النّارِ ذاتِ الوَقُودِ: اصحاب آتشی که صاحب هر چیز بود که به آن افروخته میشد. اینکه وصف آتش است به عظم و کثرت آنچه لهیب به آن مرتفع میشد از هیزم و ابدان مؤمنان، چه هیچ آتشی خالی از وقود نیست، یعنی گیرانه.
واقعه اصحاب اخدود- در منهج- از حضرت پیغمبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم روایت شده: جماعتی مشرک بودند از اصحاب ذو نواس یمنی، و در زمان او ساحری بود کاهن و شعبده باز که مدار ملک و سلطنت او بودی. چون به سن شیوخیّت رسید و به مرض مبتلا شد، به ملک گفت من پیر شدم و ضعف کلی به قوای من راه یافته، همان به کسی را از اصیل و عاقل تیز فهم به من سپاری تا آنچه دانستهام به او بیاموزم تا بعد از من امور ملک منتظم به او شود. ملک را پسندیده آمد و پسری که به اینکه اوصاف داشت به او سپرد و آن ساحر به اهتمام به تعلیم او پرداخت و در رهگذر او صومعه راهبی بود. روزی آن پسر را به خاطر رسید که به صومعه راهب [رود] و او را بیند. پسر وارد دیر و از اعمال و احوال او متعجب شد. طریق رهبانیت را پسندیده، خداپرست شد. و هر روز به ملاقات راهب آمدی. چون طول میکشید و دیر نزد ساحر میرفت، او را میرنجانید که چرا دیر آمدی و به خانه که میرفت اهل خانه او را میزدند و میرنجانیدند خلاصه به ملازمت راهب، مردی مستجاب الدعوه شد. قضا را روزی از نزد راهب بیرون آمده، اژدهائی به سر راه، ممرّ مردم را بسته و متحیّر بودند چون جوان رسید، گفت حقیقت راهب و ساحر را حالا معلوم کنم و سنگی برداشت و گفت (اللّهمّ ان کان الرّاهب احبّ الیک من السّاحر فاقتلها) بار خدایا اگر راهب در نزد تو دوستتر از ساحر است، پس بکش آنرا. سنگ را انداخت بر سر آن مار آمده او را کشت. به روایتی به اسم اعظم جمیع آلام و اسقام را شفا میداد. خبر مشهور شد. راهب چون مطلع شد، جوان را گفت تو به بلائی مبتلا شوی، باید صبر کنی و امر مرا پنهان داری. حاجب ملک نابینا شد. پیش جوان آمد و استشفا نمود. جوان گفت: من شفا ندهم خدا شفا دهد. جوان کلمه شهادت تلقین او نمود. دعا کرد، چشم او بینا شد. ذو نواس از روی تعجّب گفت: چشم تو چگونه روشن شد! گفت خدا مرا صحّت بخشید. ملک گفت:
مرا میگوئی! گفت: نه. گفت: خدائی غیر از من باشد! گفت: بلی، اللّه لا اله الّا هو ربّی و ربّک و ربّ کلّ شیء. ملک به حیله گفت: از که اینکه را یاد گرفتی! بگو
تا من از او یاد گیرم. حاجب از شعفی که در اسلام شاه داشت، جوان را معرفی نمود. شاه او را طلبید و گفت: شنیدم اکمه و ابرص را شفا دهی. گفت:
خدا شفا دهد، گفت به غیر از من خدای دیگر هست! گفت نعم، ربی و ربک اللّه. پس او را در شکنجه کشید و پیوسته او را عذاب نمود تا بر احوال راهب اطلاع یافت. راهب را حاضر و گفت: از دین خود برگرد و مرا پرستش کن؟ قبول ننمود، او را پاره پاره ساخت. و هر چه جهد کرد، جوان برنگشت. حکم کرد تا او را به دریا غرق کنند، او را در کشتی نهادند چون به میان دریا رسیدند، خواستند او را به دریا اندازند. گفت: «اکفنیهم بما شئت». فی الحال کشتی منقلب آنها غرق [شدند] و او به سلامت ماند. خبر به شاه رسید، گروهی را فرستاد تا او را از کوه بیاندازند. باز پناه به خدا برد، کوه به لرزه آمد، هلاک شدند. به آتش او را انداختند، سالم ماند. به دار آویختند، تیر باران نمودند، سالم ماند.
جوان گفت: ای ملک ایمان آور به آن خدائی که اینکه همه آثار قدرت او را مشاهده نمودی. گفت: نمیخواهم مگر قتل تو را. جوان گفت: مردمان را جمع و تیری به من رها کن و بگو «بسم اللّه رب الغلام». چون تیر به غلام وارد و جوان شهید شد، یک مرتبه تمام جمعیت ایمان آوردند و گفتند «آمنا برب الغلام» ملک در غضب شد. حفیرهها امر کرد پر از آتش نمودند، خود با اعوانش کنار آن حفرهها نشستند. هر که را ایمان به خدا آورده بود به آن حفیرهها میانداختند.
زنی مؤمنه با کودک سه ماهه بر لب خندق آوردند. مادر به سبب محبّت کودک ابا داشت. طفل به سخن آمد. گفت: مادر صبر کن، تو بر حقی. مادر خود را در آتش انداخت. حق تعالی بادی فرستاد، به زیر آن حفرهها در آمد، آتشها را از اخدود بیرون آورده، پراکنده کرد و یک شعله در پادشاه و تختش و باقی در میان لشکریان او و همه را سوزانید«1».
[ نظرات / امتیازها ]