قوله تعــــالی: {قُتِلَ أَصْحابُ الْأُخْدُودِ}
این آیه جواب قسم است که سوگند به اینان که اصحاب اخدود کشته و نابود شدند.
و داستان اصحاب اخدود بدینقرار است.
طبرسی از حضرت صادق ع روایت کرده فرمود امیرالمؤمنین ع بشخصی از اسقف بزرگ و پیشوای نصاری امر نمود تا داستان اصحاب اخدود را سؤال نماید, آنشخص پرسش کرد و اسقف نتوانست جواب بگوید و لذا حضرت فرمود: داستان ایشان بدینقرار است که خــــدایتعالی پیغمبری را بر طایفه حبشه مبعوث گردانید و آنها پیغمبر خود را تکذیب کرده و به قتل رسانیدند و اصحاب آن پیغمبر را اسیر کرده و بعضی را کشتند, و شکافهائی در زمین کندند و آتش افروختند و گفتند هر کس بر دین ما باشد کنار رود و آنکه بر دین پیغمبر است باید خود را در آتش افکند, آنگاه اصحاب پیغمبر را بر آتش افکندند, زنی را آوردند که طفل یکماهه داشت خواستند با طفلش به آتش اندازند آنزن بر طفل خود رقت کرد و آناً آن طفل بزبان آمد و گفت ای مادر مرا با خودت بگذار در آتش افکنند, به خــــدا سوگند این عذابها برای پایداری در دین حق و را خــــدا بسیار ناچیز و اندک است و او را با طفلش در آتش انداختند در حالیکه طفل سخن میگفت و اینحدیث را در محاسن نیز روایت کرده است.
طبرسی در مجمع از پیغمبر اکرم ﷺ روایت کرده فرمود در پیشینیان پادشاهی ظالم بود که مرد ساحری داشت چون ساحر پیر شد به پادشاه گفت مرگ من نزدیک شده جوانی را نزد من بیاورید تا به او سحر بیاموزم, جوانی را نزد او بردند باو سحر آموخت ولی دل آن جوان به سحر میل ننمود, او در بین راه برگشت راهبی را یافت که مردم حضور او میرفتند و از علم و داشن آن راهب بهره مند میشدند, آن جوان چند مرتبه نزد راهب رفت و از او سخنانی شنید و میل به راهب و دین او نمود و هر روز نزدش میرفت و حدیثی چند از او یاد میگرفت و در اثر آن رفتن, از یادگیری از ساحر جا ماند و ساحر و اهلش وی را میزدند و جوان شکایت آنها را به راهب کرد و راهب باو گفت چون نزد ساحر میروی باو بگو مرا اهلم نگاه داشتند از اینجهت حضور شما دیر آمدم و به اهلت هم بگو ساحر مرا دیر مرخص کرده.
در آن ایام که جوان نزد ساحر و راهب رفت و آمد میکرد مار بزرگی را مشاهده نمود که جلوی مردم را گرفته و سد معبر و راه را مسدود نموده بود و کسی هم جرئت عبور کردن نداشت جوان با خود گفت امروز در کار ساحر و راهب امتحان و تجربه میکنم تا بدانم کدامیک از آنها بهتر و بر حق میباشد, آنگاه سنگی از زمین برداشت و گفت خــــدایا اگر دین راهب بر حق است و او نزد تو محبوب تر است من این مار را با این سنگ به قتل برسانم و چنانچه ساحر بر حق است مرا از کار او بیدار کن, او سنگ را انداخت و ما را بکشت و مردم خوشحال شدند, خبر به راهب رسید به جوان گفت تو مبتلا شدی باید صبر کنی اگر کسی سؤال کرد که تو این دین را از که آموختی مبادا نام مرا ببری و کسی را بطرف من راهنمائی کنی! اما کار جوان بجائی رسید که مستجاب الدعوه شد مردم از ولایات اطراف نزد او میآمدند و جوان دعا میکرد و مریضان را خـــــداوند شفا میبخشید, پادشاه ظالم ندیمی نابینا داشت چون او این خبر را شنید ندیم گفت مرا نزد آن جوان ببرید و او را نزد جوان بردند به جوان گفت اگر دیدگانم را بینا کنی مال بسیاری بتو خواهم داد, جوان پاسخ داد من کسی را شفا نمیدهم بلکه خـــــداوند شفا میبخشد, اگر ایمان باو داری از خــــــدا درخواست کنم تا تو را شفا کرامت فرماید, و مرد ندیم به خــــدا ایمان آورد و جوان هم دعا کرد بینا شد, بعداً حضور پادشاه ظالم رفت, از او پرسید چشم تو را که بینا کرد؟ ندیم گفت خـــــدایتعالی, پادشاه جواب داد مرا میگوئی؟ گفت خیر پـــــروردگار من و شما, همانکسیکه هم ما را آفریده شفا عطا کرد, پادشاه از او سؤال نمود: مگر تو را خــــدائی جز من هست؟ گفت آری او خــــدای تو و من و همه جهانیان است, پادشاه دستور داد ندیم را زندانی کنند و او را بزنند تا اعتراف کند چه کسی او را خــــداپرست کرده و عاقبت در اثر آزار و اذیت گفت همان جوانیکه سحر از ساحر آموخت مرا به خـــــدای یگانه دعوت کرد منهم دعوت او را پذیرفتم, پادشاه امر کرد جوان را حاضر کردند باو گفت ای جوان کار تو در سحر به جائی رسیده که چشم نابینا باز و روشن میکنی؟ جوان گفت من اینکار هرگز نتوانم کرد بلکه خـــــداوند مریضان را شفا میدهد, پادشاه باو گفت که تو را به این راه رهبری نموده؟ جوان گفت نمیتوانم بگویم, آن جوان را هم چندان عذاب کردند تا گفت مرا راهبی راهنمائی کرده, پادشاه دستور داد راهب را حاضر کردند باو گفت بیا از این دین برگرد, راهب گفت من از دین خود بر نمیگردم, پادشاه ظالم امر کرد او را با اره دو نیم کردند سپس به جوان گفت اگر از این دین خود برنگردی تو را هلاک میکنم, جوان از دین خود برنگشت, لذا او را بدست جماعتی سپرد تا بالای کوهی مرتفع ببرند و گفت اگر از خــــداپرستی دست بر نداشت او را از بالای کوه به زیر اندازند و کوه را بر سرش خراب کنند و چون جوان را بالای کوه بردند دستها را به دعا بلند کرد و گفت خــــدایا کفایت کن مرا از شر اینان و این جماعت را به هر طریقی که صلاح میدانی کیفر بده, در همین لحظه کوه ریزش کرد و تمام جماعت سقوط نموده و هلاک شدند و جوان سالم بازگشت, خبر به پادشاه ظالم رسید او را خواست و سؤال کرد با رفیقانم چه کردی؟ گفت خـــــداوند آنها را به کیفر رسانید, مجدداً او را به جماعتی دیگر سپرد تا او را سوار کشتی کنند و در وسط دریا غرق نمایند, چون خواستند او را در میانه راه غرق کنند, جوان دست به دعا برداشت و گفت پـــــروردگارا اینها را به جزای اعمالشان برسان, ناگاه کشتی با کل اهلش غرق شد و جوان مجدداً سالم برگشت, پادشاه ظالم او را خواست و پرسید همراهانت چه شدند؟ جوان پاسخ داد همه غرق شدند, سپس جوان گفت ای پادشاه تو نمیتوانی مرا به قتل برسانی, پادشاه ظالم در کار جوان فرو ماند, جوان باو گفت آیا میخواهی تو را بیاموزم که چطور مرا بکشی؟ گفت بلی , جوان گفت برای کشتن من یکروز مردم را عموماً در صحرا جمع کن و مرا به درختی بلند ببند و تیری در کمان بگذار و بگو به اسم پـــــروردگار این جوان, این تیر را رها میکنم و سپس جوان گفت: جز نام خـــدای من چیزی بر من کارگر نباشد, آن پادشاه ظالم هم روزی در حضور مردم به روبروی درختی که جوان دربند بود رفت و گفت به اسم پــــروردگار این جوان تیر را رها نمودم و تیر به جوان اصابت نمود و جان داد, مردم چون آن حالت را مشاهده کردند همه از دین پادشاه ظالم برگشتند و گفتند ما به خــــدای این جوان ایمان آوردیم, پادشاه ظالم با خود گفت از آنچه میترسیدم در آن افتادم, پادشاه مردم را تهدید کرد اما آنها برنگشتند دستور داد شکافهای مستطیلی کندند و در آن آتش افروختند و مردم را از آن ترسانیدند اما کسی از ایمان به پــــروردگار یکتا برنگشت, همه را گرفتند و در آتش افکندند در آخر بانوئی را با کودکی آوردند که برای طفل خود جزع میکرد, آن طفل گفت ای مادر صبر کن که تو بر حقی و برای خاطر خــــدا تو را میسوزانند و خود را یکباره در آتش افکند!.
از امیرالمؤمنین ع روایت کرده فرمود طایفه ای از اخدود اهل کتاب بودند پادشاه ایشان شراب نوشید و مست شد و با خواهر خود همبستر شد و نزدیکی نمود و چون از مستی بهوش آمد پشیمان شد و به خواهر خود گفت ما خلافی کرده ایم تدبیر چیست؟ خواهرش جوابداد مردم را جمع کن و به آنها بگو خدا نکاح خواهر را حلال کرده و چون مردم را جمع نمودند و سخن پادشاه شنیدند گفتند ما هرگز حرف تو را قبول نمیکنیم, چه پیغمبران عموماً نکاح خواهر را حرام کردند و در کتابهای آسمانی در حرام بودن خواهر آیاتی موجود است, پادشاه به خواهر گفت مردم حرف من را قبول نکردند, خواهر جوابداد آنها را تازیانه بزنند تا قبول کنند, ایشان را تازیانه زدند باز قبول نکردند, خواهر گفت گردن آنها با شمشیر بزنند, جمعی را به قتل رسانیدند مجدداً مردم قبول نکردند عاقبت دستور داد خندقی بکنند و آتش در آن برافروزند و همه مردم را در آتش افکنند و به دستور این شخص ظالم عمل کردند و تمام مردم مخالف را در آتش سوزانیدند.
و البته هیچیک از روایات با دیگری اختلافی ندارد زیر اصحاب اخدود متعدد در طول سالیان متمادی بودند چه اخدود شکافهای مستطیلی بود که سابق ایام پادشاهان جبار و سمتکار در زمین میکندند که به طول چهل زراع و عرض دوازده زراع و آتش در آن می افروختند و مؤمنینی که در اثر اجرای احکام دین با آنها مخالفت و پایداری میکردند در آن آتش می افکندند و میسوزانیدند تا دین خــــدا را از بین ببرند و قوانین کفر آمیز خود را میان مردم رواج دهند.
[ نظرات / امتیازها ]