1) / آشنایى با سوره نصر
آشنایى با این سوره
1 - نام این سوره
در این سوره کوتاه از یارى خدا و پیروزى بزرگ توحیدگرایان سخن رفته است، به همین دلیل نام این سوره از آغازین آیه آن اقتباس گردیده و «نصر» خوانده شده است.
2 - فرودگاه آن
از دیدگاه بیشتر مفسران این سوره «مدنى» است و در مدینه بر قلب مصفاى پیامبر فرود آمده است، امّا از دیدگاه پاره اى در آخرین سال زندگى ظاهرى پیامبر و آخرین «حج» او، در «منا»، و به صورت یکجا، پس از سوره توبه بر او فرود آمد.
3 - شمار آیه هاى آن
این سوره از 3 آیه، 19 واژه، و 29 حرف ساخته شده است.
4 - پاداش تلاوت آن
از پیامبر گرامى آورده اند که:
من قرأها فکانما شهد مع رسول اللّه(ص) فتح مکّه.(331)
کسى که این سوره را بخواند و در آن بیندیشد بسان کسى است که در فتح مکّه با پیامبر بوده است.
و از امام صادق آورده اند که فرمود:
من قرأ «اذا جاء...» فى نافلة او فریضة نصره الله على جمیع اعدائه، و جاء یوم القیامة و معه کتاب ینطق قد اخرج اللّه من جوف قبره فیه امان من حَرّ جهنم...(332)
کسى که سوره «نصر» را در نماز واجب و یا مستحب بخواند، خدا او را بر همه دشمنانش پیروز ساخته، و در روز رستاخیز با نامه اى مى آید که سخن مى گوید، و خدا آن را از آرامگاه او بیرون آورده که امان نامه اى است از حرارت دوزخ و آتش و نعره گوشخراش آن که دو گوشش آن را مى شنود، امّا در او اثرى بر جاى نمى گزارد. او در روز رستاخیز بر چیزى نمى گذرد، جز اینکه او را مژده داده و از نعمت ها و پاداش هایى که در انتظار اوست به او خبر مى دهند تا به بهشت در آید.
5 - دورنمایى از محتواى این سوره
در این سوره کوتاه و آیات سه گانه آن از این نکات انسان پرور و زندگى ساز سخن رفته است:
نوید پیروزى و سرفرازى حق طلبان و نواندیشان بر شرک و استبداد،
امید بخشى و امید آفرینى واقعى،
گرایش همگانى به دین خدا در پرتو دعوت خردمندانه و عملکرد زیبا و سنجیده،
راز این دین گرایى و روى آورى به معنویت و اخلاق،
سپاس نعمت هاى خدا،
ستایش خدا و تنزیه او،
آمرزش خواهى و توبه و اصلاحگرى و اصلاح طلبى هماره.
[ نظرات / امتیازها ]
1) فتح مکّه و یا پرشکوه ترین پیروزى فرهنگ و معنویت
هنگامى که پیامبر در جریان «حدیبیه» با قریش پیمان صلح و همزیستى امضاء کرد، در آن عهدنامه مقرر گردید که هر کس دوست داشت مى تواند آزادانه به راه و رسم پیامبر روى آورد و در کنار او قرار گیرد، و هر کس دوست داشت مى تواند در کنار قریش بماند.
پس از این رویداد بود که قبیله «خزاعه» به پیامبر روى آورد و در برابر آن قبیله «بنوبکر»، که با «خزاعه» درگیرى و دشمنى داشت، و هر دو در اطراف مکّه بودند، به اردوگاه شرک نزدیک تر شد و به قریش پیوست.
پس از قرارداد صلح میان پیامبر و قریش، میان دو قبیله «خزاعه» و «بنوبکر» که سابقه دشمنى بود، بار دیگر پیکار پیش آمد، و قریش بر خلاف قرار داد صلح خویش با پیامبر، به طور مخفیانه به یارى هم پیمان خود «بنوبکر» شتافت، و شبانه بر ضد «خزاعه» که به پیامبر پیوسته بودند، جنگ نموده و سلاح در اختیار دوستان خود نهاد و بدین وسیله عهدنامه را به شدت نقض کرد. در این عهدشکنى به ویژه «عکرمه» فرزند «ابوجهل» و «سهیل بن عمر» دو تن از سردمداران قریش نیز شرکت کردند.
پس از این درگیرى سخت، بزرگ قبیله «خزاعه»، «عمرو بن سالم» به مدینه آمد و در برابر پیامبر بشردوست و عدالت پیشه ایستاد و این گونه شکایت کرد:
بار خدایا، من به سوى محمد(ص) هم پیمان پدرمان و پدرگرانقدرش آمده و به او شکایت آورده ام که قریش پیمان خود را شکسته و ما را در حال نماز و رکوع و سجده قتل عام کرده است.
گفتنى است که شکایت پرشور و سوز این مرد از عهدشکنى قریش، از عواملى بود که در کنار دیگر انگیزه ها و عوامل، راه را براى فتح مکّه هموار ساخت.
پیامبر آزادى پس از شنیدن اشعار شورانگیز «عمرو» او را به شکیبایى سفارش فرمود و به خانه رفت. او در حالى که به انجام «غسل» مشغول بود مى فرمود: در راه هدف هاى بلند خویش یارى نگردم و پیروز نشوم، اگر این مردم ستمدیده را یارى نرسانم.
پس از شکایت «عمرو» و تصمیم پیامبر بر یارى ستمدیدگان، گروهى از مردان «خزاعه» به رهبرى «بدیل» از مکّه به سوى مدینه آمدند، و آنان نیز از عهد شکنى قریش و کشتار بى بدیل مردم خویش با مساعدت آن به دست قبیله رقیب شکایت کردند.
پیامبر آنان را نیز مورد تفقد قرار داد و هنگامى که آنان بر آن شدند تا به سوى مکّه حرکت کنند، به آگاهى آنان رساند که هم اینک «ابوسفیان» در راه مدینه است و به اینجا مى آید تا پیمان قریش را با من استوار سازد و تجدید کند، و او در راه به شما برخورد خواهد کرد.
آنان به سوى مکّه حرکت کردند و در «عسفان» به «ابوسفیان» رسیدند. در برابر پرس و جوى او، دیدار خویش از مدینه و ملاقات با پیامبر را از او پوشیده داشتند، امّا «ابوسفیان» از سرگین شتر آنان که هسته خرما در میان آن یافت، آگاه شد که آنان از مدینه مى آیند، چرا که در مدینه به شترها به همراه علوفه هسته خرما مى دادند.
او بى درنگ خود را به مدینه رساند و به حضور پیامبر شتافت و از آن حضرت خواست تا با تجدید تاریخ عهدنامه اش با قریش، هم خون بستگانش را در مکّه حفظ نماید و هم به قریش پناه دهد.
پیامبر از او در مورد دلیل پیمان شکنى شان پرسید و او انکار کرد، امّا پیامبر خواسته او را نپذیرفت. از حضور آن حضرت بیرون آمد و در راه به ابوبکر رسید و از او خواست تا قریش را پناه دهد، امّا او گفت: چه کسى مى تواند مردمى را که بر ضد پیامبر اقدام کرده اند پناه دهد؟ به «عمر» برخورد نمود و او نیز همین پاسخ را به او داد. بر دخترش - که همسر پیامبر بود - وارد شد، امّا هنگامى که خواست بنشیند، دخترش فرش را از زیر پاى او کشید، و دلیل آن را شرک و بیداد و پلیدى او عنوان ساخت.
به خانه ریحانه ارجمند پیامبر فاطمه رفت وگفت: هان اى دختر سالار عرب! قریش را پناه ده و از پدرت بخواه تا عهدنامه اش را با قریش تجدید کند تا در تاریخ بشر والاترین بانو باشى.
فاطمه فرمود دیدگاه من، همان دیدگاه پیامبر است و پناه دادن من نیز همان پناه دادن اوست.
گفت: آیا دو نور دیده ات را دستور مى دهى تا مردم مکّه را پناه دهند و بدین وسیله میان مردم صلح و آرامش پدید آورند؟
آن حضرت ضمن خردسال خواندن دو نور دیده خویش، فرمود: نه من و نه فرزندانم و نه هیچ کس دیگر بر خلاف نظر پیامبر کسانى را که عهد خود را شکسته و مردم بى گناه را قتل عام کرده اند پناه نخواهد داد.
رو به امیرمؤمنان نمود و از مشکل خویش گله کرد و از او راهنمایى خواست. آن حضرت فرمود تو سردمدار «قریش» هستى، برخیز و به درب مسجد پیامبر برو و اعلام کن که قریش را پناه مى دهى، آن گاه راه خویش را بگیر برو.
پرسید: آیا این کار سودبخش است؟
فرمود: نه، امّا چاره اى جز این ندارى.
ابوسفیان بر درگاه مسجد ایستاد و فریاد برآورد که: هان اى مردم! بدانید که من قریش را پناه مى دهم. آن گاه بر شتر خود نشست و رفت. پس از ورود به مکّه، گرد او را گرفتند و او نپذیرفتن عهد از سوى پیامبر را به آگاهى آنان رساند و آن گاه از راهنمایى امیرمؤمنان و اعلام پناه دادن قریش از سوى خود را باز گفت. آنان گفتند: این کار ما را از خطر نجات نمى دهد. او گفت: دیگر جز این چاره اى برایم نمانده بود.
پس از رفتن ابوسفیان پیامبر دستور سازماندهى و آماده باش داد و رو به بارگاه خدا زمزمه کرد که بار خدایا، حرکت ما را از قریش نهان دار تا به طور ناگهانى بر آنان وارد شویم.
«حاطب» جریان آماده باش را به وسیله زنى براى استبداد مکّه نوشت، امّا فرشته وحى پیامبر را از خیانت او آگاه ساخت و به دستور پیامبر على(ع) به همراه پاره اى از یاران، راه را بر آن زن بستند و نامه را گرفتند که این موضوع در تفسیر سوره «ممتحنه» گذشت.
آن گاه پیامبر «ابوذر» را در مدینه براى اداره امور برگزید و در روز دهم ماه رمضان، در سال هشتم از هجرت با ده هزار نفر از مردم مسلمان و چهار صد سوار به سوى مکّه حرکت کرد. در این سفر تاریخى کسى از مهاجر و انصار از همراهى پیامبر تخلف نورزید.
پیامبر و یاران پرشورش میان مکّه و مدینه در حال پیشروى به سوى هدف بودند، که شمارى از سردمداران شرک و استبداد، نظیر «ابوسفیان»، «حارث بن عبدالمطلب»، «عبد اللّه بن امیّه» به آنان برخوردند و کوشیدند تا به حضور پیامبر برسند، امّا آن حضرت نپذیرفت. نزد «ام سلمه» رفتند و از او یارى خواستند. او نزد پیامبر آمد و گفت: اى پیامبر خدا، فرزند عمو، و عمه و داماد شما آمده اند و تقاضاى دیدار دارند.
پیامبر فرمود: من به آنان نیازى ندارم و نمى خواهم آنان را بنگرم، چرا که آنان حرمت مرا پاس نداشتند و حقوق و امنیت مرا به خطر افکندند...
هنگامى که ابوسفیان از تصمیم پیامبر آگاهى یافت گفت: به خداى سوگند اگر پیامبر، ما را نپذیرد دست این کودک خردسالم را مى گیرم و رو به بیابان هاى بى آب و علف مى گذاریم تا هردو از تشنگى و گرسنگى بمیریم.
پیامبر مهر و مدارا با شنیدن این سخن، دل پرمهرش بر آنان سوخت و به حضورشان پذیرفت و آنان اسلام آوردند.
پیامبر با سپاه توحید به چند کیلومترى مکّه رسید و در آن جا فرود آمد. چادرها در آن پهن دشت بسیار گسترده بر پا گردید و عباس عموى پیامبر در این اندیشه بود که به وسیله کسى از اهل مکّه، آنان را که هنوز از نزدیک شدن لشکر اسلام بى خبر بودند آگاه سازد، تا سرانشان به سوى پیامبر بشتابند و امان بگیرند، چرا که مى ترسید در صورت بى خبرماندن آن ها و وارد شدن سپاه اسلام به مکّه بسیارى از قریش کشته شوند.
عباس با همین اندیشه سوار بر مرکب پیامبر گردید و در دل شب به مکّه نزدیک تر شد. از آن طرف ابوسفیان و گروهى از سردمداران قریش که نگران بودند، براى بررسى اوضاع بر کوه هاى اطراف مکّه رفتند. هنگامى که از فراز کوه ها به دشت «مرّ الظهران» نگریستند و آتشى بسیار را که مسلمانان به تدبیر پیامبر برپا کرده بودند، دیدند، از یکدیگر پرسیدند که این آتش ها را چه کسانى روشن ساخته اند؟
پاره اى گفتند: قبیله «خزاعه»؛ امّا پاره اى دیگر گفتند: آن ها کوچک تر از این هستند که بیابانى را آکنده سازند. در این هنگام «عباس»، صداى ابوسفیان را شناخت و او را ندا داد، و به آگاهى او و همراهانش رساند که پیامبر با هزاران نفر مجاهد و مبارز در چند قدمى آنان قرار دارد و قریش جز تسلیم شدن در برابر حق و عدالت راه دیگرى ندارد.
ابوسفیان که از ترس، خود را باخته بود، گفت: پدر و مادرم فدایت چه کنم؟ عباس با تدبیرى درست او را نزد پیامبر آورد، تا براى او و مردم مکّه امان بگیرد.
به هنگام عبور از کنار سپاه توحید، «عمر» ابوسفیان را دید و فریاد برآورد که: سپاس خداى را که بدون اینکه در امان باشى تو را یافتم، و رفت تا از پیامبر اجازه کیفر او را بگیرد، که «عباس» خود را رساند و گفت: من او را پناه داده ام؛ «عمر» در این مورد پافشارى بسیارى کرد... امّا پیامبر به او اجازه نداد به هدف خویش برسد.
پیامبر به «عباس» فرمود: او در امان است، اینک ببرید و فردا نزد من بیاورید.
هنگامى که بامداد آن شب او را آوردند، پیامبر فرمود: هان اى ابوسفیان آیا هنوز وقت آن نرسیده است تا بدانى که خدایى جز خداى یکتا نیست؟
پاسخ داد چرا پدر و مادرم به قربانت، اگر جز خداى تو خدایانى دیگر بود ما را در «بدر» و «احد» یارى مى کردند.
فرمود: آیا هنوز وقت آن نرسیده است که به وحى و رسالت ایمان آورى؟
«ابوسفیان» در پاسخ، اندکى درنگ کرد که «عباس» او را راهنمایى کرد، و او به رسالت پیامبر گواهى داد.
به اشاره پیامبر او را در گذرگاهى که ستون هاى نظامى باید مى گذشت، نگاه داشتند تا شوکت و قدرت حق و حق طلبان را بنگرد. او پس از تماشاى صف هاى یاران پیامبر و دیدن پرچمداران و فرماندهان و سربازانى که تنها چشمشان پیدا بود، و با دیدن پیامبر در میان مهاجر و انصار، رو به عباس کرد و گفت: راستى که فرزند برادرت به فرمانروایى پرشکوهى رسیده است! عباس گفت: واى بر تو! این مقام والاى رسالت است، نه سلطنت و فرمانروایى.
در این هنگام «حکیم بن حزام» و «بدیل» به حضور پیامبر آمدند و ضمن اعلام اسلام بیعت کردند و پیامبر آنان را به سوى قریش فرستاد تا ضمن دعوت آنان به سوى اسلام، به آگاهى مردم مکّه برسانند که هر کسى اسلام آورد، و یا در خانه ابوسفیان و یا «حکیم بن حزام» - که در قسمت بالا و پایین شهر قرار دارند - وارد گردد، و یا درِ خانه خویش را ببندد و در خانه بماند در امان است.
پس از رفتن آن دو به سوى قریش، پیامبر «زبیر» را به فرماندهى سواران گماشت و به او فرمان داد تا به سوى مکّه پیشروى کند و پرچم خویش را در نقطه اى به نام «حجون» به اهتزار درآورد و در انتظار فرمان باشد. او به دستور آن حضرت عمل کرد و پیامبر نیز از پى آنان رسید. آن گاه «سعد بن عباده» را به فرماندهى ستونى از سپاه برگزید و به او نیز در مسیرى مقرر دستور پیشروى داد، و «خالد» را به فرماندهى ستونى دیگر انتخاب کرد و به او دستور داد تا از سمت پایین شهر پیشروى کنند و پرچم خود را در نقطه اى مقرر به اهتزاز در آورد و به همه آنان سفارش کرد که جز کسى را که به پیکار برخیزد، مورد حمله قرار ندهند، چرا که جز چهار تن، به نام هاى «عبداللّه بن سعد»، «حویرث» «ابن خطل» «مقبس» و نیز دو زن تبهکار که شرارت و شقاوت را از حد گذرانده بودند نباید کسى کشته شود...
نیروهاى مسلمان در حال انجام وظیفه و پیشروى آرام بودند که ابوسفیان سراسیمه و وحشت زده به سوى پیامبر آمد و ضمن بوسه بر رکاب آن حضرت، گفت: پدر و مادرم به قربانت «سعد» شعارى سر داده است که براى قریش وحشت بار است، چرا که مى گوید:
الیوم یوم الملحمة، الیوم تسبى الحرمة امروز روز کشتار و انتقام و روز به اسارت بردن زنان است.
پیامبر امیرمؤمنان را فرستاد تا پرچم سپاه را از او بگیرد و خود پیشاپیش همگان با نرمى و مدارا وارد شهر گردد. آن حضرت پرچم را گرفت و خود با نهایت نرمش و مدارا وارد مکّه شد و به سوى کعبه پیش رفت. سردمداران قریش به کعبه پناه برده بودند و امان عمومى را باور نداشتند. پیامبر رسید و در کنار خانه خدا ایستاد و فرمود:
لا اله الاالله، وحده، وحده، انجز وعده، و نصر عبده، و هزم الاحزاب وحده.
خدایى جز خداى یگانه و یکتا نیست. او سرانجام به وعده خویش وفا کرد، و بنده اش را یارى فرمود، و خودش به تنهایى همه احزاب ستمکار را درهم شکست.
هان اى مردم! بدانید که هر مال و هر امتیاز، و هر خونى که مربوط به گذشته و زمان جاهلیت است، همه در زیر پاى من است و بدین ترتیب همه ادعاهاى جاهلى و پرونده هاى گذشته بسته است.
مردم مقام سقایت و آبرسانى مکّه به اهل آن باز مى گردد و بدانید که این سرزمین، حرم خداست و براى کسى پیکار در آن پیش از من و پس از من، جز یک ساعت روا نبوده و تا روز رستاخیز نیز روا نخواهد بود.
مردم! نباید گیاه تازه این سرزمین کنده و درخت آن بریده و صید آن مورد تهاجم قرار گیرد و ترسانده شود، و گمشده و زمین مانده در این سرزمین باید با نشانى صاحبش به او داده شود.
سپس رو به همه مردم کرد و فرمود: هان اى بندگان خدا! راستى که شما بد همسایگانى براى پیامبرتان بودید. شما او را دروغگو شمردید، و از خانه و کاشانه اش راندید، و از وطن اش بیرون کردید، و او را آزردید. شما به اذیت و آزار او بسنده نکردید، بلکه بر ضد من لشکرکشى ها کردید و هجرت گاه مرا هدف گرفتید و جنگ ها به راه انداختید، امّا من اینک نه در اندیشه کیفر شما هستم و نه انتقام، بلکه اعلام مى دارم که: بروید که همه شما به شکرانه پیروزى و یارى خدا آزادید!
«اذهبوا فانتم الطلقاء.»
و آن مردم به گونه اى که گویى از گورهاى خویش برخاستند به دین خدا روى آوردند....
«ابن ربعرى» نزد پیامبر آمد و پس از اعلام اسلام شعرى به این مضمون خواند:
اى پیامبر خدا، آن گاه که آشکارا سخن مى گفتم زبانم بسته بود، چراکه کفرگرا بودم؛ هنگامى که در راه باطل، شیطان را پیروى مى نمودم، و بى گمان کسى که هواى دل را پیروى کند نابود خواهد شد.
اینک گوشت و استخوان هایم به یکتایى و بى همتایى پروردگارم ایمان مى آورد و جانم گواهى مى دهد که تو پیام آور خدا و بیم رسان و از عذاب او هشدار دهنده اى.
«ابن مسعود» آورده است که در روز فتح مکّه هنگامى که پیامبر وارد کعبه شد 360 بت در هر سوى خانه خدا نصب گردیده بود. آن حضرت با چوب دستى اش همه را فرو ریخت و این آیه را تلاوت فرمود که:
جاء الحق مایبدء الباطل و مایعید...(336)
بگو حق آمد و دیگر باطل از سر نمى گیرد و باز نمى گردد.
و نیز این آیه را که:
جاء الحق و زهق الباطل ان الباطل کان زهوقاً(337)
بگو حق آمد، و باطل نابود شد؛ آرى باطل و بیداد هماره نابود شدنى است.
«ابن عباس» آورده است که وقتى پیامبر وارد مکّه شد، بدان دلیل که بت ها را بر در و دیوار کعبه نصب کرده بودند از رفتن به مسجد الحرام خوددارى ورزید و فرمان داد آن ها را بیرون ریختند. تمثال ابراهیم و اسماعیل نیز در میان آن ها بود که به دست آن ها ابزار فالگیرى داده بودند. پیامبر فرمود: خدا مردم نادان را بکشد که چنین بافته هاى ناروایى بافته اند و آیا آنان نمى دانستند که آن دو پیامبر بزرگ خدا این گونه نبودند؟
[ نظرات / امتیازها ]