مراد از عقل در کلام خدای تعالی آن ادراکی است که با سلامت فطرت برای انسان دست دهد. اینجا است که معنای جمله «کَذلِکَ یُبَیِّنُ اللَّهُ لَکُمْ آیاتِهِ لَعَلَّکُمْ تَعْقِلُونَ» به خوبی روشن می شود؛ چون در این جمله بیان خدا مقدمه تمامیت علم است و تمامیت علم هم مقدمه عقل و وسیله ای به سوی آن است همچنانکه در جای دیگر نیز فرمود: «وَ تِلْکَ الْأَمْثالُ نَضْرِبُها لِلنَّاسِ وَ ما یَعْقِلُها إِلَّا الْعالِمُونَ» (عنکبوت/43) همه این مثل ها را برای انسان می زنیم ولی وی آن ها را تعقل نمی کند مگر کسانی که عالم باشند.
توضیح : کلمه (عقل) در لغت به معناى بستن و گره زدن است. (لذا طنابی را که با آن پا و یا زانوی شتر را می بندند نیز (عقال) می گویند؛ مثلا می گویند: «عقل البعیر- شتر را عقال کن». مترجم) به همین مناسبت ادراکاتى را هم که انسان دارد و آن ها را در دل پذیرفته و پیمان قلبى نسبت به آن ها بسته است، عقل نامیده اند. نیز مدرکات آدمى را و آن قوه اى را که در خود سراغ دارد و به وسیله آن خیر و شر و حق و باطل را تشخیص مى دهد، عقل نامیده اند. در مقابل این عقل، جنون و سفاهت و حماقت و جهل قرار دارد که مجموع آن ها کمبود نیروى عقل است. این کمبود به اعتبارى جنون، به اعتبارى دیگر سفاهت، به اعتبار سوم حماقت و به اعتبار چهارم جهل نامیده مى شود.
لفظ عقل همانطور که توجه فرمودید از این باب بر ادراک اطلاق می شود که در ادراک، عقد قلبی به تصدیق هست. انسان را به این جهت عاقل می گویند و به این خصیصه ممتاز از سایر جانداران می دانند که خدای سبحان انسان را فطرتا اینچنین آفرید که در مسائل فکری و نظری حق را از باطل و در مسائل عملی خیر را از شر و نافع را از مضر تشخیص دهد؛ چون از میان همه جانداران او را چنین آفرید که در همان اول پیدا شدن و هست شدن خود را درک کند و بداند که او، اوست و سپس او را به حواس ظاهری مجهز کرد تا به وسیله آن، ظواهر موجودات محسوس پیرامون خود را احساس کند؛ ببیند و بشنود و بچشد و ببوید و لمس کند. نیز او را به حواسی باطنی چون اراده، حب، بغض، امید، ترس و امثال آن مجهز کرد تا معانی روحی را به وسیله آن ها درک کند و به وسیله آن معانی، نفس او را با موجودات خارج از ذات او مرتبط سازد و پس از مرتبط شدن، در آن موجودات دخل و تصرف کند، ترتیب دهد، از هم جدا کند، تخصیص دهد و تعمیم دهد و آن گاه در آنچه مربوط به مسائل نظری و خارج از مرحله عمل است، تنها نظر دهد و حکم کند و در آنچه که مربوط به مسائل عملی است و مربوط به عمل است حکمی عملی کند و ترتیب اثر عملی بدهد و همه این کارهایی را که می کند بر طبق مجرایی می کند که فطرت اصلی او آن را تشخیص داده است و این همان عقل است.
لیکن بسا می شود که یکی یا چند قوه آدمی بر سایر قوا غلبه می کند و کورانی و طوفانی در درون به راه می اندازد؛ مثلا درجه شهوتش از آن مقداری که باید باشد تجاوز می کند و یا درجه خشمش بالا می رود (به حکم این که گفته اند: «حقیقت سرابی است آراسته- هوا و هوس گرد برخاسته») چشم عقلش نمی تواند حقیقت را درک کند در نتیجه حکم بقیه قوای درونیش باطل و یا ضعیف می شود و انسان از مرز اعتدال یا به طرف وادی افراط و یا به طرف وادی تفریط سقوط می کند؛ آن وقت عقل آدمی نظیر آن قاضی می شود که بر طبق مدارک باطل و شهادت های کاذب و منحرف و تحریف شده حکم می کند؛ یعنی در حکمش از مرز حق منحرف می شود هر چند که خیلی مراقب است به باطل حکم نکند، اما نمی تواند؛ چنین قاضی ای در عین اینکه در مسند قضا نشسته است، قاضی نیست.
انسان عاقل در مواردی که یک یا چند تا از غرائز و امیال درونیش طغیان کرد، یا عینک محبت به چشم عقل خود بست، یا عینک خشم، یا ترس زیاده از حد، یا امید بی جا، یا حرص، یا بخل، یا تکبر، در عین اینکه هم انسان است و هم عاقل نمی تواند به حق حکم کند؛ بلکه هر حکمی که می کند باطل است ولو اینکه (مانند معاویه ها) حکم خود را از روی عقل بداند؛ اما اطلاق عقل به چنین عقلی اطلاق به مسامحه است و عقل واقعی نیست برای اینکه آدمی در چنین حالی از سلامت فطرت و سنن صواب بیرون است.
خدای عز و جل هم کلام خود را بر همین اساس ادا نموده و عقل را به نیرویی تعریف کرده است که انسان در دینش از آن بهره مند شود و به وسیله آن راه را به سوی حقائق معارف و اعمال صالحه پیدا نموده و پیش بگیرد. پس اگر عقل انسان در چنین مجرایی قرار نگیرد و قلمرو علمش به چهار دیوار خیر و شرهای دنیوی محدود گردد، دیگر عقل نامیده نمی شود همچنانکه قرآن کریم از خود چنین انسان هایی حکایت می کند که در قیامت می گویند: «لَوْ کُنَّا نَسْمَعُ أَوْ نَعْقِلُ ما کُنَّا فِی أَصْحابِ السَّعِیرِ» (ملک/10) اگر ما می شنیدیم و تعقل می کردیم دیگر از دوزخیان نمی بودیم. نیز فرمود: «أَ فَلَمْ یَسِیرُوا فِی الْأَرْضِ فَتَکُونَ لَهُمْ قُلُوبٌ یَعْقِلُونَ بِها أَوْ آذانٌ یَسْمَعُونَ بِها فَإِنَّها لا تَعْمَی الْأَبْصارُ وَ لکِنْ تَعْمَی الْقُلُوبُ الَّتِی فِی الصُّدُورِ» (حج/46) چرا در زمین سیر نکردند تا دارای دل هایی شوند که با آن تعقل کنند و یا گوش هایی که با آن بشنوند؟ آخر تاریک شدن چشم سر، کوری نیست، این چشم دل است که کور می شود، دل هایی که در سینه ها است. پس این آیات همانطور که ملاحظه گردید کلمه عقل را در علمی استعمال کرده است که انسان خودش بدون کمک دیگران به آن دست یابد و کلمه (سمع) را در علمی به کار برده است که انسان به کمک دیگران آن را به دست می آورد؛ البته با سلامت فطرت در هر دو. برای اینکه می فرماید آن عقل، عقلی است که با دل روشن توأم باشد نه با دل کور. نیز فرمود: «وَ مَنْ یَرْغَبُ عَنْ مِلَّةِ إِبْراهِیمَ إِلَّا مَنْ سَفِهَ نَفْسَهُ» (بقره/130) و چه کسی از ملت حضرت ابراهیم (علیه السلام) که دین فطری است روی می گرداند به جز کسی که خود را سفیه و نادان کرده باشد.
در سابق هم گفتیم که آیه شریفه به منزله عکس نقیض است برای آن حدیثی که می فرماید: «العقل ما عبد به الرحمن ...» (اصول کافی، ج 1 ص 11) عقل آن است که به وسیله آن خدای رحمان پرستش شود ... .
پس از همه آنچه تا اینجا گفتیم این معنا روشن گردید که مراد از عقل در کلام خدای تعالی آن ادراکی است که با سلامت فطرت برای انسان دست دهد. اینجا است که معنای جمله (کَذلِکَ یُبَیِّنُ اللَّهُ لَکُمْ آیاتِهِ لَعَلَّکُمْ تَعْقِلُونَ) به خوبی روشن می شود؛ چون در این جمله بیان خدا مقدمه تمامیت علم است و تمامیت علم هم مقدمه عقل و وسیله ای به سوی آن است همچنانکه در جای دیگر نیز فرمود: «وَ تِلْکَ الْأَمْثالُ نَضْرِبُها لِلنَّاسِ وَ ما یَعْقِلُها إِلَّا الْعالِمُونَ» (عنکبوت/43) همه این مثل ها را برای انسان می زنیم ولی وی آن ها را تعقل نمی کند مگر کسانی که عالم باشند.
کلماتی که در قرآن کریم درباره انواع ادراکات انسانی آمده، بسیار است و چه بسا تا بیست جور لفظ برسد مانند ظن، حسبان، شعور، ذکر، عرفان، فهم، فقه، درایت، یقین، فکر، رأی، زعم، حفظ، حکمت، خبرت، شهادت و عقل که کلماتی نظیر (فتوی) و (بصیرت) نیز ملحق به آن ها است.
[ بستن توضیحات ]