار خداست: ﴿کَأَنْ لَمْ تَغْنَ بِالْأَمْسِ﴾؛ یعنی مثل اینکه دیروز در اینجا نبود. ما این‌طور برمی‌داریم، پس فعلاً مهلت می‌دهیم اینها خیال نکنند که این مهلت برای آنها خیر است. در سوره مبارکه «آل‌عمران» فرمود این مهلت دادن آل‌سعود و امثال آل‌سعود اینها خیال نکنند که ما به اینها نعمت می‌دهیم، خیر می‌دهیم، می‌خواهیم ببریم بالا و از همان‌جا پرت کنیم. ﴿وَ أُمْلی‏ لَهُمْ إِنَّ کَیْدی مَتینٌ﴾. قسمت 10/ قلم/تسنیم
حالا وظیفه شما چیست؟ چون بدترین اهانت به قرآن و به حضرت گاهی می‌گفتند ساحر است! شاعر است! کاهن است! دروغگوست! مفتری است! مزدور است! همه چیز را به حضرت گفتند. فرمود من تنها مشکل را حلّ می‌کنم. شما چه کار بکن؟ شما عصبانی بشوید؛ مثل یونس اینها را ترک بکنی؟ نه! ﴿فَاصْبِرْ لِحُکْمِ رَبِّکَ﴾، در قرآن کریم از انبیای گذشته(علیهم السلام) حتی از مریم(سلام الله علیها) نام می‌برد: ﴿وَ اذْکُرْ فِی الْکِتابِ﴾،[19] «ادریس»، «موسیٰ»، «عیسیٰ»، کذا و کذا؛ ﴿وَ اذْکُرْ فِی الْکِتابِ مَرْیَمَ﴾،[20] الآن این ایام، ایام رحلت کریمه اهل‌بیت(سلام الله علیها) است. مستحضر هستید که هر فضیلتی که برای حضرت ذکر بشود ما هم موظّفیم این راه را طی کنیم، نباید بگوییم این مخصوص زن است. در سوره مبارکه «تحریم» خواندیم که زن‌های بزرگوار، نمونه مردم خوب هستند، نه نمونه زنان. قسمت 10/ قلم/تسنیم
اگر کریمه اهل‌بیت(سلام الله علیهم) به مقاماتی رسیدند، این نمونه مردم خوب است، نه نمونه زنان خوب، چون زن و مرد دو صنف از انسان هستند، دو نوع که نیستند. فرمود در اینجا ﴿وَ اذْکُرْ فِی الْکِتابِ مَرْیَمَ﴾، در بعضی از آیات دارد که به یاد مریم باش، او همین بردباری را تحمل کرد. او تهمت را تحمل کرد و شد مادر عیسیٰ. شما این رنج و سختی را باید تحمّل بکنی! ﴿وَ لاَ تَکُن کَصَاحِبِ الْحُوتِ﴾، مبادا مثل یونس برنجی و فاصله بگیری و قهر کنی! ﴿فَاصْبِرْ لِحُکْمِ رَبِّکَ وَ لا تَکُنْ کَصاحِبِ الْحُوتِ﴾، «حوت»؛ یعنی ماهی که وجود مبارک یونس را ماهی بلعید که ﴿فی‏ ظُلُماتٍ ثَلاثٍ﴾[22] بود. شب بود یا در دریا بود، دریای تار بود، دل ماهی بود. ﴿إِذْ نادی﴾، در همان بطن حوت، در حالی که خشم و غضب او را فرا گرفته بود؛ منتها اینها را فرو بُرد کاظمِ غیظ شد: ﴿لَوْ لا أَنْ تَدارَکَهُ نِعْمَةٌ مِنْ رَبِّهِ لَنُبِذَ بِالْعَراءِ وَ هُوَ مَذْمُومٌ﴾، چون پیغمبر وظیفه‌اش این بود که جای خود را حفظ بکند، جامعه را ترک نکند. او موظّف بود صبر کند. تقیه برای امام هست؛ اما برای پیغمبر نیست. حضرت با همه خطرات روبه‌رو می‌شد و بی‌تقیه فرمایشات خود را می‌فرمود. آیاتی که مربوط به تحقیر بتان بود این بود. آیاتی که مربوط به نفرین عمویش بود: ﴿تَبَّتْ یَدا﴾،[23] این را صریحاً قرائت و اعلام کرد. جا برای تقیه نبود، با اینکه در کمال زحمت بود. قسمت 10/ قلم/تسنیم
﴿لَوْ لا أَنْ تَدارَکَهُ نِعْمَةٌ مِنْ رَبِّهِ﴾، اگر در دل ماهی آن‌طور خدا را شاکر نبود، ﴿لَنُبِذَ بِالْعَراءِ وَ هُوَ مَذْمُومٌ﴾، از دل ماهی بیرون می‌آمد در حالی که استحقاق ذم داشت؛ ولی در سوره مبارکه «صافات» آمده، ﴿فَالْتَقَمَهُ الْحُوتُ وَ هُوَ مُلیمٌ ٭ فَلَوْ لا أَنَّهُ کانَ مِنَ الْمُسَبِّحینَ﴾،[28] این ﴿مُسَبِّحینَ﴾ ملکه است اینها صفت مشبهه هستند به وزن اسم فاعل، نه اینکه چون وزن اسم فاعل دارند، اسم فاعل هم باشند تا فقط معنای حدوثی را بفهماند؛ معنای ثبوتی را می‌فهماند. اینها جزء مسبّحین هستند. اگر آن نبود: ﴿لَلَبِثَ فی‏ بَطْنِهِ إِلی‏ یَوْمِ یُبْعَثُونَ﴾.[29]
این «احد الخطرین» هست: اگر اهل تسبیح نبود، می‌ماند و اگر این ناله و فریاد و استغاثه او نبود، بیرون می‌آمد به حالت مذمت یا همان‌جا می‌ماند برابر آیه «صافات» یا بیرون می‌آمد: ﴿وَ هُوَ مَذْمُومٌ﴾، برابر آیه سوره «قلم»، ولی چون جزء مسبّحین بود، یک؛ و «ولی الله» بود، دو؛ کاملاً و سالماً ما او را آنجا زنده نگه داشتیم، از بطن ماهی درآمد: ﴿أَنْبَتْنا عَلَیْهِ شَجَرَةً مِنْ یَقْطینٍ﴾، او را نگهداری کردیم بعد دوباره به قوم خود برگشت و همان جریان نبوت را ادامه داد. هم آیه سوره مبارکه «صافات» تأمین می‌کند هم این قسمت. اگر این کار نبود، آن «احد الخطرین» او را تهدید می‌کرد. ﴿لَوْ لا أَنْ تَدارَکَهُ نِعْمَةٌ مِنْ رَبِّهِ لَنُبِذَ بِالْعَراءِ وَ هُوَ مَذْمُومٌ﴾.
قسمت 10/ قلم/ تسنیم
قیام کردن با علم
این ﴿قَوْماً بُوراً﴾ هم قبلاً معنا شد؛ یک قوم عرب داریم، قوم عجم داریم و اقوام دیگر داریم، به حسب قارّه، به حسب زمین و به حسب موقعیت‌های خاورمیانه، خاور شرقی و غربی این اقوام فرق می‌کنند؛ اما ما قومی نداریم به نام «قوم یعلمون» یا «قوم یعقلون»! این مربوط به محیط جغرافیایی یا نژاد و نسل نیست، فرمود بشر از نظر جامعه و فکر و تمدّن برخی‌ها ﴿لِقَوْمٍ یَعْلَمُونَ﴾[14] هستند، برخی ﴿لِقَوْمٍ یَعْقِلُونَ﴾[15] و برخی هم ﴿کُنتُمْ قَوْماً بُوراً﴾ می‌باشند؛ این جامعه، جامعهٴ دانشمند و عالِم و مؤلّف و مدرِّس و مصنّف نیست که فقط افراد جامعه جزء علما باشد، جامعه‌ای که تحصیل کرده‌اند، فرهیخته‌اند، نخبه‌اند، تدریس می‌کنند، تألیف دارند و سخنرانی دارند، اینها علما هستند؛ اما اگر کسی مثل امام شد و به فکر اصلاح جامعه شد، این جزء ﴿لِقَوْمٍ یَعْلَمُونَ﴾ است؛ یعنی «قائم بالعلم» است! ما یک «علما» داریم که حشرشان با اولیاست و یک «قوم یعلمون»، «قوم یعلمون» مثل عرب و عجم نیست که ما نژادی به این نام داشته باشیم! یعنی «قائم بالعلم» هستند! ﴿لِقَوْمٍ یَعْقِلُونَ﴾، یعنی «قائم بالعقل» هستند! امام مثل دیگران جزء علما بود که درس و بحث داشت، تصنیف داشت؛ اما قرآن با این گروه مشکل جامعه را حلّ نمی‌بیند، اگر در جامعه «قوم یعلمون» بود و «قوم یعقلون» بود؛ یعنی «قائم بالعقل» بودند و «قائم بالعلم» بودند، تمدّن جامعه و مشکل جامعه تأمین است. وجود مبارک حضرت هم به همین نام ظهور می‌کند، وگرنه علما در عالَم زیاد هستند! تا کسی جزء «قوم یعلمون» نشود مثل امام، «قوم یعقلون» نشود مثل امام که «قائم بالعلم» باشد و «قائم بالعقل» باشد مشکل جامعه حلّ نمی‌شود و اینکه در سوره مبارکهٴ «حدید» هم فرمود: ﴿لِیَقُومَ النَّاسُ بِالْقِسْطِ﴾[16] هم همین است! مردم بحث‌های عدالت دارند، اخلاقیات دارند، سعی می‌کنند در موعظه‌های اخلاقی نام عدل را ببرند و موعظه می‌کنند؛ اما اینها جزء عالمان فنّ اخلاق‌ هستند! وقتی ﴿لِیَقُومَ النَّاسُ بِالْقِسْطِ﴾ شد، مشکل جامعه حلّ می‌شود. در برابر، ﴿کُنتُمْ قَوْماً بُوراً﴾ است، ممکن است یک عدّه جزء علما باشند؛ اما قیامی نداشته باشند، مگر قیام «بائر»! سرزمین‌ها دو قسم است: یا «دائر» است یا «بائر»؛ آنکه میوه می‌دهد و محصول می‌دهد سرزمین «دائر» است، سرزمین «بائر» که میوه نمی‌دهد! قوم هم دو قسم است: یک قومی میوه می‌دهد که میوه‌اش عقل است، علم است و تمدّن است و قومی هم هست که این میوه‌ها را نمی‌دهد، همین‌طور ﴿یَأْکُلُ الطَّعَامَ وَ یَمْشِی فِی الأسْوَاقِ﴾![17] این شخص جزء قوم «بائر» است؛ یعنی هلاک! کسانی که ﴿یَرْجُونَ تِجَارَةً لَن تَبُورَ﴾،[18] جزء قوم «دائر» هستند، ﴿لِقَوْمٍ یَعْقِلُونَ﴾ هستند و ﴿لِقَوْمٍ یَعْلَمُونَ﴾ هستند. کسانی که ﴿فَمَا رَبِحَتْ تِجَارَتُهُمْ﴾،[19] می‌شود تجارت ﴿کُنتُمْ قَوْماً بُوراً﴾. این‌جا که فرمود: ﴿قَوْماً بُوراً﴾؛ یعنی قیام شما، قیام حالِ «کان» است که در راه هلاکت قدم برمی‌دارید، نه در راه سعادت. اینها که در مدینه بودند و فکر سیاسی آنها این بود و تحلیل می‌کردند و می‌گفتند که پیغمبر(صلی الله علیه و آله و سلم) و اطرافیانشان کم هستند و به هلاکت می‌رسند، دیگر نمی‌دانستند که ﴿کَمْ مِن فِئَةٍ قَلِیلَةٍ غَلَبَتْ فِئَةً کَثِیرَةً﴾،[20] اوّلاً نمی‌دانستند در این صحنه جنگی اتفاق نمی‌افتد و همین زمینه است برای فتح مطلق، یعنی فتح مکّه و فکر هم نمی‌کردند که اینها سالم برمی‌گردند ﴿وَ کُنتُمْ قَوْماً بُوراً﴾.
قسمت 5/فتح/تسنیم
اینکه در آیه هشت فرمود: ﴿إِنَّا أَرْسَلْنَاکَ شَاهِداً وَ مُبَشِّراً وَ نَذِیراً﴾، چند کار دارد؛ شما شاهد اعمال هستید، یعنی در دنیا می‌بینید که ظرف تحمّل است و در آخرت شهادت می‌دهید که ظرف اَداست و این ﴿وَ قُلِ اعْمَلُوا فَسَیَرَی اللّهُ عَمَلَکُمْ وَ رَسُولُهُ﴾[25] هم همین است؛ حضرت در دنیا ـ در تمام حالات ـ می‌بیند و در آخرت هم شهادت می‌دهد؛ البته در سوره مبارکه «احزاب» هم این گذشت که ما تو را «شاهد»[26] قرار دادیم، «سِراج منیر»[27] قرار دادیم و «بشیر نذیر»[28] قرار دادیم؛ در سوره مبارکه «احزاب» اینها مبسوطاً گذشت و این هم همان را تأیید می‌کند. فرمود ما او را «شاهد» قرار دادیم به همه معانی که در سوره «احزاب» گذشت و «مبشّر و نذیر».
تحقق بشارت و انذار خواص جامعه در غالب محبت اهل بیت و معنای آن
این تبشیر و انذار برای توده مردم هست؛ اما برای خواص سخن از محبّت هست و محبّت را هم مستحضرید، در سوره مبارکهٴ «شوری» که اجر رسالت قرار گرفته که ﴿قُل لاَ أَسْأَلُکُمْ عَلَیْهِ أَجْراً إِلاّ الْمَوَدَّةَ فِی الْقُرْبَی﴾[29] ـ این از لطایف آن آیه مبارکه است ـ دوستی اهل بیت این اجر رسالت نیست! شما روی کره زمین کسی را پیدا می‌کنید که حسین بن علی را بشناسد، علی بن ابی طالب(سلام الله علیهما) را بشناسد و دوست او نباشد؟ این شدنی نیست! اگر کسی انسان است ولو کافر، این ﴿لاَ أَسْأَلُکُمْ عَلَیْهِ أَجْراً إِلاّ الْمَوَدَّةَ فِی الْقُرْبَی﴾ معنایش این نیست که دوستیِ اهل بیت اجر رسالت است! چون خدا که نفرمود «إلاّ مَوَدَّةَ القُربی»! مضاف و مضاف الیه که نیست! این ﴿فِی﴾ نقش کلیدی دارد، ﴿إِلاّ الْمَوَدَّةَ فِی الْقُرْبَی﴾ که در جلسات گذشته بحث مبسوطی درباره این ﴿فِی﴾ شده است: هر ظرف که آن سال، صفت یا خبر است ٭٭٭ البته مدان لغو که او مستقر است این شعری بود که در اوایل طلبگی برای صَرف میر‌خوان‌ها و عوامل‌خوان‌ها و مانند اینها یاد می‌دادند؛ این «فی» کار استقرار را می‌کند، پس دوستی اهل بیت اجر رسالت نیست! خیلی‌ها دوست دارند! «الاّ المودة المستقرة الحاصلة الکائنة فی اهل البیت»، این «فی» ظرف است برای آن «المستقر»، ظرف مستقر است نه ظرف لغو! یعنی آدم تمام حقیقت دوستی‌ خود را باید بدهد به خاندان پیغمبر، جای دیگر را نباید دوست داشته باشد! لذا هیچ گناهی هم نمی‌تواند بکند، برای اینکه گناه ریشه آن برای علاقه به فرزند و علاقه به دنیاست، این یک دوستی دارد که آن هم مستقر در علی و خاندان علی و اولاد علی است؛ این معنی آیه است و این می‌شود معنی شیعه! آنها را دوست داشته باشد؟ خیلی‌ها دوست دارند! ممکن نیست در عالَم کسی علی بن ابی طالب را بشناسد یا حسین بن علی را بشناسد و انسان باشد و دوست آنها نباشد! و آیه هم نمی‌گوید دوستی اهل بیت اجر رسالت است یا نمی‌گوید «لا اسألکم اجرا الا مودةَ القربی»! می‌فرماید: ﴿إِلاّ الْمَوَدَّةَ فِی الْقُرْبَی﴾، این «فی» حرف جَر است، متعلّق است به آن «المستقر» که این «المستقر» ظرف مستقر است نه ظرف لغو! این «فی» متعلق به مودّت نیست؛ یعنی «الا المودة المستقرة فی اهل البیت»! مودّت مستقر در اهل بیت می‌باشد، جای دیگر مودّتی نیست! وقتی جای دیگر مودّتی نبود، دیگر امروز علوی و فردا این‌طوری نمی‌شود. این معنا را فرمود که شما به مردم بگو! قسمت 4/فتح/تسنیم
در بخش پایانی این سوره مبارکه‌ای که به نام حضرت هست، فرمود: ﴿أَطِیعُوا اللَّهَ وَ أَطِیعُوا الرَّسُولَ﴾، آن‌جایی که حکم تکلیفی ابلاغ می‌شود، مثل صوم و صلات و امثال اینها، آن‌جا دیگر دو فعل «أَطِیعُوا» نیست، گاهی می‌فرماید: ﴿مَن یُطِعِ الرَّسُولَ فَقَدْ أَطَاعَ اللّهَ﴾،[8] ﴿أَطِیعُوا اللّهَ وَ رَسُولَهُ﴾[9] یا ﴿مَن یُطِعِ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ﴾،[10] دیگر فعل اطاعت تکرار نمی‌شود؛ اما آن‌جایی که مسئله حکومت و سیاست و تدبیر و اداره شئون مملکت است که غیر از مسئله عبادی، دستورهای سیاسی هم هست، آن‌جا این کلمهٴ اطاعت تکرار می‌شود، مانند: ﴿أَطِیعُوا اللَّهَ وَ أَطِیعُوا الرَّسُولَ﴾، البته مُطاعِ حقیقی ذات اقدس الهی است! در آن آیات سوره مبارکهٴ «آل عمران» و امثال آن، اوّل سه ضلعی است، بعد دو ضلعی و بعد هم یک ضلعی؛ اوّل ﴿أَطِیعُوا اللّهَ وَ أَطِیعُوا الرَّسُولَ وَ أُولِی الأمْرِ مِنْکُمْ﴾،[11] بعد دارد: ﴿فَإِن تَنَازَعْتُمْ فِی شَیْ‌ءٍ فَرُدُّوهُ إِلَی اللّهِ وَ الرَّسُولِ﴾ که دیگر سخن از «أُولِی الأمْر» نیست، بعد در ذیل می‌فرماید: ﴿إِن کُنْتُمْ تُؤْمِنُونَ بِاللّهِ وَ الْیَومِ الآخِرِ﴾ که دیگر سخن از رسول هم نیست، تا معلوم بشود که اگر اطاعت از «أُولِی الأمْر» واجب است، برای اینکه اینها جانشین و قائم مقام و خلیفه رسول هستند و اگر اطاعت از رسول واجب است، برای اینکه «خلیفة الله» است و تنها مرجع اصلیِ اطاعت، خدای سبحان است؛ لذا در همان آیه ﴿أَطِیعُوا اللّهَ وَ أَطِیعُوا الرَّسُولَ وَ أُولِی الأمْرِ مِنْکُمْ﴾ اوّل از سه مُطاع خبر می‌دهد، بعد از دو مُطاع و بعد از یک مُطاع؛ ﴿أَطِیعُوا اللّهَ وَ أَطِیعُوا الرَّسُولَ وَ أُولِی الأمْرِ مِنْکُمْ فَإِن تَنَازَعْتُمْ فِی شَیْ‌ءٍ فَرُدُّوهُ إِلَی اللّهِ وَ الرَّسُولِ﴾ که دیگر از «أُولِی الأمْر» سخنی نیست و در ذیل هم فرمود: ﴿إِن کُنْتُمْ تُؤْمِنُونَ بِاللّهِ وَ الْیَومِ الآخِرِ﴾ دیگر سخن از رسول هم نیست، تا معلوم بشود که اطاعت از رسول و اطاعت از «أُولِی الأمْر» به دستور ذات اقدس الهی است. در این‌جا هم فرمود: ﴿أَطِیعُوا اللَّهَ وَ أَطِیعُوا الرَّسُولَ﴾ هم در مسائل عبادی و احکام عبادی، هم در مسائل سیاسی و تدبیر مملکت و امثال آنها. قسمت 12/محمد/تسنیم
فرمود: ﴿فَاعْتَبِرُوا یَا أُولِی الْأَبْصَارِ﴾؛ ﴿أُولِی الْأَبْصَارِ﴾ را در آیات دیگر به صورت ﴿أُولُوا الْأَلْبَابِ﴾ یاد می‌کند و گاهی در بعضی از آیات نظیر آیه سوره مبارکه «نازعات» که جریان آل‌فرعون را بازگو می‌کند می‌فرماید: ﴿فَأَخَذَهُ اللَّهُ نَکَالَ الْآخِرَةِ وَ الْأُولَی ٭ إِنَّ فِی ذلِکَ لَعِبْرَةً لِمَن یَخْشَی﴾.[12] این ﴿لِمَن یَخْشَی﴾؛ یعنی علما چون ﴿إِنَّمَا یَخْشَی اللَّهَ مِنْ عِبَادِهِ الْعُلَمَاءُ﴾،[13] غیر عالِم که نمی‌ترس. پس منظور از این ﴿أُولِی الْأَبْصَارِ﴾ همان ﴿أُولُوا الْأَلْبَابِ﴾ و منظور همان علمای هستند. اگر گاهی می‌فرماید: ﴿إِنَّ فِی ذلِکَ لَعِبْرَةً لِمَن یَخْشَی﴾ چون فرمود: ﴿إِنَّمَا یَخْشَی اللَّهَ مِنْ عِبَادِهِ الْعُلَمَاءُ﴾، پس «إنّ فی ذلک عبرة للعلماء»؛ این علما، همان ﴿أُولِی الْأَبْصَارِ﴾, همان ﴿أُولُوا الْأَلْبَابِ﴾ هستند آن کسی که عبور بکند و بگوید این قضیه اختصاصی به گذشته ندارد، شامل حال ما هم می‌شود، این جزء ﴿أُولِی الْأَبْصَارِ﴾ است.قسمت 3/حشر/تسنیم
پاداش اعمال
در ذیل آیات مربوط به آیه پانزده (محمد ص ) که «أنهار» چهارگانه را ذکر می‌کند، در جوامع روایی ما از وجود مبارک پیغمبر(صلی الله علیه و آله و سلم) رسیده است که من وارد بهشت شدم، «شجرهٴ طوبیٰ» را دیدم، زیر درخت «طوبیٰ» نهری جاری است که از آن نهر این چهار نهر مُنشعب می‌شوند؛ یعنی ﴿مِنْ ماءٍ غَیْرِ آسِنٍ﴾ نهر «آب»، نهر« شیر»، نهر «خَمر»، نهر «عسل»،[1] این «أنهار» چهارگانه از نهری منشعب می‌شود که آن نهر از زیر درخت «طوبیٰ» می‌گذرد؛ این نشانه آن است که همه این کمالات به هر حال به یک «اصل» برمی‌گردند که آن اصل، اصلِ توحیدی است.
«خمریه‌»های بزرگان علم و ادب برگرفته از آیه دال بر خمر بهشتی
مطلب دیگر اینکه اوصاف سَلبی آن سه نهر را ذکر فرمود که «بو» نمی‌آید، «متغیّر» نمی‌شوند یا «موم» ندارند که اینها اوصاف سَلبی آن «أنهار» سه‌گانه است؛ ولی درباره نهر «خَمر» بحث ثبوتی‌ آن را ذکر کرد که ﴿لَذَّةٍ لِلشَّارِبِینَ﴾.[2] اینکه بزرگانی قصیدهٴ «خَمریه»[3] داشتند، مرحوم سید مرتضی «خَمریه» دارد، ابن فارض «خَمریه» دارد و دیگران و بسیاری از بزرگان این «خَمریه»‌ها را شرح کرده‌اند، از همین آیه کریمه نشأت گرفته است؛ بخش وسیعی از «خَمریه»‌ها مربوط به ابن فارض است، این قصیده سیزدهم ایشان در آن مجموعه دیوان ابن فارض، قصیده «خَمریه» است که تقریباً 35 بیت است. عدّه‌ای از بزرگان ـ فارسی و عربی ـ این «خَمریه» ابن فارض را شرح کردند، یکی از شارحان «خَمریه» ابن فارض، امیر سید علی همدانی معروف است، ایشان خودش «خَمریه» ندارد، ولی «خَمریه» ابن فارض را شرح کرده است؛ آغاز آن «خَمریه» این است: شَـرِبْنَا عـلی ذکْـرِ الحبیبِ مُدامَةً سـکِرْنَا بها مِن قَبل أن یُخلق الکَرْمُ[4] این «مِن قَبل» مفعول واسطه است، هم برای «شَـرِبْنَا» و هم برای «سکرنا» به نحو تنازع؛ یعنی ما به نام دوست شرابی نوشیدیم و مَست شدیم، هم نوشیدنِ ما و هم مَست شدنِ ما قبل از آن بود که در عالَم درخت انگور خلق بشود! درخت انگوری نبود تا کسی از آن خَمری که «رِجس» است و آلوده است بهره ببرد! هنوز درخت انگور خلق نشد، ما آن شراب محبّت را نوشیدیم و مست شدیم. آنهایی که مقداری متوسط بودند، همین درخت انگور را معنا کردند. اگر جامی در وصف همین بیت می‌گوید: بودم آن روز من از طائفه دُرد‌کشان که نه از تاک نشان بود و نه از تاک‌نشان[5] که یک قدم جلوتر ذکر می‌کند. آن شارحان اصلی قصیده ابن فارض می‌گویند این کنایه از اصل خلقت است؛ یعنی قبل از اینکه آسمان و زمینی خلق بشود، ما در بخش ﴿أَ لَسْتُ بِرَبِّکُمْ قَالُوا بَلَی﴾[6] این را نوشیدیم و مست شدیم، سخن از آسمان و زمین نبود! پس تنها سخن از این نیست که هنوز درخت انگوری خلق نشده ما نوشیدیم، بلکه هنوز آسمان و زمینی خلق نشده و در آن میثاقی که فرمود: ﴿أَ لَسْتُ بِرَبِّکُمْ قَالُوا بَلَی﴾ ما در آن‌جا «شَـرِبْنَا عـلی ذکْـرِ الحبیبِ مُدامَةً سـکِرْنَا بها»، این «من قبل أن یخلق السماوات و الأرض» به صورت «مِن قَبل أن یُخلق الکَرْمُ» درآمده است. به هر تقدیر این آیه به برکت آن روایت نشان می‌دهد که همه این چهار نَهر، از زیر درخت «طوبیٰ» می‌گذرند. پرسش: آیا «شجره طوبیٰ» همان ایمان و عمل صالح نیست؟ پاسخ: نتیجه‌ آن ممکن است که در بهشت به آن صورت باشد؛ ولی «شجره طوبیٰ» در بهشت است و مؤمنانی که معتقدند و عمل صالح انجام می‌دهند، به آن «شجره طوبیٰ» می‌رسند.
اصلِ شجرهٴ طوبیٰ در خانه پیامبر و علی(علیهما السلام) و جریان أنهار از زیرِ آن
یک بیان نورانی هم درباره «شجره طوبیٰ» است که وجود مبارک پیغمبر(صلی الله علیه و آله و سلم) در مجلسی فرمود اصل این درخت از خانه من است و در جلسه دیگر یا محفلی دیگر فرمود اصل این درخت در خانه علی بن ابی ‌طالب(سلام الله علیه) است؛ به حضرت عرض کردند شما در حدیثی فرمودید اصل درخت «طوبیٰ» از خانه من است و الآن می‌فرمایید که اصل درخت «طوبیٰ» در خانه علی بن ابی طالب(سلام الله علیه) است، حضرت فرمود: «دَارِی‌ وَ دَارَ عَلِیٍ‌ فِی الْجَنَّةِ بِمَکَانٍ وَاحِد»؛[7] ما یک خانه داریم، آن هم آن خانه‌ای که ﴿عَرْضُهَا السَّمَاوَاتُ وَ الْأَرْضُ﴾.[8] بنابراین از توحید که بگذریم می‌شود ولایت که مشترک بین نبوّت و امامت است؛ این شجره ولایت است، شجره نبوّت و امامت است که از زیر او نَهر جاری است و از این نَهر، آن چهار نَهر مُنشعب می‌شود.
قسمت 8/محمد/تسنیم
خود اتکائی
در بحث قبل دعای سیزدهم را خواندیم که «کَیْفَ یَسْأَلُ مُحْتَاجٌ مُحْتَاجاً»، انسانی از انسان چیزی بخواهد یعنی چه؟! یک تسخیر متقابل باشد آن نعمت خوبی است که در بحث قبل هم گذشت. مشابه این تعبیر در دعای 28 هم هست. در دعای 28 وجود مبارک امام سجاد به خدا عرض می‌کند که «وَ رَأَیْتُ أَنَّ طَلَبَ الْمُحْتَاجِ إِلَی الْمُحْتَاجِ سَفَهٌ مِنْ رَأْیِهِ وَ ضَلَّةٌ مِنْ عَقْلِهِ»؛ این بی‌عقلی است که کسی از کسی چیزی بخواهد! یک خدمت متقابلی است او هم از ما می‌خواهد ما هم از او می‌خواهیم. به دیگری انسان وابسته باشد مخصوصاً به بیگانه، این یک سفاهت است یک ضلالت و گمراهی عقلی است که چشم ما به غرب باشد که حالا آنها تحریم کردند. ذیل آیه سوره «قیامت» این حدیث هست که حضرت وقتی کشاورزی می‌کرد چون کشاورزها آنها که کارهای دستی و پا و اینها می‌کنند برای رفع خستگی زیر لب زمزمه‌ای دارند اینها با قرآن و آیات و روایات زمزمه می‌کردند دیگران هم مثلاً ترانه‌ای می‌خوانند. حضرت این آیه را زیر لب زمزمه می‌کرد، آن وقت کشاورزی می‌کرد که خستگی‌اش رفع بشود.[17] این دین است می‌گوید شما خودت کار بکن! الآن بی‌عقلی مسئولین و ما متمکّنان است. شما کلّ این شهر را دور بزنید می‌بینید تمام سرمایه‌ها رفته در سنگ و گِل دارد می‌خوابد، منتظرند که یک وقت گران بشود خانه را بفروشند. هم آنها موظّف هستند راه تولید را تسهیل کنند، هم اینها موظّف هستند پول ندهند جهنم را نخرند. اکتناز همین است. این همه آدم بی‌عقلی بکند برای چه؟ ما تا چه زمانی می‌خواهیم زندگی کنیم بیخردانه؟! فرمود این را بگذار در تولید، هم به مسئولین باعرضه بگوید شما تولید را تسهیل کنید، روی پای خودتان بایستید. ملّتی که روی پای خودش بایستد دیگر سفیه نیست، دیگر گمراه نیست. قسمت ملک/10/تسنیم
چون صحیفه سجادیه کتاب درسی نیست، نهج البلاغه کتاب درسی نیست، این معارف برای ما آشنا نیست. فرمود: «وَ رَأَیْتُ أَنَّ طَلَبَ الْمُحْتَاجِ إِلَی الْمُحْتَاجِ سَفَهٌ مِنْ رَأْیِهِ وَ ضَلَّةٌ مِنْ عَقْلِهِ»، ما چرا سفیهانه زندگی کنیم؟ برای چه سفیهانه زندگی کنیم؟ چرا عاقلانه زندگی نکنیم؟ این خدا که فرمود زمین را من برای شما نرم قرار دادم. به غیر خدا تکیه نکنید. اگر یک وقت می‌گوییم توسل، این وجود مبارک امام مأمور الهی است دارد می‌دهد. شما یک وقت به خود شخص مراجعه می‌کنید، یک وقت به دفتر او مراجعه می‌کنید، او که بیگانه نیست. این هر چه دارد از ناحیه ذات اقدس الهی دارد، تمام شد و رفت. این تعبیر و این تطهیر می‌تواند برای همه ما آموزنده باشد؛ لذا فرمود شما مواظب باشید به دو دلیل: یکی اینکه بروید ببینید ما با دیگرانی که تخلّف کردند چه کردیم! یکی برهان اقامه می‌کنیم. تمام پرنده‌ها را او دارد نگه می‌دارد. این جسم سنگین عقاب چند کیلویی را چه کسی روی هوا نگه می‌دارد؟ شما می‌گویید پر می‌زند، بسیار خوب پر می‌زند، ولی این بار سنگین را چه کسی نگه می‌دارد؟ در سوره مبارکه «نحل» فرمود «الله» نگه می‌دارد. در اینجا می‌فرماید «الرحمن» نگه می‌دارد. چقدر این کتاب شرینی است!
آنجا که سخن از سنگینی جِرم است بال زدن نیست، فرمود «الله» نگه می‌دارد. اینجا که سخن از بال زدن و قبض و بسط و راهنمایی است، فرمود «الرحمن» نگه می‌دارد، چون «الرحمن» او را راهنمایی کرده است. در سوره مبارکه «نحل» آیه 79 فرمود: ﴿أَ لَمْ یَرَوْا إِلَی الطَّیْرِ مُسَخَّراتٍ فی‏ جَوِّ السَّماءِ ما یُمْسِکُهُنَّ إِلاَّ اللَّهُ﴾، که اسم اعظم است، چون خصوصیت صفیف و دفیف آن مطرح نیست. اما اینجا که خصوصیت صفیف و دفیف مطرح است برای این است که هم اصل نگهداری‌اش به لطف الهی است هم کیفیت پرواز و رفتن از جایی به جایی صفیف و دفیف می‌خواهد و راهنمایی الرحمن است؛ لذا در آیه محل بحث فرمود اینها ﴿صافَّاتٍ وَ یَقْبِضْنَ ما یُمْسِکُهُنَّ إِلاَّ الرَّحْمنُ﴾؛ ما یادش دادیم چگونه بال بزن، چقدر بال بزند، چگونه این فشار هوا را پس بزن، راه باز کن؛ مثل اینکه به این شناگرها یاد می‌دهند که این طور بال بزنید که جلوی مانعتان را بردارید که بتوانید دو قدم جلوتر بروید. اینها اگر بال نزنند که نمی‌توانند جلوتر بروند. باید این مانع را بشکافند کنار بزنند این آب‌ها را کنار بزنند بتوانند جلوتر بروند. ما یادشان دادیم که چگونه این فشارهای هوا را و این هوا را پس بزنند راه باز بشود این هوایی که رفته عقب از پشت‌سر اینها را اسکورت بکنند فشار بدهند اینها را پروازشان بیشتر بشود، ما اینها را یادشان دادیم، در هر دو حال، «الرحمن» یادشان داد؛ لذا اینجا سخن از «الرحمن» است آنجا سخن از الله.
بعد به بت‌پرست‌ها می‌فرماید شما به چه چیزی می‌نازید؟ به این سنگ و گِل می‌نازید که اینها را عبادت می‌کنید؟ از اینها که کاری ساخته نیست و اگر به وسایل مالی‌تان می‌نازید که ما کسانی که مقتدرتر از شما بودند را خاک کردیم. ﴿أَمَّنْ هذَا الَّذی هُوَ جُنْدٌ لَکُمْ﴾، این سنگ و گِل، این بت‌ها اینها کاری انجام می‌دهند؟ ﴿مِنْ دُونِ الرَّحْمنِ﴾، چون شما باید بدانید آنچه در جهان هست سربازان ماست. هیچ چیزی در عالم نیست مگر اینکه سپاه و ستاد الهی است. هم ﴿ما یَعْلَمُ جُنُودَ رَبِّکَ إِلاَّ هُوَ﴾،[18] هم ﴿لِلَّهِ جُنُودُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ﴾،[19] این قبلاً بارها به عرض شما رسید که فرض ندارد کسی به جنگ خدا برود، فرضی است محال، نه فرض محال! چرا؟ چرا این فرض محال است؟ کسی نمی‌تواند به جنگ دین برود، فرضی است محال، نه فرض محال است. یک وقت است می‌گوییم شما با چهار تا کلنگ که رفتی به جنگ قله دماوند اصلاً راهت نمی‌دهد، این فرض محال است. فرض آن مفروض محال است. یک وقت است می‌گوییم خود فرض محال است، چرا فرض محال است؟ برای اینکه طبق بیان نورانی حضرت امیر در نهج فرمود: «جَوَارِحُکُمْ‏ جُنُودُه‏‏»؛[20] تمام فکر و قلب و دستگاه و دست و پای شما سربازان الهی‌اند. سرباز خدا که نمی‌تواند به جنگ خدا برود. خدا اگر بخواهد کسی را بگیرد که از جای دیگر لشکرکشی نمی‌کند، با دست او او را می‌گیرد. حرفی می‌زند رسوا می‌شود، یک امضا می‌کند رسوا می‌شود، جایی می‌رود رسوا می‌شود، غذایی را می‌خورد رسوا می‌شود. این طور نیست که اگر خداست خواست کسی را بگیرد از جای دیگر لشکرکشی بکند، چون کلّ هستی این شخص سرباز خداست. فرمود: «جَوَارِحُکُمْ‏ جُنُودُه‏‏... وَ خَلَوَاتُکُمْ عِیَانُه‏»، لذا جنگ با خدا فرضی است محال، نه مفروض محال است.
حالا این خدا فرمود که شما برهان مسئله را هم دیدید سوابق تاریخی را هم که مشاهده کردید، وقتی آنها را هم ببینید همین طور است. ﴿أَمَّنْ هذَا الَّذی هُوَ جُنْدٌ لَکُمْ یَنْصُرُکُمْ مِنْ دُونِ الرَّحْمنِ إِنِ الْکافِرُونَ إِلاَّ فی‏ غُرُورٍ ٭ أَمَّنْ هذَا الَّذی یَرْزُقُکُمْ إِنْ أَمْسَکَ رِزْقَهُ﴾؛ اگر خدا روزی را بگیرد چه کار می‌کنید؟! از بت‌ها کاری ساخته است؟! یا از خود شما کاری ساخته است؟! ﴿بَلْ لَجُّوا فی‏ عُتُوٍّ وَ نُفُورٍ﴾؛ اینها لجبازی می‌کنند در همان ضلالت و گمراهی دارند لجبازی می‌کنند. قسمت ملک/10/تسنیم
شجاعت
در هنگام جنگ کار منافقین این است که دوستانشان را می‌ترسانند و منشأ همه این شرکها هم شیطان است، شیطان دوستان خود را که همان منافقین و اهل کتاب و مشرکان باشد می‌ترساند؛ چه اینکه در سورهٴ مبارکهٴ «آل‌عمران» آیهٴ 175 می‌فرماید: ﴿إِنَّمَا ذلِکُمُ الشَّیْطَانُ یُخَوِّفُ أَولیاءَهُ فَلاَ تَخَافُوهُمْ وَ خَافُونِ إِن کُنْتُم مُؤْمِنِینَ﴾، این شیطان است که دوستان خود و اولیای خود را می‌ترساند، کسانی که در تحت ولایت شیطان‌ هستند از غیر خدا می‌ترسند؛ لذا خداوند تبرّی و تولی را کنار هم ذکر کرد, سلب و ایجاب را کنار هم ذکر کرد، این «لا اله الاّ الله» را دربارهٴ خوف هم اِعمال کرد، فرمود: ﴿فَلاَ تَخَافُوهُمْ﴾؛ یعنی بگویید «لا اله» ﴿وَ خَافُونِ﴾، یعنی «الاّ الله» اینکه فرمود: ﴿فَلاَ تَخَافُوهُمْ﴾، نفی اثر از غیر خداست و اینکه فرمود: ﴿وَ خَافُونِ﴾، حصرِ اثر برای ذات أقدس الهی است، فرمود اگر مؤمن هستید از غیر خدا نترسید، فقط از خدا بترسید. این نه به آن معناست که اگر جمعیت آنها زیاد بود عیب ندارد، بترسید؛ ولی اگر جمعیت آنها کم بود نترسید نه, بلکه اگر جمعیت آ‌نها زیاد بود، از عِدّه و عُدّهٴ فراوانی برخوردار بودند، با وجود این شما در ترس اهل توحید باشید، از غیر خدا نترسید، بگویید «لا اله» فقط از خدا بترسید، بگویید «الاّ الله»؛ چه اینکه در مرحلهٴ امید هم همین‌طور است، به غیر خدا امید نداشته باشید، بگوید «لا اله» فقط به «الله» امیدوار باشید، بگویید «الاّ الله» و اگر چنین پدیده‌ای در درون دلِ کسی راه پیدا کرد، باید احساس کند که ایمانش ضعیف است، حالا اگر ـ ان‌شاءالله ـ به درجهٴ نفاق نرسید و ـ معاذ الله ـ منافق نبود، لااقل ﴿الَّذِینَ فِی قُلُوبِهِم مَرَضٌ﴾،[10] او را شامل می‌شود که باید خود را درمان کند.
﴿لَأَنتُمْ أَشَدُّ رَهْبَةً فِی صُدُورِهِم مِنَ اللَّهِ ذلِکَ بِأَنَّهُمْ قَوْمٌ لاَ یَفْقَهُونَ﴾.[11]آن‌گاه فرمود عامل پیروزی در جنگها فراوان هست؛ ولی مهم‌ترین عاملش یکی شجاعت است، یکی وحدت اینها نه شجاعت دارند نه وحدت دارند. شجاعت ندارند، برای اینکه روحاً خائف هستند، شجاعت یک مَلکهٴ نفسانی است، ملکهٴ نفسانی با ترسِ درون سازگار نیست، چون منافقین و همچنین یهودیهای بنی‌نضیر از شما می‌ترسند و خوف با شجاعت سازگار نیست، پس اینها یک جنگجویان شجاعی نیستند، جنگجو اگر شجاع نبود، هر چه هم مسلّح باشد، توان استفاده از سلاحها را از دست می‌دهد دوم مسئله وحدت است که ایثار را به همراه دارد و این جمعیت را ید واحده می‌کند، اینها وحدت هم ندارند، برای اینکه عاقل نیستند و از شما هم می‌ترسند، برای اینکه موحّد نیستند، پس از نظر تحلیل روانی، قرآ‌ن کریم مسلمین را مسلّط کرده است، فرمود دو عامل پیروزی را آنها از دست داده‌اند: یکی مسئله شجاعت است و دیگری مسئله وحدت، چون ﴿لَأَنتُمْ أَشَدُّ رَهْبَةً فِی صُدُورِهِم مِنَ اللَّهِ ذلِکَ بِأَنَّهُمْ قَوْمٌ لاَ یَفْقَهُونَ﴾، پس شجاع نیست، از این جهت ﴿لاَ یُقَاتِلُونَکُمْ جَمِیعاً إِلَّا فِی قُری مُحَصَّنَةٍ أَوْ مِن وَرَاءِ جُدُرٍ﴾، چون شجاع نیستند، فقط یا در سنگرها می‌جنگند یا پشت دیوار خاکریز می‌جنگند، آن قدرت را ندارند که مبارزه کنند، مبارزه آن است که بروز کند انسان، بارز بشود، ظهور کند، آن را می‌گویند مبارزه وگرنه در سنگر جنگیدن که بروز نیست, ظهور نیست، فرمود اینها اهل مبارزه نیستند، چون شجاعت ندارند ناچار در مخفیگاه می‌جنگند: ﴿بَأْسُهُم بَیْنَهُمْ شَدِیدٌ﴾، اینها چون بیرون نیامدند، در میدان نیامدند، بارز نشدند، مبارز نطلبیدند، در بین خودشان در همان محدودهٴ سنگر که هستند خیال می‌کنند نیرومندند، بین خودشان که دور می‌زند؛ مثلاً خیلی قوی هستند؛ اما ‌چنین نیستند از شما می‌ترسند: ﴿تَحْسَبُهُمْ جَمِیعاً و قُلُوبُهُمْ شَتَّی﴾، برای این ﴿بَأْسُهُم بَیْنَهُمْ شَدِیدٌ﴾، معانی دیگری هم ذکر شد؛ یعنی خودشان هم گرفتار اختلافات داخلی هستند: ﴿تَحْسَبُهُمْ جَمِیعاً﴾، شما اینها را واحد و متّحد می‌پندارید؛ اما ﴿و قُلُوبُهُمْ شَتَّی﴾، دلهای اینها پراکنده است، هر کسی برای خود می‌جنگد، نه همه برای یک هدف بجنگند، چون هر کس برای خود می‌جنگد و خودها فراوان‌ هستند، پس خواسته‌ها فراوان‌اند بر خلاف صفوف مردم با ایمان که ﴿کَأَنَّهُم بُنْیَانٌ مَرْصُوصٌ﴾[12] است، چون همه برای خدا می‌جنگند خدا یکی است و هدف یکی است؛ لذا صفوف مؤمنین می‌شود بنیان مرصوص و صفوف مشرکین, اهل کتاب و منافقین می‌شود موهون ﴿تَحْسَبُهُمْ جَمِیعاً﴾؛ اما ﴿و قُلُوبُهُمْ شَتَّی﴾، بدنهای اینها کنار هم هستند، از این جهت شما اینها را متّحد می‌پندارید و از دلهای اینها باخبر نیستید، دلهای اینها گذشته از اینکه هراسناک است، پراکنده است. این دو عامل در دل اینها هست: یکی را ما القا کردیم, یکی را طبعاً اینها دارند، چون کافرند, دنیاطلب هستند، طبعاً پراکنده‌خواه‌ هستند، چون علیه دین قیام کردند، ما در دل اینها ترس القا کردیم که ﴿قَذَفَ فِی قُلُوبِهِمُ الْرُّعْبَ﴾[13] و ﴿قُلُوبُهُمْ شَتَّی ذلِکَ بَأَنَّهُمْ قَوْمٌ لاَ یَعْقِلُونَ﴾، اینها نمی‌دانند که موفقیّتشان در اتحاد است، اگر هم بخواهند در دنیا سرفراز باشند، باید متّحد باشند، آبروی اینها در دنیا هم محفوظ باشد، باید متّحد باشند.
در همان بحثهای قبل که دعای مؤمنین ذکر شد که ﴿وَ لاَ تَجْعَلْ فِی قُلُوبِنَا غِلّاً لِلَّذِینَ آمَنُوا﴾،[14] آنجا به عرض رسید که به استشهاد همین آیه‌ای که در پیش داریم، محور عقل و سفاهت مشخص می‌شود که چه گروهی عاقل هستند, چه گروهی سفیه، هر گروهی که با هم نسازند سفیه هستند, هر گروهی که با هم بسازند عاقل‌ هستند، اگر عده‌ای در شهر یا روستا با هم ساختند، متّحداً زندگی کردند عاقل هستند و اگر کسی مختلفاً زندگی کردند، حاضر به وحدت نشدند، سفیه‌ هستند، این سفه در صورتی است که «فجرّ کل النَّارَ إِلَی قُرْصِه‏»؛[15] اما اگر کسی عاقل بود و دیگری سفیه، این عاقل دیگر به دنبال جنگ با سفیه نمی‌رود، می‌گوید این کار باید بشود، راه صحیح‌ترش آن است که ما پیشنهاد می‌‌دهیم، اکنون که او این راه را به تنهایی می‌رود به هر حال برود ما کاری با او نداریم، این حدّاکثر عقل است، در چند جا از نهج‌البلاغه حضرت امیر(سَلامُ الله عَلَیْه) این کلمه را دارد: یکی دربارهٴ فدک است، یکی درباره اصل خلافت که می‌فرماید فدک در دست ما بود: «شَحَّتْ عَلَیْهَا نُفُوسُ قَوْمٍ وَ سَخَتْ عَنْهَا نُفُوسُ آخَرِینَ»،[16] یکی هم دربارهٴ اصل خلافت، فرمود خلافت در دست ما بود عده‌ای طمع کردند، عده‌ای هم سخاوتمندانه گذشتند، برای ما بود ما سخاوتمندانه گذشتیم، نگذاشتیم اختلاف داخلی پیش بیاید، نامه‌ای هم که برای ابوموسای اشعری می‌نویسد، می‌فرماید در بین امّت پیامبر(عَلَیْهِ ‏آلَافُ التَّحِیَّةِ وَ الثَّنَاء) هیچ کسی به عظمت من علاقه‌مند به وحدت نیست، فرمود: «وَ لَیْسَ رَجُلٌ فَاعْلَمْ أَحْرَصَ [النَّاسِ‏] عَلَی جَمَاعَةِ أُمَّةِ مُحَمَّد(صَلَّی اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّم‏) وَ أُلْفَتِهَا مِنِّی أَبْتَغِی بِذلِکَ حُسْنَ الثَّوَابِ وَ کَرَمَ الْمَآبِ»[17] فرمود ابوموسی بدان تمام امّت اسلامی را بگردی، احدی مثل من داعیه وحدت ندارد، برای اینکه مهم‌ترین حقّ‌ مسلّم مرا غصب کردند، ما حرف نزدیم، اگر می‌گویید اتّحاد خوب است، ما معلّم وحدتیم، شما ثانی پیدا نمی‌کنید که مثلاً علی اولی باشد، آن شخص دوّمی هیچ کسی همتای من در علاقه به وحدت نیست.
قسمت 14/حشر/تسنیم
مقام مخلَص
سؤال کردند که پیغمبر(صَلَّی اللهُ عَلَیهِ وَآلِهِ وَسَلَّم) از کجا می‌فهمد که این چه که به او شده القا شده وحی و نبأ الهی است؟ درباره امام هم سؤال کردند که شما از کجا می‌فهمید که امام شدید؟ دو باب است، دو مسئله است و دو جواب که کاملاً از هم جدا هستند؛ امّا درباره اوّل که پیغمبر از کجا می‌فهمد؟ حضرت فرمود: «یُوَفَّقُ‌ لِذَلِک‌»؛[26] موفق می‌شود که خوب تشخص بدهد. این یک جواب اجمالی بود، اگر آن سائل قدری دقیق‌تر سؤال می‌کرد و عرض می‌کرد «زِدْنِی بَیَاناً»، حضرت توضیح بیشتری می‌داد؛ ولی قرآن عهده‌دار تبیین این قسمت است، فرمود دو قسم عالَم داریم: عالَمِ مخلوط و عالَمِ خالص.در دنیا، حق آن با باطل مخلوط است؛یعنی جایی است که بَدل‌سازی در آن ممکن است، برای اینکه بشر باید امتحان بشود! اگر بدل‌سازی و جعل‌سازی در عالم طبیعت راه نمی‌داشت، بشر امتحان نمی‌شد. عالَمِ خالص، عالمَی است که در آن‌جا بَدل‌سازی و جعل‌سازی و امثال آنها نیست،عالمَی است یکدست، آن عالَم یکدست که ﴿أَلاَ لِلَّهِ الدِّینُ الْخَالِصُ﴾،[27] آن‌جا افرادِ یکدست راه پیدا می‌کنند؛یعنی بارها باید بکوشند تا بشوند مُخلص و در بین مخلِصین خدای سبحان یک عدّه را انتخاب می‌کند.«مجتبیٰ»؛یعنی«جبایه» و برچین‌شده، در طَبَق میوه وقتی که ده‌ها میوه در آن هست، انسان سعی می‌کند که آن سالم‌تر و درشت‌تر را بَرچین کند.«مجتبیٰ» و«جبایه»یعنی بَرچین‌شده و«مصطفیٰ» هم یعنی برگزیده، در بین انسان‌های سالم، خدا یک عدّه را بَرچین می‌کند ویک عدّه رابرمی‌گزیند که در بین مُخلِصین افرادی به نام مُخلَص پیدا می‌شوند که «إسْتَخْلَصَهُمُ اللهُ لِنَفْسِه»؛ این افراد مُخلَص در یک فضای از هستی زندگی می‌کنند که آن‌جا هیچ باطلی نیست، برای اینکه منشأ بطلان، وَهم، خیال، نیرنگ و فریب شیطان است، شیطان هم نظیر فرشته‌های مجرّد نیست که به بارگاه مُخلَصین راه داشته باشد،او حدّ محدودی دارد؛ بازی‌های او، مکّاری‌های او، بدل‌سازی‌های او، شیطنت و «تَسویل» او همه محدود است، این اعمال او تا یک مرز خاصی است؛ اینکه گفت من نسبت به مُخلَصین کاری نمی‌کنم، نه برای اینکه نسبت به آنها احترام می‌کنم؛یعنی نمی‌توانم کار بکنم! برای اینکه ابزار من بَدَلی است، آن‌جا که جای بَدَلی نیست، بَدَلی خریدار ندارد و آنها می‌فهمند.
اگر ما وارد کتابخانه‌ایشویمـ بارها این مثال زده شد ـ که میلیون‌ها کتاب دارد و همه‌ هم قرآن است،ما هر کتابی را از نزدیک یا دور ببینیم یقین داریم که آن قرآن است، چون در این‌جا غیر از قرآن کتاب دیگری نیست؛ امّا اگر در کتابخانه‌ای هم قرآن باشد و هم کتاب‌های دیگر، ما اگر از دور کتابی را ببینیم شک می‌کنیم، نمی‌دانیم قرآن هست یا غیر قرآن است؛ در آن نشئه هم غیر از حق چیز دیگری نیست؛ لذا هر چه آنها می‌بینند حق است، برای اینکه آن‌جا شیطان راه ندارد! وسوسه و مَکر و فریب و بَدل‌سازی و جعل‌سازی راه ندارد، آن‌جا حق محض است؛ لذا در فضای مُخلَص راه برای شیطنت نیست،چون آنچه ابزار کار شیطان است را مُخلَصین زیر پا گذاشتند و آنچه را آنها می‌طلبند، شیاطین نمی‌فهمند، حدّاکثر تجرّد شیطان مادون حدّ مُخلَصین است؛ لذا آن‌جا اصلاً راه نیست! در مدرسهٴ﴿وَ عَلَّمَ آدَمَ الأسْماءَ﴾[28] آن‌جا راه برای بَدلی نیست که حالا شیطان در آن‌جا حضور داشته باشد، شیطان در عالَم مثال و در بهشت و آن‌جا که سخن از درخت و امثال آن است حضور پیدا می‌کند:﴿هَلْ أَدُلُّکَ عَلَی شَجَرَةِ الْخُلْدِ وَ مُلْکٍ لَّا یَبْلَی﴾،[29] امّا آن‌جا که سخن از «شَجَر» و «حَجَر» و «مَدَر» و در و دیوار و آسمان و زمین نیست، آن‌جا که سخن از عقل محض است، شیطان راه ندارد تا در مدرسه ﴿وَ عَلَّمَ آدَمَ الأسْماءَ﴾ راه پیدا کند، یادر مدرسهٴ﴿یَا آدَمُ أَنْبِئْهُمْ بِأَسْمَائِهِمْ﴾[30] راه پیدا کند،یا در آن مرحله سؤال و جواب فرشته‌ها با ذات اقدس الهی راه پیدا کند، این است که شیطان اعتراف کرد به عَجز خود و گفت من در حوزه مُخلَصین راه ندارم، نه اینکه نسبت به آنها احترام می‌کنم،بلکه نسبت به آنها مقدورم نیست.
وقتی انسان به مقام مُخلَصین رسید، جا برای شک نیست! اگر ما دو چیز داشته باشیم شک راه دارد، امّا اگر یک چیز داشته باشیم، مثلاً فقط «الف» باشد، شک فرض ندارد! شک برای جایی است که دو چیز باشد و انسان نداند این را که می‌بیند اوّلی است یا دوّمی، امّا اگر ما یک چیز بیشتر نداشتیم شک فرض ندارد. در حوزه اخلاص شک فرض ندارد، چون در آن‌جا جز حق چیز دیگر نیست، هر چه می‌شنوند حق است، هر چه می‌بینند حق است، هر چه می‌بویند حق است، هر چه می‌گویند حق است، این حق محض است و این حوزه مُخلَصین است که نصیب هر کسی نخواهد بود. پرسش: آیا پیامبر(صَلَّی اللهُ عَلَیهِ وَآلِهِ وَسَلَّم) در دریافت وحی مختار است؟پاسخ: بله، مختار است؛ ذات اقدس الهی به او اختیار داد، او هم عقل و درایت دارد و این را درک می‌کند. جبری در کار نیست؛ ولی معصومانه این فضیلت را هر عاقلی می‌پذیرد، مخصوصاً اینها! اینها که عقل کُلّ‌ و صادر نخستین[31] هستند، حق را خوب تشخیص می‌دهند و این حق را در قبال باطلی که در نشئهٴ طبیعت است ـ نه نشئهٴ بالا ـ تشخیص می‌دهند و کاملاً به استقبال وحی می‌روند.بنابراین سرعتی که گفته شد، سرعت در لفظ نیست و این «تَثلیث»هم درباره انسان راه دارد و هم درباره فرشته‌ها؛ منتها چون فرشته‌ها محل بحث نبودند، فرمود: ﴿وَ مَا کَانَ لِبَشَرٍ﴾ و در مرحله مُخلَصین جا برای شیطان نیست؛ لذا اینها یقیناً وحی را تشخیص می‌دهند و می‌پذیرند.
امّا درباره امام(سَلَامُ اللَّهِ عَلَیْه) سؤال کردند که شما از کجا می‌فهمید؟ امام شدید. ‌فرمودند ما ذلّتی را در خود احساس می‌کنیم، معلوم می‌شود که به مقامی رسیدیم.[32] بیان نورانی امام سجاد(سَلَامُ اللَّهِ عَلَیْه) ـ در صحیفه سجادیهـ در دعای عرفه این است: خدایا! از من پَست‌تر اَحدی در عالَم نیست:«وَ أَنَا بَعْدُ أَقَلُّ الْأَقَلِّینَ وَ أَذَلُّ الْأَذَلِّینَ وَ مِثْلُ الذَّرَّةِ أَوْ دُونَهَا»،[33] چه می‌شود آن وقت؟! معلوم می‌شود به مقامی رسیدند، چون وقتی انسان به مقامی رسید، معلوم می‌شود که هیچ چیزی از خودش ندارد! فرمودند ما آن وقتی که احساس ذلّتی پیشگاه ذات اقدس الهی داشته باشیم و بفهمیم که ذلیل‌ هستیم، آن وقت معلوم می‌شود که به مقامی رسیدیم؛ این نشانه آن است که هیچ‌گاه انسان با حجابِ خودبینی به جایی نمی‌رسد،این را مستحضرید که اتلاف عمر حقیقت شرعیه نمی‌خواهد؛یعنی ما منتظر باشیم آیه‌ای نازل شود که «یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا» این‌طور درس خواندن،این‌طور عوامی حرف زدن و آن‌طور دنبال عوام‌ها راه افتادن اتلاف عمر است،این نیست!یعنی حقیقت شرعیه داشته باشد که «یَا أَیُّهَا النَّاس» این‌طور درس خواندن اتلاف عمر است، این چیز «بیّن الرّشد»ی است که چه چیزی اتلاف عمر است و چه چیزی اتلاف عمر نیست.خودمان می‌دانیم این عمریرا که دادیم، داریم چه می‌گیریم و برایچه کسی درس می‌خوانیم؟!چه کسی می‌خواهد دنبال ما راه بیفتد؟! به دنبال چه لقبی هستیم؟! این را خودمان کاملاً می‌فهمیم و مثل روز برای ما روشن است، این‌طور نیست که حالا منتظر باشیم که برای ما شرح بدهند،یا آیه‌ و روایتی بیاید که بگوید اتلاف عمر چیست! غرض این است همان‌طوری که این‌جا چیز مشخصی است، آن‌جا هم جای مشخصی است!
مطلب بعدی آن است که وقت انسان به مقام اخلاص رسید، نه در بخش اندیشهٴ او شک هست و نه در بخش انگیزهٴ او تردید. وجود مبارک حضرت امیر را ببینید که چگونه سخن می‌گوید: «مَا شَکَکْتُ فِی الْحَقِّ مُذْ أُرِیتُه‌»،[34] این بیان نورانی حضرت در نهج‌البلاغه است؛فرمود از آن وقتی که حق را به من نشان دادند ـ حالا چه درباره «الله»، چه درباره اسمای او، چه درباره اوصاف او، چه درباره اقوال او، چه درباره افعال او و چه درباره آثار او ـ من در حق اصلاً شک نکردم! از آن لحظه‌ای که حق را به من نشان دادند:«مَا شَکَکْتُ فِی الْحَقِّ مُذْ أُرِیتُه‌»؛ در جبهه‌ها، در جنگ‌ها، ریختن کدام خون ونریختن کدام خون من اصلاً در حق شک ندارم! ما که حق را نفهمیدیم، حق را دیدیم! نفرمود «مَا عَلِمْتُهُ»، فرمود «مَا اُریدُهُ»؛ به ما نشان دادند! اگر درباره خلیل حق که گفته شد: ﴿وَ کَذلِکَ نُرِی إِبْرَاهِیمَ مَلَکُوتَ السَّماوَاتِ وَ الأرْضِ﴾،[35] درباره ولیّ حق هم همین‌طور است؛ فرمود به ما نشان دادند، وقتی به ما نشان دادند که ما شکی نکردیم.بنابراین اگر یک وقت کسی به این مقام رسید اهل شک نیست، چون شک فرع وجود دو چیز است؛یکی حق و دیگری باطل، جایی که حق محض است و باطل اصلاً راه ندارد، جا برای شک نیست.پرسش: اگر ملکوت را به حضرت ابراهیم(سَلَامُاللَّهِعَلَیْه) نشان دادند، برای این بود که درخواست سوال برای منع قبلی دارد؟ پاسخ: سؤال نکرد!
قسمت42/شورا/تسنیم
تفرقه دشمن
این نیروی معنوی به نام «اتحاد»، آیا اینها این نیروی معنوی را دارند یا ندارند؟ فرمود نه خیر، این نیروی معنوی را ندارند. شما به حسب ظاهر فکر می‌کنید آنها با هم متّحدند ﴿تَحْسَبُهُمْ جَمِیعاً﴾؛ چون کنار هم‌اند, با هم‌اند، اینها همه با هم دروغ می‌گویند، هم یهودیها با هم دروغ می‌گویند, هم منافقین با یکدیگر دروغ می‌گویند, هم منافقین با یهودیها و یهودیها با منافقین دروغ می‌گویند؛ چون به یک‌جا تکیه ندارند، این سه گروه با هم دروغ می‌گویند. آنکه دیدید ﴿وَ یُؤْثِرُونَ عَلَی أَنفُسِهِمْ وَ لَوْ کَانَ بِهِمْ خَصَاصَةٌ﴾،[30] آن به یاد حق و به نام حق بود آنکه در اینها نیست. لذا فرمود: ﴿تَحْسَبُهُمْ جَمِیعاً﴾ اینها را خیال می‌کنی با هم‌اند، بدنِ اینها کنار هم‌اند؛ اما ﴿وَ قُلُوبُهُمْ شَتَّی﴾ مشتّت و پراکنده است؛ برای اینکه عامل وحدت عقل است که انسان را به خدا واحد فرا می‌خواند که «مَا عُبِدَ بِهِ الرَّحْمَنُ وَ اکْتُسِبَ بِهِ الْجِنَان‏»[31] اگر عقل نبود و میدان‌دار خواصّ درونی و غرایز درونی، شهوت و غضب بود؛ «کل یجرّ النار إلی قرصه»، فرض ندارد که عقل رخت بربندد، ما سخن از وحدت داشته باشیم؛ چون اگر عقل رخت بربست شهوت و غضب فرمانروایی می‌کند؛ آنها هم هر یک «کل یجرّ النار إلی قرصه» و استدلالی که قرآ‌ن کریم فرمود این است که چون عاقل نیستند با هم متحد نیستند, چون موحد نیستند از شما می‌ترسند, چون عاقل نیستند متّحد نیستند، نفی توحیدشان زمینهٴ ترس را فراهم کرده و نفی عقل زمینهٴ اختلاف را فراهم کرده.
در یکی از بیانات نورانی حضرت امیر(سلام الله علیه) هست که به عده‌ای خطاب کرد فرمود: «أَیُّهَا الْقَوْمُ الشَّاهِدَةُ أَبْدَانُهُمْ الْغَائِبَةُ عَنْهُمْ عُقُولُهُمْ الُْمخْتَلِفَةُ أَهْوَاؤُهُمْ»؛[32] فرمود کسانی که بدنهای شما کنار هم است، اما امیال شما از هم جداست، نفرمود «ایّها المجتمعة أبدانهم المتشتّة قلوبهم» یا «عقولهم»؛ چون قلب و عقل هرگز اختلافی با هم ندارند، فقط هواست که مایه اختلاف است. فرمود: «الُْمخْتَلِفَةُ أَهْوَاؤُهُمْ» اگر عقل نباشد ممکن نیست جامعه‌ای واحد بشوند و متحد بشوند و اگر ذات اقدس الهی نعمت توحید را در صدر اسلام به مسلمین مرحمت کرد فرمود: ﴿وَ أَلَّفَ بَیْنَ قُلُوبِهِمْ﴾،[33] برای آن است که نعمت عقل را به اینها داد، چون نعمت عقل را به اینها اعطا کرده است اینها برکت توحید را و اتحاد را چشیده‌اند؛ لذا فرمود: ﴿تَحْسَبُهُمْ جَمِیعاً﴾؛ اما ﴿وَ قُلُوبُهُمْ شَتَّی﴾؛ چرا ﴿قُلُوبُهُمْ شَتَّی﴾؟ ﴿ذلِکَ بَأَنَّهُمْ قَوْمٌ لاَ یَعْقِلُونَ﴾ و هر جا عقل نباشد اختلاف هست.
پس چند مدّعا در این کریمه آمده است در این دو, سه کریمه و چند دلیل یکی از آن مدّعاها این است که اینها رو برمی‌گرداندن، دلیل آن این است که از شما می‌ترسند, یکی از مدّعاها این است که اینها نیروی معنوی ندارند؛ برای اینکه عاقل نیستند. پس از نیروی مادی اینها کاری ساخته نیست، سرمایه معنوی هم که ندارند. ﴿لاَ یُقَاتِلُونَکُمْ جَمِیعاً إِلَّا فِی قُری مُحَصَّنَةٍ أَوْ مِن وَرَاءِ جُدُرٍ بَأْسُهُم بَیْنَهُمْ شَدِیدٌ تَحْسَبُهُمْ جَمِیعاً وَ قُلُوبُهُمْ شَتَّی ذلِکَ بَأَنَّهُمْ قَوْمٌ لاَ یَعْقِلُونَ﴾؛ حالا معلوم می‌شود که چرا قرآن کریم، گاهی از منافقین به عنوان ﴿لاَ یَفْقَهُونَ﴾, گاهی به عنوان ﴿لاَ یَعْقِلُونَ﴾ یاد کرده است و چرا از اینها به عنوان ﴿وَ إِذَا خَلَوْا إِلَی شَیَاطِینِهِمْ﴾[34] یاد می‌کند؛ برای اینکه وقتی توحید نباشد، وحدت و اتحاد هم نیست، قهراً شیطان که مظهر این‌گونه از پراکندگیهاست ظهور می‌کند.قسمت 13/حشر/تسنیم
نقش شیطان
شیطان اهل «صَدّ» و اهل «صَرف» است؛ چون خودش منصرف از یاد حق بود، دیگران را هم از یاد حق مصروف می‌دارد، ﴿وَ لاَ یَصُدَّنَّکُمُ الشَّیْطَانُ﴾، چرا؟ برای اینکه یک دشمن روشنی است، دشمنیِ او که پنهان نیست! او صریحاً اعلام کرده که من سواری می‌خواهم! در سوره مبارکه «اسراء» گذشت که ﴿لَأَحْتَنِکَنَّ﴾؛[19] آدم و ذریّهٴ او را! «إحْتَنَکَ» که باب «افتعال» است، یعنی «حَنَک» و «تحت حَنَک» این اسب را گرفته است. آن سوارکاری را که خیلی مسلّط بر اسب است، دهنهٴ اسب و گردن اسب در اختیار اوست که هر طور و هر جا بخواهد می‌برد و می‌راند، می‌گویند: «إحْتَنَکَ الفَرس». شیطان گفت من سواری می‌خواهم! این‌طور نیست که کتمان کرده باشد، گفت همه اینها را به ضلالت می‌کشانم! حالا کسانی را که دسترسی به آنها ندارد بحث دیگری است، بندگان مُخلَص را نه اینکه من نسبت به آنها ارادت داشته باشم، آنها در کمند من نیستند! آنها در منطقه‌ای هستند که شیطنت راه ندارد. همان‌طوری که در جریان آسمان فرمود برخی از مراحل صعود بود که شیاطین قبلاً می‌رفتند و الآن دسترسی به آن ندارند، اینها می‌گویند: ﴿مُلِئَتْ حَرَساً شَدِیداً وَ شُهُباً ٭ فَمَن یَسْتَمِعِ الْآنَ یَجِدْ لَهُ شِهَاباً رَصَداً﴾،[20] پس اینها دسترسی ندارند؛ در جهان غیب و مرحلهٴ عالیه مُخلَصین هم همین‌طور است، او ابزار ندارد؛ نردبان او وَهم و خیال است، آن ذوات قدسی از وَهم و خیال بالاتر هستند؛ نردبان او شهوت و غضب است، آن ذوات قدسی از شهوت و غضب مُطَهَّر می‌باشند، او با چه وسیله‌ای به حرم امن آنها راه پیدا کند؟ این‌طور نیست که حالا گفت: ﴿إِلاّ عِبَادَکَ مِنْهُمُ الْمُخْلَصِینَ﴾[21] من نسبت به آنها احترام می‌کنم و حق‌شناسی می‌کنم، از این قبیل نیست! قدرت ندارد! آن‌جا که رفتند، آن‌جا جز حق چیز دیگری نیست؛ جای وسوسه و بطلان و امثال آنها نیست، ابزار وَهم و خیال نیست، ابزار شهوت و غضب نیست و شیطان هم که ابزار او همین است. بنابراین تا آن‌جا که قلمرو وَهم و خیال است او سلطه دارد؛ البته سلطهٴ وسوسه و تا آن‌جا که قلمرو شهوت و غضب است او سلطه دارد، البته سلطه وسوسه، نه سلطه‌ای که انسان را مجبور بکند، تا آخرین لحظه اختیار انسان محفوظ است.قسمت 20/زخرف/ تسنیم
نتیجه گیری
چنانکه قبلا مشاهده گردید نظام ارزشی از مراحل اصولی ،اخلاقی تا مرحله عملی گسترده می باشد اما بعضی از ارزشها و باید و نبایدهای اخلاقی ارتباط نزدیکتری به مرحله اقدام و عمل دارند بطوری که وجود این ارزشهای خُلقی و اخلاقی دقیقا در انجام فعالیتهای ارزشی و اثر بخش تعیین کنده می باشند
مثلا امید که می توان گفت که موتور پیشران حرکتها و اقدامات انسان است و یا شجاعت که عامل سرعت بخش و پشتیبان کننده مراحل عمل و اجراست
لذا بعضی از ارزشهای ذکر شده در متن بسیار در حصول نتیجه و اتخاذ مقاصد تعیین شده موثر هستند و ریشه های ایجاد آنها در انسان از همان مراحل اعتقادی و اخلاقی شکل میگیرد. اما نماد و نمایش آنها در عرصه عمل پدیدار میگردد .